رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'نیکلای گوگول'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. sam arch

    دماغ / نیکلای گوگول

    برگردان: خشایاردیهیمی 1 روز بیست و پنجم ماه مارس، در شهر پترزبورگ، اتفاق فوق العاده غریبی به وقوع پیوست. ایوان یاکوولویچ سلمانی که در خیابان وازنسینسکی زندگی می کرد،(نام خانوادگی اش گم شده و تابلوی مغازه اش تنها مردی را با گونه های صابون مالیده نشان می­­­­دهد، همراه با این نوشته: "حجامت هم پذیرفته می­شود.") روزی خیلی زود از خواب بیدار شد و بوی نان داغ به مشامش رسید. چون از تخت بلند شد، زنش را که بانویی قابل احترام و عاشق قهوه بود، در حال بیرون آوردن گرده های نان از اجاق دید. ایوان یاکوولویچ گفت: "من امروز قهوه نمی خورم، پراسکوویا اوسیپوونا ، به جایش می­خواهم نان و پیاز بخورم." (اینجا باید توضیح بدهم که ایوان یاکوولیچ بی­میل نبود فنجانی هم قهوه بخورد، اما می­دانست کاملاٌ دور از انتظار است که هم قهوه و هم نان بخواهد، چون زنش روی خوشی به این­گونه هوس هایش نشان نمی­داد). زن فکر کرد: "بگذار پیرمرد احمق نانش را بخورد. به من چه، عوضش یک فنجان اضافی قهوه به من می رسد." و یک گرده­ی نان روی میز پرت کرد. ایوان محض آداب­دانی، پالتویش را از روی پیراهن شبش پوشید و پشت میز نشست، کمی نمک ریخت، دو تا پیاز پوست کند و چاقو را برداشت و با قیافه­ی مصمم مشغول بریدن نان شد. وقتی که گرده­ی نان را دو قسمت کرده بود، به داخل نان نگاه کرد و با دیدن شیئی سفید رنگ، ماتش برد. با دقت ضربه ای با چاقو بدان زد و با دست لمسش کرد و با خودش گفت: "کلفت است، چی می­تواند باشد؟" انگشتش را توی نان فرو کرد و بیرونش کشید- یک دماغ!" از وحشت یکه خورد. چشم هایش را مالید و دوباره لمس کرد. بله دماغ بود، بی هیچ شکی. مهم تر اینکه، دماغ به نظرش آشنا می­آمد. صورتش از ترس وحشت پر شد. اما ترس او قابل قیاس با خشم و غیظ زنش نبود. زنش با غیظ فریاد زد: "حیوان، کجا این دماغ را بریدی؟ رذل! پست! خودم به پلیس گزارش می­دهم. دائم­الخمر! خوب فکر کن، از سه تا از مشتری­هایت شنیده­ام که موقع تراشیدن صورتشان، آنقدر دماغشان را می­کشی که تعجب­آور است چطور دماغشان کنده نمی­شود!" اما ایوان بیشتر احساس می­کرد مرده است تا زنده. می­دانست که دماغ به کسی جز کاوالیوف، افسر ارزیاب، تعلق ندارد. کسی که چهارشنبه­ها و یکشنبه­ها صورتش را می­تراشید. "یک لحظه صبر کن پراسکوویا اوسیپوونا! این دماغ را لای پارچه می­پیچم و گوشه­ی اتاق می­گذارم. اجازه بده مدتی همانجا باشد، بعد راهی برای خلاصی از شرش پیدا می­کنم." "فکر کردی! خیالت اجازه می­دهم اره شده گوشه­ی اتاقم بماند. بالا خانه­ات را اجاره داده­ای! فقط بلدی آن تیغ لعنتی­ات را تیز کنی و همه چیز را بفرستی جهنم. بگذارم گوشه­ی اتاق! جغد! لابد انتظار داری جنایتت را از پلیس مخفی کنم! خوک کثیف! کله پوک! آن دماغ را از اینجا ببر بیرون! هر کار خواستی بکن، اما اجازه نمی­دهم حتی یک لحظه­ی دیگر هم آن چیز، این طرف­ها بماند." ایوان یاکوولویچ کاملاً گیج شده بود. فکر می­کرد اما هیچ نمی فهمید چکار کند. سرانجام در حینی که پشت گوشش را می­خاراند، گفت: "خدا لعنتم کند اگر بدانم چه اتفاقی افتاده! نمی­توانم یقیناً بگویم دیشب موقعی که به خانه آمدم مست بودم یا نه. فقط می­دانم این احمقانه است. تازه نان را توی اجاق پخته اند و نانوایی­ها هم که دماغ نمی­فروشند. هیچ سر در نمی­آورم!" ایوان یاکوولویچ خاموش شد. فکر اینکه ممکن است پلیس محل را جست و جو کند و دماغ را بیابد، و دستگیرش کند، نزدیک بود دیوانه­اش کند. تنش به لرزه افتاد. آخر سر شلوار کهنه­ی چروک خورده و کفش­هایش را پوشید و در­حالی که فحش­های پراسکوویا اوسیپوونا بدرقه­اش می­کرد، دماغ را لای تکه پارچه­ای پیچید و قدم به خیابان گذاشت. تنها چیزی که می­خواست این بود که آن را جایی بیندازد، حالا می­خواهد جوی آب باشد، یا جلوی خانه­ای یا همین­طور تصادفی جایی پرتش کند و در­برود، اما با شانسی که داشت تمام مدت با دوستانش برخورد که با اصرار می­پرسیدند: "کجا؟" یا "برای اصلاح مشتری­ها یک کمی زود نیست؟" و در نتیجه فرصتی برای خلاصی از دماغ پیدا نکرد. یک بار تصمیم گرفت و آن را روی زمین انداخت، اما پلیس با چوبدستی­اش اشاره کرد و گفت: "برش دار! نمی­بینی چیزی از دستت افتاد!؟" و ایوان یاکوولویچ مجبور شد برش دارد و توی جیبش بچپاند. نا­امیدی گریبانش را گرفت، علی­الخصوص که خیابان­ها با باز ادارات و مغازه­ها شدن هر لحظه شلوغ­تر می­شدند. تصمیم گرفت راهش را به طرف پل ایساک، کج کند، شاید بتواند دماغ را توی رود نوا پرت کند، بی­آنکه کسی ببیند. اما من اینجا راه خطایی پیش گرفته­ام، اگر قبلاً مطالبی درباره­ی ایوان یاکوولویچ، که مردی از بسیاری جهات قابل احترام است، نگویم. ایوان یاکوولویچ، نظیر هر پیشه­ورِ شریفِ روسی، دائم­الخمری وحشتناک بود و هر چند تمام روز را به تراشیدن ریش این و آن می­گذراند، هرگز به ریش خودش دست نزده بود. چرک و چروک بهترین کلمه­ای است که می­توان در وصف پالتویش گفت.( ایوان یاکوولویچ هرگز پالتو نمی­پوشید). باید گفت که در حقیقت پالتو خودش سیاه بود، اما لکه­های قهوه­ای و زرد و خاکستری تمامش را پوشانده بود. یقه­اش سبز بود و سه تا نخ شل که از جلویش آویزان بود، نشان می­داد زمانی این لباس دگمه­هایی داشته است. ایوان یاکوولویچ از آن آدم­های تلخ اندیش بود، و هر­ گاه که کاوالیوف، افسر ارزیاب می گفت: " دست­هایت بوی بد می­دهند." در جواب می­گفت: "ولی آخر چرا باید دست­های من بدبو باشند؟" و ارزیاب مثل همیشه می­گفت: "عزیز جان، از من نپرس چرا، من فقط می­دانم که بوی بد می­دهند." و یاکوولویچ در جواب فقط یک نوک انگشت انفیه بر می­داشت و از سر انتقام، تمام گونه و پشت گوش و زیر چانه و تمام جاهای ممکن صورت کاوالیوف را با کف صابون می­پوشاند. حال، همشهری محترم ما به پل ایساک رسیده بود. قبل از هر چیز، خوب دور و برش را وارسی کرد. بعد روی نرده­ها خم شد و وانمود کرد مثلاً می­خواست ببیند چقدر ماهی در رودخانه است و دزدکی بسته را توی آب پرت کرد. احساس کرد که انگار دو وزنه­ی صدکیلویی را از دوشش برداشته­اند و حتی سعی کرد لبخندی هم بزند. به جای رفتن و تراشیدن ریش کارمندان اداری، به طرف مغازه­ای با علامت «غذای گرم و چای» راه افتاد تا یک گیلاس پانچ بخورد. ناگهان در انتهای پل پلیسی را با اونیفورم زیبا، دم خط­های پهن و کلاهی سه گوش و شمشیر دید. وقتی پلیس اشاره کرد که: "بیا اینجا رفیق!" از ترس یخ کرد. با دیدن اونیفرم، ایوان یاکوولویچ، کلاهش را برداشت، به طرفش رفت و سلام کرد: "صبح بخیر حضرت اشرف!" "نه، نه عزیزم، من اشرف نیستم. فقط بگو آن بالا روی پل چه­کار داشتی؟" "راستش، سر راهم برای تراشیدن صورت یکی از مشتری­ها ایستادم تا سرعت جریان آب را ببینم." "دروغ می­گویی. نکند انتظار داری حرفت را باور کنم؟! بهتر است رو راست باشی!" حضرت اشرف، حاضرم هفته­ای دو یا حتی سه بار مجاناً ریشتان را اصلاح کنم، باور کنید راست می­گویم." "نه، نه رفیق. لازم نیست. فعلاً سه تا سلمانی این کار را می­کنند و این برایشان افتخاری محسوب می­شود ریشم را بتراشند. فقط لطفاً بگو آنجا چه­کار داشتی؟" رنگ از روی ایوان پرید... اما از این لحظه همه چیز چنان سربسته و مبهم است که حقیقتاً نمی­توان گفت بعدش چه اتفاقی افتاد.
×
×
  • اضافه کردن...