جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'نقد کتاب تنهایی پرهیاهو'.
1 نتیجه پیدا شد
-
نقد کتاب تنهایی پرهیاهو ؛ بهومیل هرابال
spow پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در گفتگو و نقد پیرامون آثار ادبی
نقد کتاب تنهایی پرهیاهو ؛ بهومیل هرابال می خواهیم ابتدا جمله ی اولیه ی رمان را با هم بخوانیم که از گوته است : (( فقط خورشید حق دارد که لکه داشته باشد ...)) لکه داشتن یعنی چه ؟ چرا نویسنده رمان را با این جمله آغاز کرده است ؟ خورشید منبعی بزرگ است ، همه ی هستی انسان ها از خورشید است و حیاتی که در گرو واژه ی آن است تداعی گر بی همتایی آن است و همه ی این ها نشانگر تنهایی . در واقع او خود این را برای ما روشن می کند که آسمان از عاطفه بی بهره است و فقط وجود بی همتایی چون خورشید قدرت اثر گذاری متاثر از جامعه ی خویش را دارد . در واقع این بار عکس شده است و این خورشید است که متاثر از اطرافش است . روایت اول شخص داستان با این جمله آغاز می شود . جمله ای که در فصول دیگر رمان نیز آمده است ، آن هم به کرات : ((سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این قصه ی عاشقانه ی من است .)) می خواهیم حدیث نفسی را بشنویم از تنهایی که عشقش در واژه ها و کلماتی ست که در جامعه رو به زوالند ، آن قدر که سبویی شده است پر از آب زندگانی و اگر به یک سو متمایل شود ، سیل افکار زیبا از او جاری می شود .حدیث نفسی از یک انسان تنها که تمامی عشقش شده نجات کتاب هایی که باید به کاغذ باطله شوند . سالها زندگانی اش را در این راه صرف کرده است . بزرگترین رمان های جهان درباره ی تنهایی ست و شاید بزرگترین انسان ها تنهایانند . شاید فضای کلی داستان فضایی سورئال است ، فضایی که از ارتباط او با کتاب ها شروع شده است .از جدال دائمی او با موش هایی که شاید سرگرمی نیز برای او شده باشد ! او از دنیای خویش خارج شده است ، نه به این خاطر که این طور خواسته باشد ، نه ، این در واقع کنایه ای ست به دنیای اطراف خویش که به سوی هیولای کمونیست پیش می رود . هیولایی که همه چیز را می بلعد حتی عشق او که همان فرهنگ و کتاب است . این را از همان جمله ی اول کتاب می فهمیم : ((آسمان به کلی از عاطفه بی بهره است و انسان اندیشمند نیز)) اما او اندیشمند نیست . او عاطفه دارد ، قصاب رئوف کتاب هاست و کتاب های ارزشمند را نجات می دهد . توصیف او از تنهایی چیست ؟ اصلا ً چرا او تنهاست ؟ او خودش به ما جواب می دهد : ((...من می توانم به خودم تجمل تنها بودن را روا بدارم ، هرچند هرگز مطرود نیستم ، فقط جسما ً تنها هستم ، تا بتوانم در تنهایی ای بسر ببرم که ساکنانش اندیشه ها هستند . چون که من یک آدم بی کله ی ازلی –ابدی هستم و انگار که ازل و ابد از آدم هایی مثل من چندان بدشان نمی آید )) دوستان و هم نشینان او در زیرزمین ، دستگاه پرس ، کتاب ها و در واقع اندیشه هایی ست که به دور ریخته شده اند و موش هایی که روز به روز بر تعدادشان افزوده می شوند . موش هایی که اندیشه ها و آخرین دوست داران اندیشه را می خورند اما او قصابی است که کتاب ها و موش های خورنده ی آنها را در دستگاه پرسش می کشد . خانه ی او کجاست ؟ دخمه ای که همه جایش کتاب است ، او در هیاهوی این کتاب ها گم می شود و جیر جیر موش هایی که دشمن دائمی او هستند . اشاره ی اصلی او به جامعه از فصل سوم شروع می شود . از آموختن او انسان هایی که در گذشته و حال می شناسد . جایی که می نویسد : ((...محتویات فاضلابها هر روز با روزهای دیگر فرق دارد ، مثلا ً می توان در ارتباط با فراز و فرود جریان کاندوم ها در شبکه ی فاضلابها ، به طور متوسط تعداد دفعات *** را در نواحی مختلف پراگ مشخص کرد)) او سپس به جنگ موش ها در فاضلاب می پردازد .ترسیم این فضا ها سورئال و فراواقعیت قرن بیستمی را به چالش می کشد . او از انسان هایی است که هرگز از دست دیگران ناراحت نمی شود و در همه ی اموری که حتی مشکل از دیگران است نیز او خودش را مقصر می داند . او نیز خصوصیات اصلی انسان های تنها را دارد . انسان هایی که نیاز بیشتری نسبت به دیگران به *** دارند و حتی گاهاً در این راه افراط نیز می کنند . اما چرا نیاز آنها به *** بیشتر است ؟ کمبود عشق و دوستی در زندگی و به عبارت دیگر می توانیم بگوییم به این خاطر که *** و اعمال جنسی آنها خالی از عشق و احساسی متقابل است ( جالب است بدانید این را از راه قانون سوم نیوتن اثبات کرده ام!!! ) . آنها اغلب عاشق هم می شوند اما عشقشان به سرانجامی نرسیده است . مثل عشق او در جوانی به مانچا و یا دخترک کولی که مدتی همخوابه ی اوست . حتی اسم دخترک کولی را هم نمی دانست ، دخترکی که نازی ها او را می گیرند و در آشویتس می میرد . در آخر این فصل است که سراسر دردهای او را در یک جمله می خوانیم : (( نه ، آسمان عاطفه ندارد ، ولی احتمالا ً چیزی بالاتر از آسمان وجود دارد که عشق و شفقت است ، چیزی که من مدتهاست آن را از یاد برده ام )) مرگ عاطفه باز هم رخ نمایی می کند . جایی که او با دیدن کودکان خردسالی که کتاب های ممنوعه را پاره می کنند ، دردناک ترین لحظات خویش را سپری می کند . جامعه ای که کمونیست عشق و عاطفه اش را از بین برده است به ورطه ای افتاده که کودکان نیز فرهنگ را از بین می برند . خشونت همگانی شده است . گرفتن نشاط و ایجاد خشونت در راستای اهداف حزب از ویژگی اصلی حکومت هایی از نوع کمونیستی ست . چیزی که ما در 1984 اورول به وضوح می بینیم . من تلخ ترین و زیباترین قسمت رمان را پایان همین فصل می دانم. جایی که او مانچا را در پیری ملاقات می کند . لحظه ای تلخ که شاید برای من بیش از همه ی شما دردناک باشد چون آن را با عمق و جان درک می کنم : ((...منی که تمام عمر به انتظار دریافت نشانه ی عنایتی کتاب خوانده بودم هرگز کلامی از بالا نشنیده بودم ولی مانچا که همیشه از کتاب نفرت داشت ، به چیزی تبدیل شده بود که مقدر بود باشد و حال درباره اش کتاب می نویسند و با بال های سنگی اش در پرواز خویش اوج می گیرد . )) فصل آخر رمان ، نوشیدنی تلخی ست که تلخی تنهایی فردی که آخرین عشق هایش را از او گرفته اند و سردرگم در پی هیچ است و شاید تنها راه نجات او مرگ باشد،کم کم به ما نیز القا می شود . او را از کارش اخراج می کنند ، تا از رنج این جهان و خستگی هایش رها شود . در پایان رمان است که نام دخترک کولی به خاطر او می آید . نام یک مرده ، شاید عشق افلاطونی او به دختر کولی بعد از مرگ به سرانجام برسد . شاید او از تنهایی به در آید . زندگی تلخ است . حتی برای تنهاطلبانی که شادیشان را در آن می بینند . تنهایی پرهیاهو ، آمیزه ای اسرارآمیز از سورئالیسم ، حدیث نفس زیبا و شاعرانه ولی تلخ و خستگی های او و غرق شدن در تنهایی ست . این رمان نیز چون دیگر رمان های هرابال سالها در توقیف ماند. باوجود این که کم تر از دیگر آثارش بار سیاسی دارد و بیشتر شخصی ست و داستان یک تنهایی درونی ست . رمان را به همه سفارش می کنم . تنهایان از جملات نغز آن لذت می برند . در روح و جانشان سرشته می شود ولی ... تلخی آن به دلتان می ماند و اشک است که بر چشمانشان جاری می شود . همه ی این رمان را ببلعید . حتی اگر تلخی اش شما را بکشد . وقتی امیدتان به واژه ها باشد همین می شود . آسمان بی عاطفه است و نشاط مرده است . نشاط در واژه هایی منسوخ و آواهایی غیر زمینی ست . پس دل بسته ایم به زیبایی هایی اندک ، حتی اگر بی رحم و گزنده باشند . می بینید ، همه مازوخیست شده ایم !!! منبع:sksd.blogfa