جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'وانچه و پانچو'.
1 نتیجه پیدا شد
-
«وانچه» و «پانچو» در زمان هاي گذشته دو بچه بودند يكي پسر و يكي دختر كه خواهر و برادر بودند. برادر اسمش «پانچو» بود و خواهر «وانچه». «پانچو» درست مثل خمره چاق و چله بود و اصلاً به حرف هاي مادرش گوش نمي كرد. مادرش به او مي گفت: - بچه من، واقعاً كه تو خيلي پر خوري! من براي زمستانمان يك سبد سيب خريده بودم و در گنجه مخفي كرده بودم، تو آن ها را پيدا كردي و همه شان را خوردي. نمي دانم با اين شكم تو چه كار بكنم! اين قدر نخور وگرنه مي تركي!... از اين ها گذشته، اصلاً به فكر خواهرت هم نبودي. مي خواستي اقلا يك دانه براي او بگذاري. بيا، اين دو ناني را كه پخته ام بگير. يكي مال خودت يكي براي خواهرت كه رفته به گنجشك لنگمان ارزن بدهد، نان او را هم ببر و با هم كنار پنجره بنشينيد و بخوريد. پانچو به دنبال خواهرش رفت. موقع بالا رفن از پله ها نان خودش را خورد و وقتي كه به پشت در اتاق رسيد صداي كسي كه خودش پيدا نبود بلند شد و به او گفت:- اين جا تاريك است و كسي هم ترا نمي بيند، پس چرا نان خواهرت را هم نخوردي! «پانچو» بي آن كه فكري بكند نان خواهرش را خورد و مثل گربه لب ها و دهانش را ليسيد و دست هايش را توي جيب هايش كرد و پيش خواهرش رفت. «وانچه»، بعد از آن كه پرنده هاشان را خوب سير كرد و دامنش را تكان داد و پنجره را بست. در همان موقع بود كه مادرشان جارو به دست وارد اتاق شد و پرسيد:- خوب بچه ها، نانهاتان خوب بود؟ «وانچه» كه متعجب شده بود پرسيد:- نان؟ چه ناني؟ مادر فوراً فهميد كه «پانچو» چه كار كرده است. به سر پسرش داد زد:- خجالت نمي كشي؟ تو باز هم سهم خواهرت را خوردي؟ برو گمشو! من چنين پسري نمي خواهم برو گمشو! و با عصبانيت پسرش را به ضرب جاروب بيرون كرد. پسرك فرار كرد همينطور كه مي دويد ابري از گرد و خاك به دنبالش بلند شد. مثل خرگوشي كه در وسط بيابان بدود فرار كرد. آفتاب بي رنگ عصر تابستان مي تابيد. آنقدر دويد كه نپرس. خلاصه موقعي به آخر مزرعه ها رسيد كه خورشيد پشت شاخه هاي درهم و برهم پنهان مي شد. پسرك گرسنه با ترس و بيم قدم به داخل جنگل گذاشت و به اطرافش نگاه كرد. اصلا جنبده اي نديد. فقط تنه هاي درختان را ديد كه از هم شكافته شده بودند و شبيه به آدم هاي درشت و پيري بودند كه راه او را بندآورده بودند. ناگهان پرنده بزرگي پيدا شد كه بالاي سر او بالهايش را برهم زد و به ميان شاخ و برگ ها رفت. «پانچو» از ترس پا به فرار گذاشت و فرياد زد:- خداي من! چقدر ترسناك است! از اعماق جنگل صداي ضعيف و آهسته پيرزني بلند شد كه مي گفت:- زياد هم ترسناك نيست بچه من. از اين طرف بيا. «پانچو» ايستاد و پرسيد: - تو كه هستي؟ صدا جوابداد: - من «مادر نجات دهنده» هستم كه به دنبال بچه هائي كه گم شده اند مي گردم و شب آن ها را در خانه ام نگاه مي دارم. بيا، نترس، همراه من بيا. پانچو گفت: - آمدم مادربزرگ! و بعد تند و تيز و با اطمينان به طرف صدائي كه مي گفت او را نجات مي دهد رفت. اما وقتي كه به صاحب صدا رسيد از ترس قدمي به عقب برگشت. در مقابل او پيرزن گوژپشتي بود كه صورتش پر از چين و چروك بود، دماغش نوك تيز، دندان هايش دراز و ناخن هايش بلند و تيز بود و عصائي هم به دست داشت. پيرزن پرسيد: - اين جا چه كار مي كني؟ «پانچو» جوابداد:- مرا از خانه بيرون كرده اند. - كي ترا بيرون كرده است؟ - مامانم. پيرزن گفت:- اوه! حالا كه اين طور است پس به خانه من بيا. مادر بزرگ از تو مواظبت مي كند. گرسنه اي؟ پانچو گفت:- گرسنه نيستم. اما خيلي تشنه ام. پيرزن گفت:- حالا كه تشنه اي از سبد من يك خوشه انگور بردار و بخور. گلويت را تركن. امشب فراموش كرده ام كه از چشمه آب بياورم. انگور بخور و هيچ ناراحت هم نباش!