جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'هکلبري فين'.
1 نتیجه پیدا شد
-
مارک توين برگردان: نجف دريابندي پس از مرگ مارک توين در 1910 دستنويسهاي او وضع پريشاني پيدا کردند و دستنويس نيمه اول رمان «سرگذشت هکلبري فين» که در سال 1885 چاپ شده بود، ناپديد شد. در سال 1990، يکصد و پنج سال پس از انتشار اين کتاب، دستنويس گم شده بر حسب اتقاق در يک اتاق زيرشيرواني در شهر هاليوود کاليفرنيا به دست آمد. در همان سال اين دستنويس که ششصد و شصت و پنج صفحه است، به نيمه دومش علاوه شد و در کتابخانه عمومي شهر بوفالو وايري کاليفرنيا به نمايش گذاشته شد. دقت در دستنويس نشان داد که ميان آنچه مارک توين، به دست خود نوشته و آنچه که در 1885 به صورت نخستين چاپ «سرگذشت هکلبري فين» در آمده است تفاوتهايي وجود دارد. بارزترين اين تفاوتها در فصل نهم است، در دستنويس اين فصل حکايتي آمده است که پيش از چاپ کتاب از آن حذف شده و تا هنگام پيدا شدن دستنويس کسي از وجود آن خبر نداشته است. آنچه در زير ميآيد ترجمه همين حکايت باز يافته است، که براي نخستين بار در شماره 26 ژوئن 3 ژوئيه 1995 مجله «نيويورکر» منتشر شده است، و اکنون براي نخستين بار به زبان فارسي منتشر ميشود. سابقه داستان از اين قرار است که هک از دست پدر ميخوارهاش فرار ميکند و به جزيره جکسن در رودخانه ميسيسيپي ميرود در آنجا جيم را که يک برده فراري است پيدا ميکند و با او دوست ميشود يک روز که باران و طوفان سختي درميگيرد هک و جيم به غاري پناه ميبرند و از دهانه غار رعد و برق را تماشا ميکنند و درباره آن با هم حرف ميزنند. گفتوگو با سخن هک شروع ميشود. گرم کردن جيم نعش مرده را در شب تاريک ـ جيم، من قبلا هم يه بار اينجا تو طوفان بودهام، با تام ساير و جو هارپر. يه طوفاني بود عين همين تابستون گذشته. اينجا رو بلد نبوديم، خيس خيس شديم. برق زد يه درختي رو مثل کبريت آتيش زد. جيم، چرا برق سايه نمياندازه؟ ـ والا من که خيال ميکنم مياندازه، ولي درست نميدونم. ـ نه، نمياندازه. من ميدونم. آفتاب مياندازه، شمع هم مياندازه، ولي برق نمياندازه. تام ساير ميگه نمياندازه، پس نمياندازه. ـ بچه جون، خيال ميکنم اشتباه ميکني اون تفنگ رو بده من - الان خودم ميبينم. تفنگ رو برداشت برد جلو درگاهي نگه داشت، برق که زد سايه تفنگ پيدا نشد. جيم گفت:«والا خيلي جيز عجيبيه. من شنيدهام روح سايه نداره. به نظر تو چرا اين جوره؟ البته دليلش اينه که خود روح از جنس برقه، يا برق از جنس روحه. نميدونم کدومش درسته. کاش ميدونستم، هک.» ـ من هم ميگم کاش ميدونستم؛ ولي گمان نکنم راهي داشته باشه. تو هيچوقت روح ديدهاي، جيم؟ ـ هيچوقت روح ديدهام؟ آره گمانم ديده باشم. ـ پس تعريف کن، جيم. برام تعريف کن. ـ آخه طوفان داره غوغا ميکنه، آدم نميتونه حرف بزنه؛ ولي خب من سعي خودم رو ميکنم. خيلي وقت پيش که من حدود شونزده سالم بود، يه صاحب جوون داشتم به اسم آفاي ويليام، که حالا مرده. اين آفاي ويليام تو اون شهري که ما زندگي ميکرديم دانشجوي دکتري بودش. دانشکدهشون يه ساختمان آجري خيلي گندهاي بود، سه طبقه روي هم، تو يه زمين باز کنار شهر، تک و تنها. يه شب وسطاي زمستون اين آفاي ويليام جوون به من گفت برم دانشکده، طبقه دوم تو سالن تشريح، يه مرده رو که رو ميز خوابيده براش گرم کنم، تا نرم بشه که بتونه تکه پارهاش کنه. ـ براي چي، جيم؟ ـ نميدونم والا- شايد ميخواست يه چيزي تو دلش پيدا کنه. خلاصه اينجور به من گفت. بعد هم گفت همونجا بمونم تا خودش بياد. من هم فانوس رو ورداشتم زدم از شهر بيرون. حالا چه بادي بود و چه بارون يخ زدهاي و چه سرمايي بماند! تو خيابونا پرنده پرنميزد، من هم از زور باد نميتونستم راه برم. نزديک نيمه شب بود، يک ظلماتي هم بود که بگم چي. ـ وقتي رسيدم خيلي خوشحال شدم. قفل در رو واز کردم از پلهها رفتم بالا رفتم تو اتاق تشريح. اين اتاق بيست متر طولش بود هشت متر هم عرضش ميشد؛ رو هر دو تا ديوارش هم از اون روپوشهاي دراز سياه آويزون کرده بودن که شاگردها موقع تکهپاره کردن مردهها تنشون ميکنن. خلاصه من هم فانوسم رو هي تاب ميدادم و ميرفتم، سايه اون روپوشا هم رو ديوار هي پخش ميشدن و هي جمع ميشدن، انگار هي دستاشون رو تاب ميدادن که گرم شن. من که ديگه اصلا نگاشون هم نميکردم؛ ولي مثل اين که اونا پشت سر من هم کار خودشون رو ميکردن. وسط اتاق يه ميزي بود به درازي ده دوازده متر، چارتا آدم مرده هم به پشت روش خوابونده بودن، زانوهاشون هم بالا، ملافه هم کشيده بودن روشون. ريختشون از زير ملافه پيدا بود. حالا آقاي ويليام به من گفته بود يکي از مردهها رو که مرد گندهاي بود و ريش سياهي هم داشت براش گرم کنم. من روي يکي رو پس زدم ديدم ريش نداره. ولي چشمهاش وق زده بود، من هم فوري روش رو پوشوندم. مرده بعدي قيافهاش اون قد وحشتناک بود که نزديک بود فانوس از دستم بيفته. جسد سومي رو رد کردم رفتم سراغ آخري. ملافه رو بلند کردم گفتم خيلي خوب ارباب، تو هموني که دنبالت ميگردم. ريش سياهي داشت خيلي هم گنده و بد قيافه بود، عين دزدهاي دريايي. لخت هم بود. همهشون لخت بودن. روي چند تا ميله دراز، يعني غلتک هم خوابونده بودنش. من ملافه رو از روش ور داشتم از طرف پا قلش دادم جلو بردمش آخر ميز جلو آتش اجاق. لنگهاش واز بود و زانوهاش هم کميخم شده بود. اين بود که وقتي بلندش کردم پا شد راحت ته ميز نشست، پاهاش آويزون، انگشتهاي پاش هم واز، انگار داره خودش رو گرم ميکنه. من هم اون ميلهها رو زدم پشتش نگرش داشتم، ملافه رو هم انداختم رو دوشش که زودتر گرم بشه و بعد داشتم دو سر ملافه رو زير چونهاش گره ميزدم که يکهو ديدم چشمهاش رو واز کرد! ملافه رو ول کردم پريدم عقب نگاهش کردم، مثل بيد هم ميلرزيدم. ديدم نه به چيزي نگاه ميکنه نه کاري ميکنه، فهميدم هنوز مرده. ولي خيالم از اون چشمهاش خيلي ناراحت بود. نگاهشون که ميکردم مو به تنم سيخ ميشد. من هم ملافه رو کشيدم رو صورتش تا زير چونهاش محکم گره زدم. ديدم يارو نشسته، جلوش لخت و پتي، کلهاش مثل يه گلوله برفي گنده، ملافه هم افتاده رو پشتش اومده تا روي ميز. همين جور نشسته بود، با پاهاي واز، ولي هيچ بهتر از اولش نبود، باز هم کلهاش يه جوري بود. ولي اون چشم هاش ديگه پيدا نبود، من هم گذاشتم به همون حال خودش باشه، ديگه نخواستم بهترش بکنم. خلاصه خم شدم رو سنگفرش وسط پاهاش شمع رو از تو فانوس ور داشتم گرفتم تو دستم که بهتر ببينم. تو اجاق يه کمي خلوازه باقي مونده بود، ولي هيزم اونور اتاق بود. همينجور که خم شه بودم داشتم آماده ميشدم که برم هيزم بيارم، شعله شمع لرزيد و به نظرم اومد که مردهه پاهاش رو تکون داد. تنم لرزيد. دستم رو دراز کردم گذاشتم رو اون پاش که طرف چپ چونهام بود، ديدم سرده مثل يخ. گفتم پس تکون هم نخورده. بعد دست زدم به اون يکي پاش که طرف راست چونهام بود، ديدم اون هم سرده مثل يخ. آخه من درست وسط پاهاش خم شده بودم. خلاصه چيزي نگذشت که ديدم انگشتهاي پاش دارن تکون ميخورن. درست جلو چشمهام، از هر دو طرف. به جان تو حالم داشت بد ميشد. آخه يکي از اون ساختمانهاي گنده دنگال قديمي بود، هيشکي هم غير از من اون تو نبود، حالا اون مردکه هم نشسته بالاي سرم با اون ملافه دور کلهاش، باد هم داره زوزه ميکشه، مثل ارواحي که حالشون به هم خورده، بارون يخ زده هم داره ميخوره به پشت پنجره؛ ساعت شهر هم دوازده شب رو زد، صداش هم از راه دور مياومد، باد هم صدا رو خفه ميکرد، انگار ساعته داره ناله ميکنه. پيش خودم گفتم کاشکي اينجا نبودم؛ حالا چي به سر من ميآد؟ اون يارو هم هي داره انگشتاشو تکون ميده، خودم ميدونستم، داشتم ميديدم، چشمهاش رو هم حس ميکردم، اون کله گندهاش رو هم ميديدم که تو ملافه پيچيده بود... خلاصه آقايي که شما باشين، درست همين دقيقه بود که طرف يک هو اومد پايين و با جفت پاهاي يخ زدهاش سوار گردن من شد و شمع رو هم خاموش کرد. ـ واي! اونوقت تو چه کار کردي، جيم؟ ـ چه کار کردم؟ چه کار ميخواستي بکنم؟ پا شدم زدم به چاک تو تاريکي. من کسي نبودم که وايسم ببينم طرف چه خيالي داره. نخير، از پلهها سرازير شدم و دويدم طرف خونه، اونم با چه فريادي. ـ صاحبت آقاي ويليام چي گفت؟ ـ هيچي، گفت عجب خري هستي. خودش پا شد رفت اونجا ديد يارو مردکه راحت رو کف اتاق خوابيده. ورداشت تکهپارهاش کرد. گوربهگور شده، کاش خودم زده بودم لت و پارش کرده بودم. ـ آخه چطور شد پريد رو گردنت؟ ـ والا آقاي ويليام گفت من با اون ميلهها درست قرص و قايم سرجاش ننشونده بودمش. ولي گمون نکنم. مرده رو چي گفتهن از اين کارها بکنه؟ يه وقت ديدي زد مردم رو زهره ترک کرد. ـ ولي جيم، اين که روح نبوده - اين فقط يه آدم مرده بوده. تو هيچوقت روح راست راستي نديدهاي؟ ـ خوب هم ديدهام. هزارتاشو ديدهام. ـ پس نقل روحها رو بگو، جيم. ـ باشه، يه وقت برات ميگم؛ ولي حالا طوفان داره وا ميده، ما بهتره بريم يه سري به ريسمونها بزنيم، طعمههاشون رو تازه کنيم. منبع
-
- 2
-
- فصل منتشر نشده
- فصل منتشر نشدهاي از «هکلبري فين»
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :