جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'نقد و تفسير فيلمهاى دنبالهدار'.
1 نتیجه پیدا شد
-
يادداشتي بر فيلم هاي دنباله دار از امبرتو اكو برگردان: شهريار وقفىپور 1. درآمد زيباشناسى مدرن و نظريات مدرن در باب هنر غالباً ارزش هنرى را با بداعت و آگاهى والا مشخص كردهاند (و منظورم از نظريات «مدرن» آن نظرياتى است كه همراه با سبكگرايى زاده شدند، و از طريق رومانتيسيسم بسط و توسعه يافتند، و به طرزى تحريككننده توسط آوانگاردهاى اوايل قرن بيستم از نو تكرار شدند). از اينرو تكرار مفرح طرحى از پيش مشخص، بهعنوان «مهارت» و صنعت ــ و نه هنر ــ بهحساب مىآيند. استادكار خوب، مانند كارگاهى صنعتى، از الگو يا گونهاى واحد، نشانها (token) يا پيشامدهاى بسيارى توليد مىكند. هر كسى قدر گونه (type) را مىداند، هر كسى ارزش شيوهاى را درك مىكند كه نشان بدانصورت به ضروريات گونه پاسخ مىگويد؛ ليكن زيباشناسى مدرن چنين روندى را به منزله روندى هنرى به رسميت نشناخت. از همينرو زيباشناسى رمانتيك چنان تفكيك دقيقى را مابين هنرهاى «اصلى» (major) و «فرعى» (minor) ، مابين هنر و مهارت برقرار ساخت. مهارت و صنعت، در مقايسه با علم، شبيه كاربست صحيح قاعدهاى از پيش معلوم در باره موردى جديد بود. هنر (و منظورم از هنر ادبيات، شعر، سينما و نظاير آن را نيز شامل مىشود) بيشتر با «انقلابى علمى» تناظر داشت: هر اثر هنرى از قاعدهاى جديد سر برمىآورد، و پارادايمى جديد، شيوهاى جديد از نگريستن به جهان را تحميل مىكند. زيباشناسى مدرن عمدتاً فراموش كرد كه نظريه سنتى (classical) هنر، از يونان قديم تا قرون وسطى، به تأكيدگذاردن بر تفكيك ميان هنر و مهارت، چندان اشتياقى نداشت. اصطلاحى واحد (techne, ars) هم براى مشخصكردن كار آرايشگر يا كشتىساز و هم اثر نقاش يا شاعر، هر دو، به كار مىرفت. زيباشناسى سنتى چندان دلنگرانِ بداعت به هر قيمت نبود؛ برعكس، به گونهاى هميشگى، نشانهاى خوب گونهاى جاودان را به عنوان موردى «زيبا» قدر مىشناخت. حتى در آن مواردى كه توجه و حساسيت مدرن از انقلاب اجراشده هنرمندى سنتى لذت مىبرد، معاصران آن هنرمند از جنبه متضاد اثر او، يعنى از احترامش به الگوهاى پيشين، لذت مىبردند. بنا به برهان مذكور است كه زيباشناسى مدرن نسبت به محصولات صنعتىوار رسانههاى تودهاى چنان موضع تندى اتخاذ كرد. ترانهاى مردمى، يك آگهى تجارى تلويزيونى، داستانى مصور، رمانى پليسى و فيلمى وسترن كم و بيش نشانهاى موفق الگو يا گونهاى دادهشده بودند. به عبارت دقيقتر، اينها به عنوان مواردى لذتبخش اما غيرهنرى در نظر گرفته مىشدند. علاوه بر آن، اين افراط در لذتبخشى و تكرار، در كنار فقدانِ بداعت، نوعى ترفند تجارى در نظر گرفته مىشد (محصول بايد انتظارات مخاطبانش را برآورده مىكرد)؛ و از اينرو طرح تحريكآميزى براى نوعى تصوير جديد از جهان هم به شمار نمىآمد (و البته دشوار است كه عكس آن را هم پذيرفت). فراوردههاى رسانههاى تودهاى با محصولات صنعت معادل بودند، تا بدان حد كه حتى بهطور مجموعهاى توليد مىشدند، و توليد «سريالى» و «دنبالهدار» با خلق هنرى بيگانه فرض مىشد. 2. عصر تكرار اينك مىخواهم مورد خاص دورهاى تاريخى (دوره خودمان) را مورد ملاحظه قرار دهم، يعنى زمانى را كه بازگويى و تكرار گويا بر كل جهان خلاقيت هنرى غالب است، عصرى را كه در آن تفكيكقائلشدن ميان تكرار در رسانهها و تكرار در بهاصطلاح هنرهاى اصلى، دشوار شده است. در اين دوره با زيباشناسى پسامدرن روبهروييم، زيباشناسىاى كه با شرحى متفاوت عهدش را با مفاهيم تكرار و بازگويى تجديد مىكند. اخيراً در ايتاليا مباحثهاى تحت معيار نوعى «زيباشناسى جديد دنبالهداربودن» پا گرفته است. به خوانندگان اين مقاله توصيه مىكنم كه، در اين مورد، «دنبالهدارى» را بهعنوان مقولهاى بسيار گسترده، يا اگر ترجيح مىدهند، به عنوان معادلى ديگر براى هنر تكرارى (repetitive) در نظر بگيرند. دنبالهدارى و تكرار عمدتاً مفاهيمى پرطمطراق و كاذباند. هم فلسفه و هم هنر ما را به برخى ابزار تكنيكى اين اصطلاحات عادت دادهاند، اصطلاحاتى كه نبودشان بهتر از بودنشان است. من از تكرار در معناى كىيركگاردى آن صحبت نخواهم كرد، و يا از تكرار تفاوت (répétition différente)در معناى دُلوزىِ آن. در تاريخ موسيقى معاصر، مجموعه و دنبالهدارى به معنايى درك شدهاند كه كمابيش در تضاد با موردى است كه قصد بحث آن را دارم. «مجموعه» دودِكافونى (dodecaphonic) متضاد دنبالهدارىِ تكرارى است كه نوعى يا تيپيكال تمام رسانهها است، چرا كه در مجموعه مذكور سلسلهاى معيّن از دوازده صدا، يكبار و فقط يكبار، آن هم درون تركيب يا كمپوزيسيونى ساده به كار گرفته مىشود. اگر يك فرهنگ لغت مرسوم را باز كنيد، ذيل فعل «تكراركردن» (to repeat) به اين توضيح برمىخوريد: «گفتن چيزى يا انجام عملى براى دومينبار يا بيشتر؛ بازگويى كلمهاى واحد، فعل يا ايدهاى يكسان». مجموعه (Series) چنين معنا مىدهد: «سلسلهاى ادامهدار از چيزهاى مشابه». مسألهاى كه در اينجا سر برمىآورد برقرارىِ معنايى براى گفتن «دوباره» يا [ گفتن [«چيزهاى يكسان يا مشابه» است. دنبالهدارساختن، از يك لحاظ، به معناى تكراركردن است. بنابراين، بايد اولين معناى تكراركردن را به گونهاى تبيين كنيم كه اصطلاح مورد نظر به معناى ساختن المثنايى از يك گونه انتزاعى واحد باشد. دو برگ از صفحهاى تايپشده، هر دو، نسخههايى بدل از يك صفحه آگهى تجارى واحد هستند. از اين منظر، يك چيز مىتواند چيز ديگرى باشد، به شرطى كه اولى خصائل يكسانى نظير دومى از خود نشان دهد، حداقل تحت توصيف (description)و گونهاى خاص: دو برگ مورد اشاره از آن صفحه تايپشده از ديدگاه نيازهاى كاركردى ما يكى هستند، چرا كه مثلاً از نظر فيزيكدانى كه مسألهاش ساختار مولكولى اشياء است، يكسان نيستند. از ديدگاه توليد تودهاى صنعتى، دو نشانه و مظهر را مىتوان نسخههايى بدل از گونهاى يكسان بهشمار آورد به شرطى كه براى فردى معمولى و بهنجار با نيازهاى عادى، درغيبت نقصى واضح، فرقى نداشته باشد كه كداميك را انتخاب كند. دو كپى از يك فيلم يا يك كتاب نسخههايى بدل از گونهاى واحدند. اتفاقاً، تكرارى و دنبالهداربودنى كه در اينجا توجه ما را جلب مىكند، برعكس، چيزى است كه در نگاه اول بهعنوان مشابه (معادل) چيزى ديگر ظاهر نمىشود. اينك عالم رسانههاى تودهاى را مىكاويم و موردى را مورد ملاحظه قرار مىدهيم كه در آن: الف) چيزى به عنوان امرى اصيل و متفاوت ارائه مىشود (بنا به ضروريات زيباشناسى مدرن)؛ ب ) ما آگاه هستيم كه اين مورد در حال تكرار چيزى ديگر است كه از قبل مىشناختيم؛ ج ) علىرغم اين دانش ــ يا به بيان بهتر، دقيقاً به دليل همين آگاهى ــ آن مورد را دوست داريم (و مىخريمش(. 1-2. برداشت مجدد اولين گونه تكرار، برداشتِ مجدد است. در اين مورد، شخصيتهاى يك داستان موفق قديمى، بهمنظور بهرهگرفتن از آنها، به خدمت گرفته مىشوند و از نو به جريان مىافتند، آن هم با گفتن آنكه پس از پايان اولين ماجرايشان، چه بر سرشان آمده است. مشهورترين مثال از برداشت مجدد داستان بيست سال بعد اثر دوما است؛ مشهورترين نمونههاى جديد، نسخههاى «ادامهدار» از جنگ ستارگان يا سوپرمن است. برداشت مجدد متكى بر نوعى تصميمگيرى تجارى است. 2-2. بازسازى برداشت مجدد مبنى بر بازگويى يك داستان موفق پيشين است. شاهد مثال نسخههاى بىشمار از داستان دكتر جكيل يا شورش در كشتى بونتى (Mutiny on the Baunty)است. 3-2. دنبالهها دنبالهها نتيجه موقعيتى ثابت و شمارى محدود از شخصيتهاى محورى ثابت است، كه شخصيتهاى ثانوى و متغير حول آنها سامان مىيابند. شخصيتهاى ثانوى بايد اين تأثير را برجا بگذارند كه اين قصه جديد از قصههاى مقدم متفاوت است، حال آنكه در واقع الگوى روايى تغيير نمىكند (براى نمونه، به تحليل من در باب دنبالهداربودن قصههاى ركس استاوت Stout) (Rexو سوپرمن مراجعه كنيد(. فيلمهاى دنبالهدار تلويزيون نيز از ايندستاند، فىالمثل از همه در خانواده (All in the family)گرفته تا ستوان كلمبو (چهرهاى ثابت درگير ژانرهاى تلويزيونى متفاوت است كه از سريال آبكى (soap opera) تا كمدى موقعيت يا دنبالهدار جنايى گسترده است). در نگاه اول، اعتقاد بر اين است كه فرد از بداعت قصه لذت مىبرد (قصهاى كه هميشه يكى است) حال آنكه در واقع فرد بدان دليل از آن مجموعه لذت مىبرد كه واجد بازآيى و رجوع الگويى روايى است كه ثابت باقى مىماند. به تعبيرى، فيلمهاى دنبالهدار پاسخگوى نياز كودكانه شنيدن هميشگى قصهاى واحد است، پاسخگوى نياز تسلّى يافتن به واسطه «بازگشت امر همسان»، كه به گونهاى سطحى، چهره پوشانده است. قصهها و فيلمهاى دنبالهدار به ما (مصرفكنندگان) آرامش مىبخشند، چرا كه قابليت پيشگويى ما را ارضا مىكنند: شاد مىشويم زيرا قابليت مختص خودمان را به حدسزدن آنچه كه رخ خواهد داد كشف مىكنيم. ما اين نتيجه شادىبخش را به وضوح به ساختار روايى نسبت نمىدهيم بلكه آن را ناشى از ظرفيتهاى مسلّمِ خود در امر پيشبينىكردن مىدانيم. ما فكر نمىكنيم كه «موءلف داستان را به شيوهاى پرداخته است كه من بتوانم پايانش را حدس بزنم»، بلكه برعكس، «من آنچنان باهوش بودم كه علىرغم تقلاهاى موءلف براى گولزدنم، توانستم آخرش را حدس بزنم». گونهاى از قصههاى دنبالهدار را مىتوانيم در ساختار فلاشبك جستجو كنيم: مثلاً، شاهد آن هستيم كه در برخى قصههاى مصور (از جمله سوپرمن) داستانِ شخصيت اصلى در خط سرراستى در طول زندگىاش دنبال نمىشود، بلكه هميشه سر و كلهاش در لحظات متفاوتى از زندگىاش پيدا مىشود، به گونهاى وسواسى به سراغش رفته مىشود تا مجالها و فرصتهاى جديدى براى روايات جديد پيدا شود. گويا اين لحظات زندگى او از چنگ حواسپرتى راوى گريخته است، ولى ظهور مجدد او خصائل روانشناختىاش را تغيير نمىدهد، خصائلى كه از پيش، يكبار و براى هميشه، تثبيت شده است. بنا به اصطلاحاتى موضعشناختى(topological) ، اين زيرگونه (subtype) دنبالهها را مىتوان با عنوان نوعى حلقه(loop) تعريف كرد. غالباً طرح دنبالههاى حلقهاى بنا به دلايل تجارى ريخته مىشوند؛ مسأله، يافتن راهحلى براى زندهنگهداشتن دنباله و مرتفعكردن مشكل طبيعى پيرشدن شخصيت اصلى است. بهجاى آنكه شخصيتها با ماجراهاى جديدى به صحنه بيايند (كه متضمن پيشروى حتمى آنها به سمت مرگ است)، آنها همواره گذشتهشان را از نو زنده مىكنند. راهحلِ حلقه ناسازههايى ايجاد مىكند كه از ديرباز هدف نقيضهها يا پاروديهاى بىشمار بوده است. شخصيتها آينده ناچيزى دارند ولى گذشتهاى عظيم در پشتسر دارند، و در هرحال، هيچ چيزى از گذشته آنها اكنونِ اسطورهاىشان را تغيير نخواهد داد، اكنونى كه در آن، از ابتدا بر خواننده ظاهر شدهاند: حتى ده نوع زندگى متفاوت نيز براى آنى كوچولوى يتيم كفايت نمىكند تا آنچه را در اولين (و تنها) ده سالِ عمرش بر او گذشته، تحملپذير كند. مارپيچ، گونهاى ديگر از دنبالهها است. در قصههاى چارلى براون، ظاهراً هيچ اتفاقى رخ نمىدهد؛ هر شخصيت با وسواس تمام كردار متعارف خود را تكرار مىكند. و با اين حال در هر قصه شخصيت چارلى براون يا اسنوپى غنى و تشديد مىشود. اين اتفاق براى نرو ولف، يا استارسكى و هوچ نمىافتد: ما هميشه علاقهمند به ماجراهاى جديد هستيم، ولى هرآنچه را بايد بدانيم، از پيش مىدانيم، امورى چون روانشناسى شخصيتها، عادات، قابليتها و ديدگاههاى اخلاقىشان. در آخر بايد اين نكته را اضافه كنم كه آن شكلِ از دنبالهداربودن كه در سينما و تلويزيون به كار مىرود، بيشتر از ماهيتِ خودِ هنرپيشه نشأت مىگيرد تا از ساختار روايى: هميشه صرفِ حضور جان وين يا جرى لوئيس (وقتى تحت هدايت كارگردانى بزرگ نباشند، و حتى در آن موارد) منجر به ساخت فيلمى يكسان مىشود. موءلف تلاش مىكند قصههاى متفاوتى ابداع كند، اما هميشه و هر جا، عامّه (با رضايت خاطر)، تحت نقابها و ظواهر سطحى، قصهاى واحد را تشخيص داده، به رسميت مىشناسد. 4-2. چريكه(Saga) چريكه يا سرگذشت دودمان از دنبالهها متفاوت است، بهطورى كه درگير قصه يك خانواده و دلمشغولِ گذر «تاريخى» زمان است، و شكلى تبارشناختى دارد. در چريكه، هنرپيشهها پير مىشوند؛ چريكه تاريخ پير شدن افراد، خانوادهها، مردم و گروهها است. سرگذشتِ دودمان ممكن است واجد تبارى پيوسته باشد (از تولد تا مرگ شخصيت اصلى پى گرفته مىشود؛ سپس در مورد پسرش، نوهاش، پسر نوه و همينطور به بعد ادامه مىيابد و بالقوه مىتواند هميشه ادامه يابد)، يا ممكن است شجرهاى باشد (پدرسالارى وجود دارد، سپس شاخههاى متنوع روايى كه نهتنها اخلاف مستقيم بلكه با خطوط و خويشاوندان جنبى نيز سروكار دارد، و همگى شاخهها بهطور نامحدودى منشعب مىشوند). آشناترين (و جديدترين) نمونه چريكه، به طور مسلّم، دالاس است. با اينحال، چريكه دنبالهاى مبدل است. از اين جنبه متفاوت از دنباله است كه شخصيتها تغيير مىكنند (البته تغيير مىكنند چون هنرپيشهها پير مىشوند)؛ اما در واقعيت چريكه، علىرغم شكل تاريخىشدهاش، در حالى كه به ظاهر آئين گذر زمان را بر باد مىدهد، قصهاى واحد را تكرار مىكند. نظير سرگذشتِ دودمانهاى كهن، افعال نياكان شكوهمند با افعالِ اخلافشان يكى است. در دالاس، پدربزرگها و نوههاى مذكر مصائبِ كمابيش يكسانى را متحمل مىشوند: نزاع براى ثروت و براى قدرت، زندگى، مرگ، شكست، پيروزى، زنا، عشق، نفرت، حسادت، توهّم، هذيان. 5-2. گفتگوى بينامتنى منظورم از گفتگوى بينامتنى پديدهاى است كه از آن طريق، متنى مفروض متون پيشين را منعكس مىكند. بيشترِ اَشكال بينامتنيت دخلى به بحث من ندارند. فىالمثل، با نقلقول سبكگرا كارى ندارم، يعنى با آن مواردى كه در آنها، يك متن، به شيوهاى كمابيش آشكار، خصيصهاى سبكى را به وام مىگيرد، شيوهاى از روايتپردازى را كه نوعى يا تيپيكالِ موءلفى ديگر است ــ چه به منزله شكلى از نقيضه يا پارودى، چه به نيّت اداى احترام به استادى بزرگ و مشهور. البته نقلقولهايى نامحسوس هم وجود دارند، از آنهايى كه حتى موءلف نيز بدانها آگاه نيست، كه اين نقلقولها اثر و نتيجه متعارف بازى تأثير هنرى است. نقلقولهايى هم هستند كه موءلف از وجودشان آگاه است، اما بايد براى مصرفكننده غيرقابل دسترس باقى بمانند. غالباً در اين گونه موارد با موردى مبتذل از سرقت ادبى روبهروييم. اما مورد جالبتر هنگامى است كه نقلقول آشكار و قابل تشخيص باشد، به همانگونه كه در ادبيات و هنر پستمدرن شاهد آن هستيم، جايى كه بىپرده و به طرزى وارونه و كنايى در باب بينامتنيت بازى مىشود (رمانى در باره تكنيكهاى روايت، شعرى در مورد شعر، هنرى در مورد هنر). اين روندى است كه نوعىِ روايت پستمدرن است و اخيراً در حوزه ارتباطات تودهاى به شدت مورد استفاده قرار گرفته است: اين روند با نقلقول وارونه و كنايىِ (ironic) موردى عمومى و آشنا (يا توپوسtopos ) سروكار دارد. كافى است كشتن غول عربى در مهاجمان صندوقچه گمشده يا پلكان اودسا در موزهاى وودى آلن را به ياد آوريم. چه چيز اين دو نقلقول را به يكديگر متصل مىكند؟ در هر دو مورد، مخاطب، براى لذتبردن از تلميح، بايد مَثَل يا كليشه (topoi) اصلى را بداند. در مورد غول، با وضعيتى روبهروييم كه نوعىِ اين ژانر است؛ در تقابل، در مورد موزها، توپوس براى اولين و آخرين بار، در اثرى يگانه ظاهر مىشود، و تنها پس از آن نقلقول است كه توپوس مذكور در نزد منتقدان فيلم و سينماروها به شعارى مستعمل بدل مىشود. در هر دو مورد كليشه در دائرةالمعارف ذهنىِ مخاطبان ثبت شده است؛ اين موارد بخشى از گنجينه تخيل جمعى را مىسازند، و به معناى دقيق كلمه به حافظه مىپيوندند. آنچه سبب تمايز دو نقلقول نامبرده مىشود، اين واقعيت است كه توپوس در مهاجمان به منظور نقضكردنِ آن نقل مىشود (آنچه انتظار داريم در موارد مشابه رخ دهد، رخ نمىدهد)؛ حال آنكه توپوس در موزها تنها به دليل ناسازگارىاش گنجانده مىشود (پلكان هيچ ربطى به باقى فيلم ندارد). مورد اول يادآور مجموعهاى از داستانهاى مصور است كه سالها قبل، انتشارات مَد (Mad)منتشر مىكرد (فيلمى كه دوست داشتيد ببينيد). مثلاً، قهرمانِ زن، در غرب وحشى، توسط سارقان به سكوى راهآهن بسته مىشود. نماهاى موازى، از يكطرف، نزديكشدن قطار را نشان مىدهد و از طرف ديگر، دسته خشمگين سواران منجى را كه سعى دارند به لوكوموتيو برسند. در آخر، دختر (به خلاف تمام انتظاراتى كه توپوس دامن مىزند) توسط قطار لِه و لورده مىشود. در اينجا با ترفندى كميك روبهروييم كه پيشفرضهايى را مورد سوءاستفاده قرار مىدهد كه مبتنى بر اين هستند كه عامه توپوس اصلى را تشخيص خواهد داد، كه شامل نقل نظام بهنجار انتظارات خواهد شد (منظورم انتظاراتى است كه بنا به فرض، اين بخش از اطلاعات دائرةالمعارفى برمىانگيزد)، و از اينرو از شيوهاى لذت مىبرد كه انتظارات عامه ناكام مىمانند. در اين هنگام، بيننده باهوش، كه ابتدا سرخورده شده بود، بر سرخوردگى خويش غلبه مىكند و خود را به بينندهاى انتقادى تبديل مىكند، به كسى كه شيوهاى را كه در آن فريب خورده بود، درك مىكند. اما در موردِ موزها با سطحى متفاوت روبهروييم: تماشاگرى كه اين متن مىتواند با او (به شوخى) توافقى ضمنى برقرار كند، تماشاگرى خلاق و باهوش نيست (چرا كه او حداكثر با ظاهر واقعهاى نامتناسب برخورده است)، ولى تماشاگر منتقد ترفند كنايى و وارونهگوى نقلقول را درك مىكند و از عدم تناسبِ خوشايند آن لذت مىبرد. با اينحال، در هر دو مورد، با تأثيرى انتقادى مواجهيم: بيننده، با آگاهى از نقلقول، به اين سمت كشانده مىشود كه به گونهاى كنايى ماهيت چنان تمهيدى را براى خويش شرح و تفصيل دهد و اين واقعيت را دريابد كه تمهيد مذكور دعوتى به بازى با توانايىِ دائرةالمعارفى اوست. اين بازى در «برداشت مجدد» مهاجمان، يعنى در اينديانا جونز و معبد سرنوشت، به شيوهاى پيچيدهتر ارائه مىشود. در اينجا قهرمان نه با يك دشمن غولپيكر، بلكه با دو دشمن رو در رو مىشود. در مورد اول بنا به الگوهاى كلاسيك فيلمهاى ماجرايى، چنين انتظار داريم كه قهرمان خلع سلاح خواهد شد، اما بعد از سرِ آسودگى مىخنديم چرا كه مىفهميم در واقع قهرمان تپانچهاى دارد و به راحتى خصمش را مىكشد. در مورد دوم، كارگردان مىداند كه بينندگان (كه قبلاً فيلم متقدم را ديدهاند) انتظار دارند كه قهرمان اسلحهاى به چنگ آورد. در واقع جونز نيز به سرعت دنبال تپانچهاش مىگردد، امّا پيدايش نمىكند، و بينندگان مىخندند چرا كه اين زمان انتظارى كه فيلم اولى برانگيخته بود، ناكام مانده است. مواردى كه نقل شدند، نوعى دائرةالمعارف بينامتنى را به بازى وارد مىكنند. متون بسيارى وجود دارند كه از ديگر متون نقلقول مىآورند، و گويا آگهى از متونِ متقدم ــ كه فرض گرفته مىشود ــ شرط ضرورى لذتبردن از آن متنِ جديد است. براى تحليل بينامتنيت جديد در رسانهها، مىتوان مثال جالبترى از اى. تى آورد، در همان صحنهاى كه موجود فضايى (مخلوقِ اسپيلبرگ) در مدت جشن هالووين در شهر گردانده مىشود و با فرد ديگرى روبهرو مىگردد كه شبيه روباتِ قدكوتاهِ امپراتورى دوباره مىتازد (مخلوقِ لوكاس) لباس پوشيده است. اى.تى ذوقزده مىشود و مىخواهد خودش را به طرف روبات پرتاب كند تا در آغوشش بگيرد، مثل اينكه دوستى قديمى را ديده است. در اينجا تماشاچيها بايد چيزهاى زيادى بدانند: مسلّماً بايد از وجود فيلمى ديگر اطلاع داشته باشند (دانش بينامتنى)، ولى در ضمن بايد بدانند كه هر دو هيولا ساخته رامبالدى هستند و اين كه كارگردانهاى اين دو فيلم به دلايل متنوعى با يكديگر پيوند دارند (بهخصوص اين كه هر دو موفقترين كارگردانهاى آن دهه هستند)؛ خلاصه، نه تنها بايد از وجود متونى خاص مطلع باشند، بلكه در ضمن بايد به جهانى خاص، به امور خارج از آن متون نيز آگاهى داشته باشند. طبيعتاً اين موضوع پيش مىآيد كه معرفت از متون و جهان متن تنها دو سرفصل از دانش دائرةالمعارفى ممكن است، و بنابراين، متن، تا حدى، هميشه به ميراث فرهنگى واحدى ارجاع مىدهد. زمانى اين نوع از پديدههاى «گفتگويى بينامتنى» نوعىِ هنر تجربى بود و دقيقاً وجود نوعى خواننده الگويى پيچيده را پيشفرض مىگرفت. اين كه اكنون تمهيدات يكسانى در جهانِ رسانهها معمولتر مىشود، ما را به سوى اين واقعيت سوق مىدهد كه رسانهها به مالكيت قسمتهايى از جهان اطلاعات مىپردازند، و آن را مسلّم مىانگارند، اطلاعاتى كه پيشتر توسط ديگر رسانهها بيان شده است. متنِ اى. تى «مىداند» كه عامه از طريق روزنامهها يا تلويزيون هر چيزى را در مورد رامبالدى، لوكاس و اسپيلبرگ مىدانند. در نظر اول، گويا در اين بازى نقلقول ماوراى متنى(extratextual) ، رسانهها به خود جهان ارجاع مىدهند، حال آن كه در واقع مورد ارجاعِ آنها محتواهاى ديگر پيامهايى است كه رسانههاى ديگر فرستادهاند. به عبارت ديگر، بازى در بينامتنيتى «گسترده» پرداخته مىشود. هرگونه تفاوتى ميان معرفت از جهان (كه به زبان ساده معرفت برخاسته از تجربهاى ماوراى متنى است) و معرفت بينامتنى عملاً از ميان رفته است. از اينرو، تأملات ما بايد هم پديده تكرار در اثرى منفرد يا مجموعهاى از آثار را مورد پرسش قرار دهد، و هم تمامى آن پديدههايى را كه استراتژيهاى متنوع تكرار را توليدپذير، قابل درك، و از نظر تجارى ممكن مىسازند. به ديگر سخن، تكرار و دنبالهداربودن در رسانهها مسائل جديدى را براى جامعهشناسى فرهنگ پيش آوردهاند. شكل ديگرى هم از بينامتنيت وجود دارد كه امروزه در رسانههاى تودهاى باب شده است. براى مثال، هر موزيكالِ ساخت برادوى (چه در تئاتر چه در فيلم)، علىالقاعده، چيزى نيست جز حكايت آنكه چگونه يك موزيكالِ برادوى روى صحنه مىرود. گويا استلزام (يا پيشفرض) ژانر برادوى نوعى دانشِ بينامتنى گسترده است: در واقع، اين ژانر توانايى اِجبارى و پيشفرضهايى را خلق كرده و بنياد مىنهد كه از فهم آن جدايىناپذيرند. هركدام از فيلمها يا نمايشهاى مذكور مىگويند كه يك موزيكالِ ساخت برادوى چطور به روى صحنه مىرود و عملاً تمامىِ اطلاعات را در اختيارمان مىنهد در باره ژانرى كه موزيكال مزبور به آن تعلق دارد. اينگونه نمايش به جمعيت مخاطبان حسى از دانايى مىبخشد، دانايى نسبت به چيزى كه نمىدانند و صرفاً در همان لحظه تماشاى نمايش درك خواهند كرد. ما در برابر موردى از چشمپوشى بزرگ (colossal preterition) (يا «اغماض») قرار مىگيريم. از اين منظر نمايشِ موزيكال اثرى تعليمى (didactic) است كه به قواعد آرمانىشده توليد خاص خويش توجه ويژه دارد. در آخر، اثرى وجود دارد كه از خويش سخن مىگويد؛ يعنى نه آن اثرى كه در باره ژانرى كه به آن تعلق دارد صحبت مىكند، بلكه اثرى كه از ساختار خاص خود و از شيوه پرداخت خويش حرف مىزند. منتقدان و زيبايىشناسان چنين تمايل داشتند كه فكر كنند تمهيد مذكور خصلت منحصربهفرد آثارِ جنبش آوانگارد بوده، با وسايل ارتباطات جمعى تودهاى بيگانه است. زيبايىشناسان به اين مسأله آشنايند و در واقع مدتها پيش به آن نامى داده بودند: اين مورد مسأله هگلىِ مرگ هنر است. اما اين اواخر، مواردى از محصولات رسانههاى تودهاى بودهاند كه قابليت وارونهكردن و كنايه به خود (self-irony) را داشتهاند، و برخى از مثالهايى كه پيشتر به آنها اشاره كردم، علاقه ويژهاى در من برمىانگيزند. گويا حتى در اينجا نيز خط فاصل ميان هنرهاى «روشنفكرانه» (highbrow) و هنرهاى «عوامانه»(lowbrow) بسيار ظريف شده است.
- 1 پاسخ
-
- 2
-
- فيلم هاي دنباله دار
- نقد و تفسير فيلمهاى دنبالهدار
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :