رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'کاوه آهنگر'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. spow

    کاوه آهنگر

    کاوه آهنگر کاوه و فریدون سوار بر اسب هایشان می تازند... به سوی قصری سیاه و تاریک... چه چهره پاکی دارد فریدون و چه عظمتی دارد کاوه... باد چه شکوهی به درفش کاویان داده است... چه گرد و خاکی از میان سم اسبهای دلیران ایران به هوا برمی خیزد... می دانم کمی که بگذرد ضحاک اسیر دست فریدون و کاوه است... به جبران همه ظلم هایی که به جوانان ایران کرد... اکنون عذاب خواهد کشید... شلاقش بزن کاوه... اسیرش کن در کوه دماوند... تاریکی... تاریکی محض... و صدای ناله ها... روز است یا شب؟... کسی نمی داند! دو سرباز وارد دالان تاریکی شدند که انتهایش هیچ چیزی معلوم نبود. صدای پوتین ها روی موزاییک های کثیف زندان موجی از ترس در دل زندانی ها می انگیخت. چشم ها عادت کرده بود به ندیدن پس گوشها تیز شد. صدای دیگری هم بود. کشیده شدن چیزی روی کف دالان و هر از چند گاهی ناله ای بی رمق. آن قدر بی رمق که حتی فشار درد هم نمی توانست بر شدت آن بیافزاید... درِ سلول خالی باز شد. فریادی از سوی سربازان و صدایی حاکی از به زمین افتادن زندانی. سرباز اول در را قفل کرد و سرباز دوم گفت: بریم! ... دوباره صدای قدم ها روی موزاییک های کثیف... بازگشت دو سرباز... و این بار جوان دیگری که پس از شکنجه به زندان انفرادی می رفت... سرباز که از دالان پا به بیرون می گذاشت فریاد زد: انقلابی های کثیف! سکوت در سلول انفرادی حکمفرما بود... سکوت... و رویاهای زندانی جوانی که اکنون توان حرکت نداشت... و بی رمق... با چشمانی بسته، سعی می کرد در قلمرو رویا راهی به سمت آزادی بجوید... سکوت... رویا... مادرم برایم قصه می گوید ... در تختم خوابیده ام در جدال با هجوم خواب و اشتیاق برای شنیدن قصه زیبای مادر... قصه کاوه آهنگر... جوان زندانی به قصه زیبا از دهان مادرش گوش می داد... و لطف نوازش های او را بر موهایش حس می کرد... مادر، این گونه آغاز کرد: در دهکده ای میان کوههای البرز، جایی که اگر روی تپه کوتاهی هم می رفتی می توانستی دماوند را ببینی، مردی می زیست به نام کاوه. شغل کاوه آهنگری بود. مردم دهکده خوب و مهربون بودند. همه با هم دوست و یار و همراه بودند. اما توی ده هیچکس خوشحال نبود. هیچ کس نمی خندید. هیچ کس امیدی به زندگی نداشت. همه این ها به خاطر پادشاه ظالم و ستمگری بود که به مردم ظلم می کرد. اسم پادشاه آژی دهاک بود... پلک های جوان زندانی بر صورتش سنگینی می کرد و خواب ذره ذره در وجود او راه می یافت. او اما در جدال با خواب می خواست داستان کاوه را بشنود... نتوانست... خوابید... خواب بدی دید... زمانی دور در ایرانشهر همه در بیم نفس در تنگنای سینه ها محبوس همه خاموش به کاخ اندر نشسته اَژدهاک دیو خو لبانش تشنه خون بود... خواب... سراسر از ترس و واهمه است... در میان جنگلی تاریک و سرد به پیش می روم. صدای زمزمه های لطیف مادرم که قصه می گفت هنوز در گوشم است. آه چه بارانی می بارد! هوا چه سرد شده... زمین گل آلود است. اما باید پیش رفت. شاید یک آبادی در راه باشد. جایی برای خوابیدن و احیاناً چیزی برای خوردن... از دور کورسوی نوری دیده می شود. شعاع نوری بی رمق... به سمتش می روم. شاید دهی باشد که مردمانش مهربان باشند. چقدر خسته ام... صدای جغد می آید. از آن متنفرم. سریع تر می روم. شکل و شمایل طبیعت کمی تغییر می کند. منظم تر می شود و گواهی می دهد که دست انسان به نظمش در آورده است... به درون آبادی پا می گذارم. اینجا هیچ چیز نیست جز چند خانه تاریک، آغل های سرد، اجاق های خاموش، سکوت... پس شعاع نور کجاست؟... آه آنجاست... صدایی هم به گوش می رسد. به آن سو می روم... صدای برخورد فلز است با فلز... ضربه های پتک... و دری که حد فاصل تاریکی من و روشنایی مرد آهنگر است. نور از چهارچوب در به بیرون تراوش می کند. هیچ چیز نمی توان دید... و آنگاه که چشم کمی به نور عادت می کند مردی چهارشانه، با ریش و موی بلند، پتک به دست و عرق ریزان نمایان می شود... من هنوز درد می کشم... درون کوره آهنگری آتش فروزان بود و بر رخسار کاوه سایه های شعله می رقصید ... درون سینه اش دل؟ نه! که خورشید محبت، گرم می تابید کاوه نگاهی به بیرون انداخت. چشمانش کمی ریز شد تا در میان تاریکی و روشنی شیء متحرک را که من بودم ببیند. با صدایی قوی پرسید: کیستی؟... گفتم: جوانی انقلابی ام. شورشگری بر سر راه ظلم... خسته اما از این جنگل و باران و و سوز و سرما... گفت: بیا داخل... کنار کوره آتش گرم شو. داخل شدم. نشستم. کاوه دوباره مشغول آهنگری شد. شمشیر می ساخت. پرسیدم: این آبادی چه سوت و کور است. کسی اینجا نیست؟ گفت: هیهات که ظلم با زبان انسان چه می کند! گویی آنرا از بیخ و بن بیرون می کشد. چشم ها را می بندد. بدن ها را کوفته می کند... مردم این آبادی در انتظار مرگ اند... از دست ظلم آژی دهاک ظالم... عده ای اما هستند از برای جنگیدن با ظلم... تو هم به ما ملحق شو جوان انقلابی...سکوت کردم. موزاییک های کثیف زندان چه رقت بار است. کسی به در می زند... کیست؟... آه... غذا... غذای کثیف زندان... نان خشک و کمی آب طعم دار... اسمش را نمی توان سوپ گذاشت... نانم را گاز می زنم و در حالیکه کنار کوره آهنگری گرم می شوم کاوه سخن می گوید:
×
×
  • اضافه کردن...