جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'کتاب بخرید دانلود نکنید!'.
1 نتیجه پیدا شد
-
پير مي فروش به تاريخ اين نامه نگاه کن، نگاه کردي؟ ميداني چه روزي است؟ روزيست که از يک طرف قيمت هر شيشه شراب دو برابر شده است و به همين تعداد شراب خواران ... از طرف ديگر فرزندان نا خلف اين اجتماع منحط خرمن احساسات صد ها شاعر و نويسنده ي بزرگ را که سنگيمي همه ستاره ها و سياره ها در مقابل عظمت آسمانيشان پر کاهي نيست، در ماتم يک بازار کساد، کيلو کيلو، در طبق فساد، به بازار جهل عرضه مي دارند. پير مي فروش! تو مي فروشي، احتمال دارد مقصودم را آنچنان که بايد و شايد درک نکرده باشي. بگذار ساده تر بگوييم: اين نامه را در غروب خزان زده روزي به تو مي نويسم که همه کتاب فروش ها _ که متاسفانه من يکي از بد بخت ترين آنها هستم _ کتاب هايشان را حراج مي کنند. تصورش را بکن! چه بازار دل آزاري!مردم! بخريد! بالزاک 15 ريال! داستايوسکي 10 ريال! تولستوي 6 ريال! بها 2 ريال! ابو ريحان بيروني: مفت! ... به جهل فلک آشيان و دانايي خاک بر سر سوگند هرگز نمي توانم آنچه را که هنگام حراج کتاب ها در قفسه هاي رنگ و رو رفته کتابخانه ام گذشت مجسم کنم! تنها خدا شاهد است که من محکوم تحمل چه کابوس سرسام آوري بودم؛ همزمان با صداي ناهنجار چوب حراج، ششيون ناقوس مرگ در معبد همه خدايان ادب، طنين انداز شد... در بيکران دنياي خدايان، عزاي همگاني اعلام شده بود ... هر يک از آنها به طريقي بر سرنوشت دردناک آثار خويش مي گريستند. خيام پاک ديوانه شده بود! از يک طرف به من التماس مي کرد که اگر به سرنوشت اين قوم رحم نمي کني به گذشته هاي پر افتخارش رحم کن به اين آساني ... به اين ارزاني مفروش! مفروش! از طرف ديگر مشتريان بد بخت تو را که زماني مشتريان خوشبخت من بودند مخاطب قرار داده فرياد مي کشيد که اي ناخلف ها؟ شرنگ شهد آفريني که فردوسي طوسي برغم ترکتازي هاي پارسي شکن عرب منحوس براي شما کسب کرد، بر سر مستي خانه بر باد ده شما حرام باد! همزمان با عصيان خيام... آه ... پير مي فروش، چگونه بگويم که چه ديدم؟! مي داني چه شد؟ پارچه سپيدي که با حروف درشت حراج کتاب ها را اعلام مي کرد، يکباره سياه شد! و من در منتهاي بيچارگي آن انسان بزرگواري را که جهاني را با پارسي زنده کرد ديدم که سر افکنده و مغموم آن پارچه سياه را به سينه گرد و خاک گرفته کتاب جاوداني خود مي زند. آن طرف تر، در يکي از قفسه هاي پرت، فاجعه ي ديگري در جريان بود: "گوته" گريبان حافظ را چسبيده بود که برادر! " ديوان شرقي " مرا به من باز گردان، من هرگز تصور نمي کردم تو پدر روحاني فرزنداني آنقدر ناخلف باشي!... و حافظ، بهت زده و حيران زار زار مي گريست... اعتراض گوته هيچ...اما گريه حافظ روزگارم را سياه کرد، از مشاهده اشک هاي حافظ آنقدر گريستم که يک باره عملا احساس کردم که ديگر زنده نيستم. و اکنون که اين نامه را مي نويسم به حقانيت آن کتاب آسماني که حافظ سوره به سوره، آيه به آيه از برش مي داشت اکنون که اين نامه را مي نويسم من خودم نيستم ... روح سرگردان " هوگو" هستم که در کالبد ژان والژان بار کمر شکني از آثار نوابغ عالم به دوش در زيرزمين هاي پاريس پي گوشه خلوتي مي گردد تا همه نوابغ عالم را پيش از آنکهارزش آن ها تا قيمت يک شيشه شراب تنزل کند، به خاک بسپارد... همسايه خوشبخت من اي پير مي فروش! از شدت هجوم اشک ها چاره اي ندارم جز اينکه نامه ام را به پايان برسانم... در پايان نامه مي خواهم از تو خواهشي بکنم نمي دانم انجامش براي تو ميسر خواهد بود مي داني... از تو مي خواهم که امشب ده هزار شيشه شراب تلخ، بدون دريافت پول براي من بفرستي... مي خواهم امشب تمام خدايان عزادار ادب را مست کنم... تا بخندند... تا بگريند... بخندند به ياد آنچه زماني بودند. به خاطر آنچه زيستند... و بگريند به حال اجتماعي که کار فرهنگ جاودانيش به جايي رسيده که به قيمت آبرويشان، به هر فلاکتي هست اگر قيمت شراب چهار برابر آنچه هست بشود، باز هم تو را اي پير مي فروش تنها نمي گذارند... در حاليکه عصاره خون سينه مسلول چخوف را به فيمت يک پياله مي خريدارش نيستند... کاراپت دردریان (کارو)