جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'ويرجينيا وولف'.
2 نتیجه پیدا شد
-
يادداشتي بر داستان نويسي زنان از ويرجينيا وولف برگردان: گلي امامی .. بايد از شما بخواهم اتاقي را مجسم کنيد، اتاقي مانند هزاران اتاق ديگر، که پنجره اي دارد و اين پنجره رو به خيابان است، رو به کلاه ها، کاميون ها، اتومبيل ها، وپنجره هاي ديگر، و روي ميز داخل اتاق ورق کاغذ سفيدي هست که بالاي آن نوشته «زن و داستان نويسي»، و نه چيزي بيشتر... چرا مردها شراب مینوشند و زنان فقط آب؟ چرا از دو جنس يکي اين چنين متمول است و ديگري اينطور فقير؟ فقر بر رمان چه تاثيري دارد؟ چه شرايطي براي آفرينش اثر هنري ضروري است؟. هزاران سئوال به ذهن خطور میکنند. ليکن ما به پاسخ نيازمندايم و نه پرسش؛ و پرسش؛ و پرسش را فقط با مشورت با فضلا و افراد بي طرف به دست میآوريم، که خود را از جدال زبان و پيچيدگي هاي جسم فراتر برده اند و حاصل خود و جستارشان را در کتاب هايي که در «بريتيش ميوزيوم» يافت میشود به چاپ سپرده اند. دفتر و مدادي برداشتم و از خودم پرسيدم اگر حقيقت را در بريتيش ميوزيوم نتوان يافت، پس حقيقت کجاست؟... ...هيچ تصور داريد که در طول يک سال چند کتاب در باره زنان نوشته میشود؟ هيچ تصور داريد که چند جلد از اين کتاب ها را مردان نوشته اند؟ مطلع هستيد که احتمالا در دنيا بيش از هر جانور ديگري در باره شماها بحث میشود؟ به هرحال من بادفتر و مدادم آمده بودم تا پس از صرف يک صبح به خواندن، بتوانم در پايان آن، حقيقت را به دفترم منتقل کنم. اما متوجه شدم که میبايست يک گله فيل، و جنگلي عنکبوت میبودم، (با استيصال دنبال جانوراني میگشتم که به داشتن عمر دراز و چشمان مرکب شهره بودند)، تا بتوانم با اين همه (کتاب) کنار بيايم. میبايست پنجه هايي از فولاد و نوکي از آهن داشته باشم تا بتوانم به درون اين کوه نفوذ کنم. چگونه میتوانم سر سوزني از حقيقتي را که در اين انبوه کاغذ نهفته است بيابم؟ مدام اين پرسش ها را از خودم میپرسيدم وچشمانم را از بالا به پايين اين فهرست طولاني عناوين میگرداندم. حتي عنوان کتاب ها هم قابل تامل بود. "***" و طبيعت آن میتواند مورد توجه پزشکان و بيولوژيست ها قرار بگيرد؛ اما آنچه که شگفت انگيز بود و شرحش دشوار اين واقعيت بود که "***"- بهتر است بگويم زن- حتي مقاله نويسان معقول، رمان نويس هاي پرفروش، مردان جواني که فوق ليسانس گرفته اند؛ مرداني که هيچ گونه مدرکي نگرفته اند؛ مرداني که هيچ نوع قابليتي ندارند بجز اين که زن نيستند، را نيز جذب میکند. از سيماي برخي از اين کتاب ها مشهود بود که بيشتر سبکسرانه و شوخي هستند تا جدي؛ اما از طرف ديگر، بسياري از آنها جدي و پيامبرانه، اخلاقي و پند آموز بودند. تنها خواندن عنوان هاي آنها کافي بود تا تعداد بسيار زيادي معلم و از آن بيشتر کشيش هايي را به ياد بياوريد که پشت ميز خطابه و محراب قرار میگيرند و با فصاحت و بلاغت در مورد همين يک موضوع، داد سخن میدهند آن نيز به مراتب بيش از آنچه که زمان چنين سخنراني هايي معمولا ايجاب میکند. پديده غريبي بود؛ و ظاهرا- و در اين جا من زير عنوان جستجو میکردم- میبايست به مردان بسنده میکردم. زنان در باره مردان کناب نمینويسند- واقعيتي که نمیتوانستم از ابراز شادماني در باره آن خودداري کنم- زيرا اگر میخواستم ابتدا هرآنچه را که مردان در باره زنان نوشته بودند و سپس هرچه را که زنان در باره مردان سرقلم رفته بودند، بخوانم، گياه صبر زرد که هر صد سال يک بار گل میدهد، دوبار گل داده بود پيش از آن که بتوانم قلمم را برکاغذ بنشانم. بنابراين، با انتخاب سردستي ده دوازده عنوان، برگه هايم را در سيني درخواست ها گذاشتم و به غرفه ام رفتم و در ميان ساير جويندگان در انتظار جوهر حقيقت نشستم. و سپس در حالي که روي کاغذهايي که به هزينه ماليات دهندگان انگليسي براي مصارف ديگر آنجا بود، پشت سرهم دايره میکشيدم با خود میانديشيدم علت اين ناهمخواني چيست. و با داوري از روي همين فهرست ها، به چه دليل زنان براي مردان جالب توجه تراند تا مردان براي زنان؟ حقيقتي شگفتي آور بود، و در ذهنم به تصوير مرداني پرداختم که عمرشان را صرف نوشتن کتاب در باره زنان کرده بودند؛ اعم از پير يا جوان، معيل يا عزب، دماغ قرمز يا گوژپشت- به هرحال به گونه اي مبهم غرور آميز بود که حس کني موضوع اين همه توجه قرار داري، مشروط براين که کلا از جانب چلاق ها و مجانين نباشد- به اين افکار بيهوده ادامه دادم تا اين که رشته فکرم را کوهي ازکتاب که به روي ميزم سرازير شد پاره کرد... چرا سميوئل باتلر میگويد، «مرد خردمند هرگز نظرش را در باره زن ابراز نمیکند.» مرد خردمند ظاهرا حرف ديگري هم نمیزند. به پشتي صندلي ام تکيه دادم و با نگاه به قله عظيمیکه روبرويم قرار داشت و من اکنون جز خاطري پريشان در ميان آن چيزي نبودم نگريستم، و دنباله افکارم راگرفتم، که بدبختانه مردان خردمند هرگز در مورد زنان يکسان نمیانديشند. اين هم نظر پوپ :« اکثر زنان بي شخصيت هستند.» اين هم نظر لابروير: «زنان افراطي هستند؛ يا از مردان بهتر اند يا بدتر...» که صاحب نظران همعصر خود او هم عقيده داشتند کلامیمتناقص است. آيا زنان توانايي آموختن را دارند يا نه؟ به نظر ناپلئون ندارند. دکتر جانسون برخلاف آن فکر میکند. آيا زنان روح دارند يا فاقد آن هستند؟ وحشاني چند معتقد اند که ندارند. ديگران، از طرفي براين باور اند که زنان نيمیخداي اند و از اين بابت قابل پرسش هستند. برخي از حکما اعتقاد دارند که زنان عقلشان سبکتر است؛ بعضي ديگر معتقداند ضمير ناخودآگاهش عميق تر است. گوته به آنان احترام میگذاشت وموسوليني از آنان متنفر بود. به هرکجا چشم انداختم مردان در باره زنان نظري ابراز کرده بودند،ولي متفاوت و گونه گون... در حين انديشيدن و تفکر به اين مسئله، بي اختيار و درنهايت حواس پرتي، و در اوج استيصال، ديدم به عوض نوشتن نتيجه گيري ام از تمام اين مطالعات، مشغول نقاشي کردن هستم. داشم چهره و هيکل کسي را میکشيدم. چهره و هيکل پروفسور فُن ايکس درحال نوشتن اثر عظيمش تحت عنوان :«نازل بودن جسمي، اخلاقي و ذهني زنان». در نقاشي من او مردي که براي زنان جذابيت داشته باشد نبود. چاق بود؛ غبغب سنگيني داشت؛ از آن بدتر چشمان ريزي داشت؛ صورتش هم سرخ بود. حالت چهره اش حاکي از اين بود که گويي تحت فشار عاطفي شديدي قرار دارد، و به همين سبب قلمش را برکاغذ میکوبيد، چنان که گويي به جاي نوشتن حشره اي را میکشد، و تازه وقتي هم که آن را میکشت رضايتي نصيبش نمیکرد؛ و بايد به کشتن آن ادامه میداد؛ معهذا همچنان بهانه اي براي خشم و ناراحتي باقي بود. به نقاشي ام نگاه کردم و از خودم پرسيدم، آيا علتش همسرش است؟ که عاشق افسري در سواره نظام شده است؟ افسري باريک و قد بلند که پالتويي از قره کُل به تن دارد؟ آيا بنا بر فرضيه فرويد در نوزادي و درگهواره دختر خوشگلي به او خنديده بوده است؟ چون ديدم اين پروفسور حتي در گهواره هم نمیتوانسته نوزاد جدابي بوده باشد. دليلش هرچه که بود، پروفسور در نقاشي من طوري طرح شده بود که در حين نوشتن کتاب عظيمش، « نازل بودن جسمي، اخلاقي و ذهني زنان»، بسيار عصباني و بسيار زشت بود. نقاشي کردن روش کاهلانه اي براي به پايان بردن يک صبح باطل شده بود. اما گاه در بيکاري، و روياها است که حقايق از عمق به سطح میآيند. تمريني بسيار ابتدايي در روانشناسي، بي آن که بخواهم با نام بردن از روانکاوي آن را ارزشمند کنم، به من نشان میداد که با نگاه کردن به دفترم، طرحي که از پروفسور کشيده بودم در حال خشم بود. موقعي که من در هپروت سير میکردم خشم عنان اختيار قلم را از من گرفته بود. ولي خشم آنجا چه میکرد؟ علاقه مندي، غامض بودن، سرگرم شدن، حوصله سررفتن - تمام اين احساسات را میتوانستم پيگيري کنم و در حالي که يکي پس از ديگري در طول صبح حادث شده بود نام ببرم. آيا خشم، آن مار سياه در ميان آنها خزيده بود؟ نقاشي ام میگفت که بله خشم هم بوده. بي ترديد مرا به يک کتاب خاص، يک جمله مشخص، در باره نازل بودن جسمي، اخلاق، و ذهن زنان ارجاع میداد. قلبم به طپش افتاده بود. گونه هايم میسوخت. و از خشم سرخ شده بودم. در اين نکته بخصوص چيز جالب توجهي وجود نداشت، هرچند احمقانه بود. آدم خوشش نمیآيد به او بگويند که طبيعتا از يک مردک حقير پست تر است... آدم داراي غرورهايي احمقانه است. که جزئي از طبيعت انسان به شمار میرود، در انديشه فرو رفته بودم و شروع کردم با مدادم روي صورت پروفسور دايره پشت دايره کشيدن، تا آنجا که به بوته اي آلو گرفته با ستاره دنباله دار سوزاني شباهت پيدا کرد. به هرحال به شبحي تبديل شد که هيچگونه شباهتي به انسان نداشت. پروفسور اکنون چيزي جز دسته هيزمیکه بر بالاي همستد هيث شعله میکشيد نبود. چيزي نگذشت که خشم خود من هم توجيه شد و فروکش کرد؛ اما کنجکاوي برجاي ماند. چگونه خشم پروفسورها را تشريح کنم؟ آنها چرا عصباني بودند.زيرا هرآينه میخواستي تاثيري را که کتاب ها برجاي گذاشته بودند، تحليل کني هميشه عاملي از حرارت وجود داشت. اين گرما شکل هاي متفاوتي پيدا میکرد؛ به صورت طنز نمايان میشد، در احساسات عاشقانه، در طنز، و در کردار ناپسند. ليکن عامل ديگري هم وجود داشت که هميشه حاضر بود و هرگز نمیشد آن را بلافاصله تشخيص داد. من نام آن را خشم گذاشم. اما اين خشمیبود که نشست کرده بود و در لايه هاي زيرين با انواع گوناگون عواطف مخلوط شده بود. اگر میخواستي از تاثيرهاي غيرعادي اش داوري کني، خشمیبود با چهره مبدل و پيچيده، نه خشمس ساده وآشکار. با خودم انديشيدم، به هر دليلي که باشد، تمام اين کتاب ها، و در اين جا نگاهم را به کوهي از کتاب که روبرويم بود دوختم، براي مقاصد من بي ارزش اند. به عبارت ديگر، هرچند از نظر انساني پر از دستورالعمل، علائق، کسالت، و حقايق عجيبي در باره عادات اهالي جزاير فوجي بود، اما از نظر علمیفاقد ارزش بودند. اين کتاب ها در شراره هاي قرمز احساسات نگاشته شده بودند و نه در روشنايي سفيد حقيقت. بنابراين میبايست آنها را به پيشخوان مرکزي بازگردانم تا هريک به اتاقک خودش در اين کندوي عظيم بازگردانده بشود. دستيافت من از کارکردن تمام صبخ تنها يک حقيقت بود: خشم. اين پروفسورها- همه را يک کاسه کردم- خشمگين بودند. کتاب ها را که پس دادم از خودم پرسيدم آخر چرا؟ زير سر ستون ها و کبوترها و در ميان قايق هاي عصر هجر هم از خودم پرسيدم آخر چرا اينها عصباني هستند؟ و اين پرسش را در راه جستجوي مکاني براي ناهار خوردن هم از خودم میپرسيدم. طبيعت واقعي آن چيزي که من فعلا خشم آنها مینامم چيست؟ در تمام مدتي که در رستوران کوچکي حوالي بريتيش ميوزيوم در انتظار آمدن غذايم بودم اين سئوال را از خودم میپرسيدم. کسي که قبل از من آنجا نشسته بود نسخه بعد ازطهر روزنامه شب را روي صندلي جا گذاشته بود، و درحالي که انتظار غذايم را میکشيدم با بي ميلي به خواندن تيترهاي روزنامه پرداختم. نواري از حروف بسيار درشت در ميان صفحه به چشم میخورد. کسي در افريقاي جنوبي امتياز عظيمیکسب کرده بود. تيترهاي قدري ريزتر اعلام میکردند که سرآوستين چمبرلين در ژنو بود. تبرقصابي با موي انساني در زيرزميني پيدا شده بود. قاضي فلان در دادگاه طلاق در مورد بيشرمیزنان اظهار نظر کرده بود. اخبار ديگري هم در جاي جاي روزنامه به چشم میخورد. ستاره سينمايي را از لبه پرتگاهي در کاليفرنيا آويزان کرده بودند که در ميان زمين و هوا معلق بود. هوا مه آلود میشد. بيگانه ترين موجود اگر ازکُرات ديگر به زمين میآمد، حتي از روي همين شواهد جزئي، بلافاصله متوجه میشد که انگلستان تحت حکومتي مردسالارانه قرار دارد. هيچ آدم عاقلي نمیتوانست سلطه پروفسور را نديده بگيرد. قدرت، پول و نفوذ از آن او بود. او مالک، سردبير، و دبير روزنامه بود. او وزير امورخارجه و قاضي بود. قهرمان کريکت بود؛ ميادين اسب دواني و قايق ها متعلق به او بود. او مدير شرکتي بود که دويست درصد به سهامدارانش سود سهام میپردازد. ميليون ها براي انجمن هاي خيريه و دانشکده هايي که توسط او اداره میشد میگذاشت. او ستاره سينما را در ميان زمين و هوا معلق نگاهداشته بود.اوست که تصميم میگيرد موي روي دسته تير قصابي از آن انسان است يا نه؛ اوست که قاتل را عفو با مجازات و اعدام میکند. به استثناي مه آلود شدن هوا، به نظر میرسيد که همه چيز را اوکنترل میکند. با وجود اين خشمگين بود. میدانستم که از اين پاداش عصباني است. وقتي چيزهايي راکه درباره زنان نوشته بود میخواندم، نه به حرف هايش که به خودش انديشيدم. زماني که يک بحث کننده به شدت درگير بحث است، تنها به بحث میانديشد؛ و خواننده هم چاره اي ندارد جز اين که به بحث بينديشد. چنانچه با بي طرفي در باره زنان نوشته بود، شواهد و دلائل بي غرضي براي اثبات بحث اش ارائه کرده بود، بدون آن که کوچکترين اثري از اين اميد را نشان بدهد که مايل است نتيجه چنين باشد نه چنان، آدم هم عصباني نمیشد. انسان حقيقت را میپذيرد، همانگونه حقيقت سبز بودن لوبيا و زردي قناري را پذيرفته است. بايد میگفتم به دَرَک. اما من هم خشمگين بودم چون او خشمگين بود..روزنامه را که ورق میزدم، با خودم انديشيدم، واقعاجالب است، که مرد با داشتن اين همه قدرت هنوز بايد عصباني باشد. مبادا خشم، به گونه اي جوانه طبيعي و آشناي قدرت باشد. مثلا آدم هاي پولدار معمولا خشمگين اند، زيرا میترسند مبادا فقرا پول هايشان را از آنان بگيرند. پروفسورها، يا درست تر بگويم مردسالارها، میتوانند بخشي به اين دليل عصباني باشند، اما بخشي هم به دليلي که چندان هم آشکار نيست. چه بسا آنها اصلا «خشمگين» نبودند؛ و گاه اغلب در روابطشان در زندگي خصوصي، تحسين کننده، وفادار، و نمونه بوده اند. احتمالا زماني که پروفسور قدري با پافشاري بر پست تر بودن زنان اصرار میورزيد، مسئله اش نه پست بودن آنها که برتري خودش بوده. اين چيزي بود که با حرارت تمام و اصرار بيش از حد از آن حفاظت میکرد، زيرا جواهري بود که قيمت نداشت. با انصاف نگاه کردم و ديدم که زندگي براي هردو جنسيت طاقت فرسا، دشوار وکشمکشي مدام است. هردو به شهامتي غول آسا و نيرويي بيش از حد نيازدارند. و از آنجا که ما همه موجودات وهم و خيال هستيم، چه بسا بيش از هرچيز به اعتماد به نفس نياز داريم. بدون اعتماد به نفس نوزاداني گهواره اي هستيم. حال چگونه میتوانيم اين خاصيت غيرقابل پيش بيني را، که اين چنين گرانبهاست، در اسرع وقت به دست آوريم؟ با حقيرتر شمردن ديگران با احساس اين که نوعي برتري ذاتي در وجودمان نهفته است- اين برتري میتواند تمول، مرتبه و درجه، دماغي صاف، يا نقاشي چهره پدربزرگ مان توسط رامني بر ديگران باشد - چون ابزارتخيلات اسف انگيز انسان را پاياني نيست. از اين روست که به پدرسالاران اهميت زيادي داده میشود و میبايست فتح کنند، حکم برانند، و احساس کنند تعداد زيادي از انسان ها، و به طور دقيق، درست نيمیاز آنها، به گونه اي طبيعي از آنان پست تراند. اين بدون ترديد يکي از منابع اصلي قدرت او محسوب میشود. حال بگذاريد نور اين مشاهده را بر زندگي واقعي بتابانم. آيا اگر برخي از آن معماهاي روانشناسانه را که در حاشيه زندگي روزمره به آنها برمیخوريم، توضيح بدهم کمکي میکند؟ آيا شگفت زدگي مرا شرح میدهد که چند روز پيش ديدم که «ز» انسان ترين و فروتن ترين مردها، وقتي کتابي از ربکا وست را برداشت پس از خواندن بخشي از آن گفت، «فمينيست مزخرف! میگويد تمام مردها گند دماغ دارند.» آنچه که مرا شگفت زده کرده بود نه اعتراض يک غرور زخم خورده - تازه چرا خانم وست بايد به خاطر اظهار نظري در باره مردان که احتمالا حقيقت هم دارد وليکن تحسين آميز نيست «فمينيست مزخرف» خوانده شود نکته ديگري است- بلکه اعتراض به تجاوز به قدرت باوراو نسبت به خودش بود. تمام اين اعصار زنان در نقش آينه هايي ظاهر شده اند که داراي خاصيتي جادويي و ملکوتي بوده اند که هيکل مردها را دوبرابر اندازه طبيعي اش منعکس کرده اند. بدون چنين قدرتي، کره زمين احتمالا هنوز پوشيده از مرداب و جنگل بود. شکوه و جلال تمام جنگ هايمان نشناخته بود. وچه بسا هنوز داشتيم آخرين ذرات گوشت را از استخوان قلم آهويي شکار شده به نيش میکشيديم و يا در حال مبادله سنگ آتش زنه با پوست گوسفند يا هرچيز تزئيني ديگري که توجه سليقه ساده سپندمان را جلب میکرد بوديم. "سوپرمن ها" و دست هاي سرنوشت وجود خارجي نمیداشت. تزار و قيصر هرگز تاجي بر سر نمیداشتند تا آن را از دست بدهند. از کاربرد آيينه ها در جوامع متمدن که بگذريم، آنها براي تمام اعمال خشونت آميز و قهرمانانه ضروري هستند. به همين دليل است که ناپلئون و موسوليني هردو با ابرام بر پست تر بودن زنان اصرار میورزيدند، چون اگر زن ها پست تر نبودند، آنها به آن عظمت نمیرسيدند. اين نکته تا حدودي بيانگر ضرورتي است که زنان براي مردان دارند. و نيز گوياي اين که چگونه تحت انتقاد زن از خود بيخود میشوند؛ و چطور اگر زني گفت اين کتاب بد است، اين فيلم ضعيف است، يا انتقادي ديگر، خشم و دردي را برمیانگيزد به مراتب شديد تر از آنکه اگر مردي همين انتقاد را نسبت به زني میکرد. زيرا اگر زن شروع کند به گفتن حقايق، هيکل درون آيينه آب میشود؛ و آمادگي اش براي زندگي از بين میرود. در غير اين صورت چگونه میتواند قضاوت کند، بومیها را متمدن کند، قانون وضع کند، کتاب بنويسد، آرا پيراکند و در ضيافت ها سخنراني کند، مگر آن که هربار سر صبحانه، ناهار و شام خودش را دوبرابر اندازه طبيعي اش نبيند؟... اما اين اظهار نظر هاي خطرناک و جذاب در باره روانشناسي جنس ديگر را- که من اميدوارم شما زماني که سالي پانصد ليره درآمد از آن خودتان داشتيد درباره اش تعمق بيشتر بکنيد- لزوم پرداخت صورتحساب رستوران قطع کرد. جمع صورتحسابم ينج شلينگ و نُه پنس بود. من يک اسکناس ده شلينگي به پيشخدمت دادم و او رفت تا بقيه پول مرا بياورد. در کيفم يک اسکناس ده شلينگي ديگر هم بود که توجه مرا جلب کرد، زيرا اين واقعيتي است که هنوز هم نفس مرا بند میآورد- قدرت کيفم که میتواند خود به خود اسکناس هاي ده شلينگي توليد بکند. در آن را باز میکنم و اسکناس ها ظاهر میشوند. در ازاي تعداد مشخصي از اين کاغذها که از عمه اي به من ارث رسيده، تنها به اين دليل که همنام بوديم و نه هيچ دليلي ديگر، جامعه به من جوجه، قهوه، مسکن و تختخواب میدهد. بايد برايتان توضيح بدهم که اين عمه من، مري بتُن در بمبئي در حين سواري از اسب زمين خورد و مُرد. خبر اين ميراث شبي همزمان با تصويب لايحه راي دادن زنان به من رسيد. نامه اي از طرف يک وکيل در صندوق پستي من افتاد و وقتي آنرا باز کردم متوجه شدم که عمه مقرري يي معادل ساليانه پانصد ليره مادام العمر برايم باقي گذاشته است. از دو خبر خوش- پول و حق راي- پولي که متعلق به خودم بود، بي ترديد اهميت بيشتري داشت. پيش از آن زندگي ام را از راه انجام کارهاي جزئي براي روزنامه ها، گزارش نمايشگاه الاغ ها در فلان جا يا خبر عروسي فلان کس میگذراندم؛ چند پاوندي هم از راه نوشتن آدرس پشت پاکت ها، خواندن کتاب براي پير زنان، درست کردن گل هاي مصنوعي، آموزش الفبا به کودکان کودکستان به دست میآوردم. اينها کارهايي بود که پيش از سال 1918 انجامش براي زنان امکان پذير بود. تصور نمیکنم لزومیداشته باشد که با جزئيات از دشواري کارها بگويم چون به احتمال قوي خود شما زناني را میشناسيد که به اين کارها اشتغال داشته اند؛ به تشريح سختي زندگي پس از به دست آوردن آن پول هم نيازي نيست، زيرا چه بسا خود شما تجربه کرده باشيد. اما آن چه که بدتر از هردوي اينها بود و همچنان خوف اش در وجود من باقي است تلخي زهر دلهره اي است که آن روزها در کام جانم چکاند. اول از همه، انجام کاري هميشگي که علاقه اي به آن نداشتي و میبايست مانند يک برده آن را انجام دهي، تملق بگويي و چاپلوسي کني، شايد نه هميشه ولي به هرحال لازم میآمد، و نمیتوانستي که خطر کني؛ و فکر استعدادي که پنهان کردنش مرگ بود- استعدادي کوچک اما براي دارنده آن با ارزش- از بين میرفت و همراه آن خود من، روحم- تمام اينها مانند زنگاري بود که شکوفايي بهار را از رونق میانداخت و درخت را از درون میپوساند. باري، همانطور که میگفتم، عمه من مرد؛ و هرگاه که يک اسکناس ده شلينگي خرد میکنم قدري از آن زنگار پاک میشود؛ وحشت و تلخي ناپديد میشوند. و در حالي که باقيمانده پولم را در کيفم میگذاشتم، با خود انديشيدم که حقيقتا قابل توجه است، زيرا وقتي به ياد تلخي آن روزها افتادم، متوجه شدم که درآمدي ثابت تازه اندازه میتواند تفاوتي از زمين تا آسمان را در روحيه آدم ايجاد کند. هيچ نيرويي در دنيا قادر نيست پانصد ليره مرا از من بگيرد. ديگر تا آخر عمر غذا و لباس و خانه ام تامين بود. بنابراين نه تنها جان کندن و بيگاري از بين میرود بلکه تلخکامیو تنفر نيز پايان میگيرد. لزومیندارد از هيچ مردي متنفر باشم؛ او ديگر نمیتواند مرا آزار برساند. نيازي ندارم تملق مردي را بگويم؛ چيزي ندارد به من بدهد. و به اين ترتيب تدريجا ديدگاه جديدي نسبت به نيمه ديگر نسل بشر پيدا کردم. ملامت هر طبقه يا جنسيت در کل کار بيهوده اي بود. مجتمع بزرگ و پيوسته اي از افراد انساني مسئول انجام کارهايي که میکنند نيستند. آنها به طبع غريزه به آن میپردازند که از کنترلشان خارج است. آن پدرسالارها، و پروفسورها نيز مشکلات و موانع بي شماري داشته اند که بايد با آن کنار میآمدند. دانش آنها نيز مانند من از جهاتي داراي اشکال بوده که اين عيوب عظيم را درآنان پرورش داده است. قبول، آنها داراي پول و قدرت هستند، اما به بهاي پناه دادن عقاب و لاشخوري در ميان سينه شان، که مدام به جگرشان نوک میزند و به ريه هايشان پنجه میاندازد- که همانا غريزه مالکيت است، خشم تصاحب کردن که باعث میشود مدام اجناس و اموال ديگران را بخواهند؛ که مرز و پرچم بسازند؛ کشتيهاي جنگي و گازهاي سمیدرست کنند؛ زندگي خودشان و فرزندانشان را به خطر بيفکنند. از کنار هر طاق، ساختمان و خياباني که به يادبود پيروزي هاي تاريخي نامگذاري شده اند که عبور میکنيد، در مورد جلال و شکوه آن واقعه تاريخي و شرايطي که به دست آمده تامل بکنيد. يا دريک روز آفتابي بهاري فلان تاجر و وکيل را تماشا کنيد که وارد محل کارشان میشوند تا پول، پول، پول و بازهم پول بسازند، حال آنکه واقعيت اين است که پانصد ليره در سال انسان را در آفتاب زنده و راضي نگاه میدارد. باخود انديشيدم اينها غرايز ناخَشي هستند و حاصلي از شرايط زندگي و فقدان تمدن هستند. و در اين حال با چنان دقتي به مجسمه دوک کمبريج و به خصوص پرهاي تزييني کلاهش نظر دوختم که تاکنون کسي با اين دقت به آن ننگريسته بود. و هنگامیکه متوجه اين موانع شدم، به تدريج وحشت و نفرت به ترحم و تحمل تبديل شدند؛ و پس از يکي دوسال ، ترحم و تحمل نيز از بين رفت و رهايي بزرگ از تمام اين مسائل پيش آمد، که عبارت است از شرايط آزادي که به چيزها همان گونه که هستند بينديشيم. مثلا آيا آن ساختمان را دوست دارم يا نه؟ آيا آن نقاشي زيباست يا نيست؟ به به نظر من قلان کتاب، کتاب خوبي است يا بد است؟ در حقيقت ارثيه عمه ام برايم حجاب از آسمان برگرفت، و جايگزين هيکل سلطه گر و عظيم آن آقا شد، و بنا برتوصيه ميلتون، منظره آسماني گسترده، موضوع مورد تحسين هميشگي من شد. باچنين افکار و تاملاتي بود که به خانه ام در کنار رودخانه رسيدم. فصل دوم از کتاب«اتاقی از آن خود» منبع
-
- ويرجينيا وولف
- اتاقی از آن خود
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
دوريس لسينگ برگردان: خجسته كيهان پيدا شدن يكي از دفترچههاي ويرجينيا وولف نه تنها چگونگي شروع كار اين نويسنده را روشنتر ميكند، بلكه به نظر دوريس لسينگ نويسندة انگليسي الاصل، خصلت افادهاي و ضديهود او را نيز برملا ميسازد. قطعههايي كه در اين دفترچه به چشم ميخورد، به تمرينهاي يك پيانيست شباهت دارد كه ميخواهد در آينده نوازندهاي ممتاز باشد. نميتوان آنها را نديده گرفت، زيرا بسيار زندهاند و مشاهدات فوري و گاه بيرحمانة او را دربردارند، همراه با تشخيص و داوري وسواسآميزي كه انتظارش را داريم... ولي صبر كنيد: انگار واژة «داوري» مناسب نيست. ويرجينيا وولف به ظرافت سليقه در مورد خود وسوسههايش بسيار اهميت ميداد: «گمان ميكنم سليقه و بينشش توام با ظرافت نباشد، وقتي آدمها را شرح ميداد، به فرازهاي پيش پا افتاده متوسل ميشد و ديدگاهي مبتذل را مينماياند» (مقالهاي زير عنوان «خانم ريوز»). اين نغمه در بيشتر آثار او ساز ميشود و اصرارش آدم را به ياد اين مياندازد كه خود ويرجينيا وولف در فورية 1910 (در حاليكه 28 سال داشت.م) در حُقة احمقانهاي شركت كرد و همراه با دوستانش با تظاهر به اين كه از همراهان امپراطور اتيوپي است، از يك رزمناو انگليسي ديدين كرد، همراه با همان دوستان به واژههاي شيطنتآميزي علاقمند بود كه آدم از يك بچه مدرسهاي كه تازه هرزهگويي را كشف كرده باشد انتظار دارد؛ همچنين تا اندازهاي يهودي ستيز بود، به طوريكه گاه شوهر تحسينانگيزش كه عاشق او بود با لفظ «جهود» ياد ميكرد. در اين دفترچه طرح «جهودها» نوشتة ناخوشايندي است. با وجود اين نبايد پرسُناژ پُرهياهو و سرزندة «زن جهودن در آخرين رمانش "ميان پردهها" را از ياد برد - ويرجينيا وولف او را دوست دارد و با عاطفه توصيف كرده است. بنابراين نوشتههاي دفترچه مربوط به ويرجينياي اصلاح نشده، از كارهاي اولية او و ممكن است بعضيها تصور كنند كه اصلاً بهتر بود پيدا نميشد. نه، هميشه بهتر است خامي يك نويسنده را ببينيم تا پي ببريم چگونه به پختگي و تعادل رسيده است. بدون يادآوري اين نكته كه آنها قلب و جوهر بوهميا بودند، هيچ يك از هنرمندان بلومزبري (وولف و دوستانش. م) را نميتوان درك كرد. امروز رويكردهاي بوهميا (زندگي حاشيهاي خارج از روال) چنان جذب شده است كه نميتوان فهميد در آن دوران تا چه حد با معيارهاي زمانه فاصله داشت. افراد گروه بلومزبري حساس و عاشق هنر بودند، برخلاف دشمنان و آدمهاي متضادي مانند طبقة معاملهگر يا اهل حرفه و داد و ستد. اي ام فاستر، دوست صميمي ويرجينيا وولف كتاب "مرگ هاروارد" را به دشمني خانوادة ويلكاكس با هنر اختصاص داد: در يك سو هواداران تمدن بودند، در سوي ديگر دشمنان هنر. از ديدگاه طرفداران بوهميا، حساس و فرهيخته بودن همان مبارزه براي ادامة حيات ارزشهاي واقعي و درست، و عليه تمسخر، بدفهمي و غالباً ستم بود. بسياري از والدين خشمگين با جوانان اهل بوهميا و يا هواداران آن رفتارهاي بازدارنده در پيش ميگرفتند. اما نه فقط ويلكاكسها، آدمهاي خشك، بيروح و مبتذل طبقة متوسط، بلكه همة كساني كه كار ميكردند دشمن بودند. حالا افادة ويرجينيا وولف و دوستانش (كه هيچكس را قبول نداشتند) نه تنها مضحك مينمايد، بلكه نمايانگر جهالت و تنگنظري است و به آنها لطمه ميزند. در كتاب "مرگ هاروارد فارستر"، دو زن جوان اشرافي با ديدن رنج يك كارمند ميگويند: نوع احساسات آنها متفاوت است. اين جمله مرا به ياد حرفهاي سفيدپوستان مياندازد كه با ديدن فقر و محنت سياهان ميگفتند:«آنها مثل ما نيستند، پوستشان كُلفت است.» در مورد ويرجينيا وولف با گره كوري از ارزش داوريهاي ناخوشايند روبرو هستيم كه شماري از آنها مربوط به زمانه و شماري ديگر شخصي هستند. اين مسئله ما را به نگاهي دوباره به نقد ادبي او واميدارد، آثار نقدي كه در زمان خود و هماكنون از بهترينها بودند. با اين حال او قاطعانه ارزشداوري ميكرد، درست مثل يك آدم قشري يا بنيادگرا كه تصور ميكند واقعيتي كه خود ميشناسد، تنها واقعيت است. از منظر وولف صرفاً ظرافت و حساسيت در نوشتن اهميت داشت، از اين رو نويسندگاني مانند آرنولد بنت، نهتنها به نسل گذشته تعلق داشتند و حرفهايشان قديمي شده بود، بلكه حقشان بود كه فراموش شوند. ويرجينيا نه اهل باورهاي نيمبند، بلكه پايبند همه يا هيچ بود و اين فكر كه كسي ميتواند آثار بنت و رمانهاي وولف، يا جيمز جويس و وولف را با هم دوست داشته باشد، برايش ناممكن بود. بدبختانه دوقطبي ديدن هميشه به دنياي ادب صدمه زده است: وولف صدمه زد و تا چند دهه اظهار نظرهاي خودسرانه در ميان سردمداران نقد ادبي رواج داشت (شايد بايد از خود بپرسيم چرا ادبيات به سادگي تحت تاثير ديدگاه هاي نامعقول و افراطي قرار ميگيرد). نويسندة خوبي مانند آرنولد بنت بايد كنار گذاشته شود و بعد از او به شدت دفاع شود، درست به طريقي كه وولف كار ميكرد: حالا بنت خوب بود و وولف بد. اگر چه امروز ديگر تلخي اين تضاد از ميان رفته است. اخيراً فيلم ساعتها وولف را به گونهاي نشان ميدهد كه حتماً معاصرينش را به شگفتي واميداشت. اين فيلم او را به صورت يك زن نويسندة حساس نشان ميدهد كه سخت در رنج است. پس زن مغرض حسودي كه واقعاً بود چه شد؟ وولف دُرشتگو و بدزبان هم بود، اگرچه به لهجة اشراف سخن ميگفت. ظاهراً مرگ و گذشت زمان به واقعيت جنبة احترامآميز ميبخشد و همه چيز را نرم و صاف ميكند و صيقل ميدهد، بيتوجه به اين كه شايد همان خشونت، خامي و ناهنجاري منشأ و پاسدار خلاقيت بوده است. البته اين كه وولف عاقبت به صورت يك زن نويسندة متشخص و اشرافمنش شناخته شود، اجتنابناپذير بود، اما گمان نميكنم كه كسي تصور ميكرد هنرپيشهاي جوان، زيبا و مُد روز (نيكُل كيدمن) نقش او را بازي كند، نقش زني را كه هرگز نميخنديد و اخم دائمياش نشان از افكار ژرف و پيچيدهاش داشت. اما خدايا، چنين نبود! ويرجينيا وقتي مريض نبود از زندگي لذت ميبرد؛ عاشق جشن و پارتي، دوستانش، رفتن به پيكنيك، پيادهروي و گردش بود. چقدر ما زنانِ تحت ستم را دوست داريم؛ زنانِ قرباني سرنوشت را. آنچه وولف براي ادبيات انجام داد تجربه كردن بود تجربههايي كه در تمام زندگي ادامه داشت: ميخواست رمانهايش همچون شبكههايي آنچه را واقعيت متعاليتر زندگي ميپنداشت، بنمايانند. «سبك»هايش كوششهايي بودند تا به ياري حساسيتش آنچه را كه زنده بود به شكل «پوششي نوراني» درآورد؛ پوششي كه اصرار داشت بگويد آگاهي ما از جنس آن است، نه روند خطي و كسالتآوري كه به نظر او آثار بنت را تشكيل ميداد. بعضي يك كتاب او را دوست دارند، ديگران كتاب ديگري را ترجيح ميدهند. برخي رمان "خيزابها" را ميستايند، رماني كه افراطيترين تجربة او را دربرداشت و به نظر من ناموفق بود، اگرچه با جسارت نوشته شده بود. شب و روز قرارداديترين رمان او و براي آدمهاي عادي قابل دسترسي بود. اما بعداً سعي كرد بر گستردگي و ژرفاي آن بيافزايد. از نخستين رمانش " سفر به بيرون" تا آخرين اثرش "ميان پرده" كه به نظر من مُهر حقيقت خورده است؛ از اين رمان گاه بخشهايي و گاه چند واژه يا چند سطر را كه گوياي پيري يا زندگي زناشويي يا تجربۀ نگريستن به تصوير مورد علاقهاش را دربرداشت به خاطرم مانده است –براي ويرجينيا وولف نوشتن همواره با پيشروي در تجربههاي جسورانه همراه بود. و اگر به آثار او بهايي نميدهيد – بعضي تلاشها براي برابري با او تاسفآور است – بايد بهخاطر بياوريد كه بدون او، بدون جيمزجويس (وجوه مشترك اين دو بيش از آن است كه هر يك اذعان ميداشت) ادبيات فقيرتر ميشد. ويرجينيا وولف نويسندهاي است كه بعضيها از نفرت ورزيدن به او لذت ميبرند. وقتي كسي كه به داورياش احترام ميگذارم دربارة او حرفهاي ناخوشايند ميزند، برايم دردآور است. هميشه سعي ميكنم او را قانع كنم: چطور نميفهميد كه او زن شگفتآوري است... براي من بهترين اثرش گاورلاندو" است كه هميشه مرا ميخنداند، كتاب طنزآميزي است، يك جواهر است، همچنين "به سوي فانوس دريايي" كه به نظر من يكي از بهترين رمانها در زبان انگليسي است، با اين وجود مخالفين نميتوانند نكتة مثبتي در او ببنند. ميخواهم اعتراض كنم و بگويم به جاي گفتن «رمانهاي وحشتناك ويرجينيا وولف» يا «اورلاندوي احمقانه» بهتر است بگويند: «من اورلاندو را دوست ندارم»، «من به سوي فانوس دريايي را دوست ندارم»، «من ويرجينيا وولف را دوست ندارم». مسئلة ديگري كه او دارد اين است كه اگر آثار كامل شدهاش را كنار بگذاريم، غالباً در زمينة تيغهواري حركت ميكند، جايي كه سوالات بخشهاي سايهوار زندگي حل نشده باقي ميماند. در دفترچة سال 1909 او قطعه كوچكي است زير عنوان «يك سالن مدرن» دربارة ليدي اتولين مورل كه در زندگي و آثار بسياري از هنرمندان و نويسندگان زمان خود، از دي. اچ لارنس گرفته تا برتراند راسل، نقش مهمي ايفا كرده بود. از آنجا كه دربارة او بسيار گفته و نوشته شده، از خواندن ديدگاه وولف خُرسند ميشويم. به نظر وولف ليدي مول بانوي بزرگي است كه از طبقة خود دلزده شد و آنچه را ميجست در نويسندگان و هنرمندان يافت. آنها او را به صورت «روحي فاقد جسم كه از جهان خود به سوي هواي پاكتري گريخته» ميديدند. در آن دوره اشرافزادگان شكوهي داشتند كه تا به امروز در بعضي جاها باقي است و در اينجا وولف سعي دارد اين شكوه و تاثير آن را بر «آدمهاي سطح پايين» بررسي كند. در هر حال ليدي مورل كه انقدر دست و دلباز بود و از آنها حمايت ميكرد، از سوي بسياري از اهالي بوهميا به شكلي كاريكاتوري توصيف ميشد. براي يك نويسنده بيطرفانه نوشتن دربارة نويسندة ديگري كه چنين تاثيري -بر من و ساير نويسندگان- داشته، دشوار است. البته نه سبك، تجربههاي نوشتاري يا گفتههايش كه گاه بيزمان بود، بلكه وجود، جسارت، شعور و سرعت انتقال و توانايياش براي مشاهدة وضعيت زنان بيآنكه تلخ باشد. وقتي وولف شروع به نوشتن كرد، شمار نويسندگان زن بسيار نبود. حتي در دورة من هم چنين بود. در يكي از قطعات دفترچة 1909 دربارة جيمز استرچي و دوستان دانشگاه كمبريج او، مينويسد: «آگاه بودم كه نه تنها گفتههايم بلكه حضورم ماية انتقادشان بود. آنها هوادار حقيقت بودند و در اين كه يك زن بتواند حقيقت را بگويد يا اين كه بارقهاي از آن در وجودش نهفته باشد، ترديد داشتند.» و بعد به كنايه ميافزايد:«بايد به خودم يادآوري ميكردم كه آدم به سن آنها، يعني در 21 سالگي، هنوز كاملاً بالغ نيست!» گمان ميكنم تندخويي او بيشتر به اين دليل بود كه براي زنان نويسنده زمانه آسان نبود. همه ما آرزو داريم آدمهاي ايدهآل و نمونهاي كه دوست داريم، كامل باشند، ماية تاسف است كه ويرجينيا وولف چنان تُندخو و پُرافاده بود، اما بايد به دليل علاقهاي كه به او داريم، گذشت كنيم. به نظر من در بهترين حالتش هنرمند بزرگي بود تا حدودي براي اين كه مانند دوستانش در بوهميا «هوادار حقيقت» بود. برگرفته از مجله بخارا، ويژه نامة ويرجينيا وولف حروفچين: علي چنگيزي
-
- هنرمندان بلومزبري
- ويرجينيا وولف
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :