جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'نقد فیلم'.
6 نتیجه پیدا شد
-
آبی (1993) ، سفید و قرمز (1994) سه گانه ای از کریستوف کیشلوفسکی کارگردان لهستانی سه گانه رنگها بر اساس رنگهای موجود در پرچم فرانسه و ارزشهای نمادین آن طراحی شده. آبی: آزادی، سفید: تساوی و قرمز: برادری. گرچه هریک از اونها به تنهایی قابل بررسی و دیدن هستند اما دیدن اونها به ترتیب موجود منجر به کشف ارتباطی شگفت انگیز و ماهرانه میان آنها میشه. هریک از این قصه های سه گانه شخصیت های متفاوتی را مطرح می کنه اما در پس زمینه هریک نشانه هایی وجود داره که بوسیله آن به دیگری مرتبط می گردند. مجموعه ای که با توجه به سبک داستانی اون که بر اساس موج نو رمان نویسی فرانسه نوشته شده مجموعه ای از اتفاقات رو به صورت شانسی که همواره با یک تصادف آغاز میشه در کنار هم قرار میده و بیننده همواره به عنوان یک عنصر فعال در کنار بازیگران تا انتها در میان حوادث به این سو و آن سو کشیده میشه و در اکثر صحنه ها حضور خودش رو به صورت کامل حس می کنه و علاوه بر همزاد پنداری با بازیگران هر بیننده ای نتیجه دلخواه خودش رو از داستان می گیره . سبکی که آلن رب گریه داستان نویس بزرگ فرانسه پایه گذاری کرده و به عنوان موج نو رمان نویسی در دنیا مطرح شده.. فیلمهای او اغلب معمایی و بطرز هیجان انگیزی مجهوله. انگار به رازی سربسته اشاره داره. شاید هدف او یادآوری این نکته است که زندگی روزمره به مراتب بیش از آنچه فکر می کنیم پیچیده و رمزگونه است. او برای سرگرمی تماشاچی فیلم نمی سازه بلکه می خواد او را به تفکر وا داره تا در نهایت از دریچه ای متفاوت از آنچه همیشه بوده، به زندگی بنگره. به گفته او " شما فیلم می سازید تا به مردم چیزی را نشان دهید، آنها را از جایی به جایی دیگر ببرید و این به هیچ وجه اشکال ندارد که آنها را به دنیای کشف و شهود، به دنیای تفکر ببرید." حالت رمز آلود فیلمهای او تلویحا به این اشاره داره که برای ارتباط برقرار کردن با قصه لازم نیست به تجزیه و تحلیل یک یک صحنه ها پرداخت بلکه باید عمیقا از آن لذت برد. در آبی ژولیت بینوش زنی است که زندگیش یکباره تحت تاثیر تصادفی که منجر به از دست دادن دختر و شوهرش شده دگرگون می شه. او اکنون خودش رو با زندگی که از دست رفته رها می بینه. شاید رهایی او را بشه به نوعی آزادی تحمیلی تعبیر کرد. رنگ آبی در سراسر فضای فیلم جاریه. او تدریجا با زندگی گذشته خود روبرو شده و مفاهیمی مانند مصیبت از دست رفتن عزیزان، خیانت و بخشش را عمیقا تجربه می کنه و نهایتا به سمت ایجاد یک زندگی جدید گام برمی داره. سفید فیلم تقابل هاست و بار معناییش طعنه آمیز بودنشه. در حقیقت سفید یک کمدی سیاهه. در میان این سه فیلم ، سفید بیش از سایرین زمان می برد تا تاثیر خودشو بر مخاطب بذاره اما وقتی این انجام شد از سایرین محکم تر و موفق تر جلوه داده شد. سفید با تساوی سر و کار داره و با روایت طعنه آمیزش به دنبال کشف تساوی حقوقیه که در عالم واقعیت وجود نداره چه در سطح فردی و چه اجتماعی. اما در میان اینها قرمز را باید متعلق به سینمایی شاعرانه دونست. قرمز نه تنها نماد یکی از رنگهای پرچم فرانسه بلکه نماد عشقی که در همه روابط انسانی موجود در فیلم کاملا از دست رفته است. نکته مفهومی که این سه فیلم را به یکدیگر مرتبط می سازه مفهوم خیانت که در آبی و سفید پررنگ تر از قرمز به آن پرداخت شده و در هردو، قهرمان قصه سعی داره که از زندگی گذشته خود بیرون اومده و زندگی جدید را آغاز کنه. یک نکته جالب در این سه گانه فیلمبرداریه فیلمه که زاویه حرکت دوربین در صحنه های تکراری دقیقا از یک زاویه فیلم برداری شده نماها ی تکراری که به بیننده یادآوری میکنه که وقایع همه از پیش برنامه ریزی شده است و به نوعی جبر حاکم بر داستان همه جا احساس میشه موسیقی بسیار زیبای زیبگینف پرایزنر در پس زمینه جلوه خاصی به این سه اثر بخشیده هر کدام از داستانها روایتگر سرنوشت محتوم شخصیت اصلی فیلمه که نقش اصلی داستان رو بر دوش میکشه برخلاف سفید که نقش اصلی داستان به عهده یک مرده در دو فیلمه دیگه آبی و قرمز نقش اصلی بر عهده هنر پیشه زن فیلم به عنوان شخصیت پایه ای داستانه، زنی تنها که در میانه عشق و خیانت بر اثر تصادف و به صورت ناخواسته وارد ماجراهایی میشه که از قبل براش برنامه ریزی شده سینمای غیر عقلانیه کیشلوفسکی سرشار از تضادهای نا مانوسه که بیننده رو به شکل بسیار ماهرانه ای با خودش همراه می کنه در مورد داستان این سه فیلم توضیح نمی دم تا هر کس برداشت و حتی روایت خودش رو از داستان داشته باشه، مسیر داستان در هر کدوم از این سه رنگ به هیچ عنوان قابل پیش بینی نیست ولی مطمئن باشین که بعد از دیدن این فیلم ها تا مدتها ذهنتون بدجوری در گیره وقایع و اتفاقات میشه در پایان یکبار دیگه تاکید می کنم حتما این سه فیلم رو ببینید. در حاشیه : زبیگنف پرایزنر بزرگترین آهنگساز موسیقی فیلم لهستان و از بارزترین آهنگسازان عصر خویش بحساب می آید.در سال 1955 در لهستان به دنیا آمد.حاصل سالها همکاری وی با کارگردان بزرگ سینما، کیشلوفسکی برای او شهرت جهانی را به ارمغان آورد.آلبوو قطعاتی که برای فیلم های "زندگی دوگانه ی ورونیک" و "سه گانه ی آبی،سفید و قرمز" ساخت تاکنون بیش از دو میلیون نسخه فروش داشته است.موسیقی "زندگی دوگانه ی ورونیک" که نخستین بار در 1991 به بازار آمد موفق شد در سال 1992 جایزه ی صفحه ی طلایی را در فرانسه بدست آورد.در 1994 با همکاری شبکه ی بی.بی.سی برای سریال بیست و شش قسمتی و مستند" قرن جهانیان" که در بیش از سی کشور جهان نمایش داده شد،موسیقی ساخت."مرثیه ای برای دوستم" اولین اثر بزرگ اوست که به طور خاص برای اجرا و ضبط و نه به عنوان موسیقی فیلم ساخته است.وی این اثر را که در دوقسمت و در سال 1998 اجرا شد به عنوان یادبودی برای دوست و همکارش، کیشلوفسکی، به او اهدا کرد.از میان جوایزی که پرایزنر دریافت کرده است می توان به جایزه ی "خرس نقره ای" در 1997 از جشنواره ی فیلم برلین،دو جایزه ی جشنواره ی فیلم سزار فرانسه در 1995 (برای سه گانه ی قرمز) و دیگری در 1996 (برای فیلم الیزا)،سه جایزه از انجمن منتقدین لس آنجلس به عنوان بهترین آهنگساز سالهای 91 ،92 و 93 اشاره کرد.وی همچنین عضو انجمن فیلم فرانسه می باشد و در سال 92 جایزه ی وزارت امور خارجه آن کشور را به پاس موفقیتهای شایان او در بازنمایی فرهنگ لهستان در خارج از کشور، دریافت داشته است.
- 10 پاسخ
-
- 4
-
- قرمز ابی سفید
- نقد فیلم
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
نقد فیلم داگویل داگويل رمان تصويري نه فصلي است كه توسط لارس فون تريه دانمارکی و بر اساس نمايشنامهاي عميق و فلسفي از برتولت برشت ساخته شده است. نميدانم فون تريه چه بلايي بر سر نمايشنامه آورده اما نتيجه شاهكاري مثال زدني است. فيلمي كه بار هرمونتيكش بر ساختار فرماليستياش ميچربد و ميكوشد انسان را و تنها انسان را در موقعيتي قائم به خلقت و سرنوشت نقد كند. داگويل حرفهاي بسياري دارد و بهتر است براي تحليل آن ابتدا لايههاي داستان ورق بخورد تا بتوان در خلال مسائل پيچيده مطرح شده به نتيجه گيري مطلوبي دست يافت. داگويل نام روستايي در قلب كوهستانهاي امريكاست اما اين اهميت ندارد، بحث امريكا يا قوميت يا ملت خاصي نيست، مسئله مورد نظر جامعه بشري است. لذا داگويل نماينده كل آدمهايي است كه در جهان آفرينش زندگي ميكنند اما چگونه؟ آيا آنها واقعاً زندگي ميكنند به روشي كه از نظر فلسفي درست و ارزشمند است؟ اين گونه نيست. اين جامعه به ظاهر متمدن و انسانزده از داخل در حال انزوال و پوسيدن است. معني لفظي داگويل هم «سگداني» يا «شهر سگها» است از اين رو داستان از يك باغوحش شروع ميشود كه حيوانهاي آن دوپا دارند و ناطق هستند. گريس (با بازي نيكول كيدمن) كه نماينده موهبت الهي، پاكي و صداقت است به عنوان يك هديه تصادفي به اين جامعه تقديم ميشود، اما انسان آزمند و وحشي با او چه ميكند؟ آنها خود را و از پي آن صداقت و افتخار بشري را به لجن ميكشند و فون تريه به خوبي نشان ميدهد كه آدمي بخت خود را ويران كرده و رعايت و نگهداري حدود و موازين انساني در قاموسش نيست. گريس خوبي ميكند و بدي ميبيند. اين البته فينفسه چيز جديدي نيست اما نحوه ارائه آن تغيير كرده است. از طرفي در اين جامعه پرآشوب آيا واقعاً كسي وجود ندارد كه سرش به تنش بيارزد؟ فون تريه ما را گمراه ميكند و ابزار اين كار تام است. تام سنبل آدمهايي است كه ارزشها را يا ميشناسند و يا وانمود ميكنند كه ميشناسند و در ميدان عمل تهي و پوشالي هستند. عشقي كه بين او و گريس ايجاد شده تلويحاً عشق انسان وارسته به ارزشهاست اما همين انسان وقتي منافع را در خطر ميبيند ارزشها را زير پا ميگذارد و از روي غريزه عمل ميكند. گويي بدبيني فون تريه (يا برشت) لبه تيزي دارد كه نشان ميدهد جامعه بشري تمام شده و اگر خوب وجود داشته باشد از روي اراده و پنداري غريزي و قهقرايي است. درماني وجود ندارد و هرچه هست پليدي است. آدمهاي فيلم ابتدا خود را منزه جلوه ميدهند؛ همان چيزي كه تك تك ما در برخوردهاي اوليه انجام ميدهيم و از بيان حقايقي تلخ درباره شخصيت خود ابا داريم. با پيشبرد داستان، آدمها كمكم چهره عوض ميكنند و ديو درونيشان از پيله اختفا و دورنگي بيرون ميآيد و در انتهاي فيلم متوجه ميشويم كه حقيقتاً در يك سگداني زندگي ميكنيم. بعد از تماشاي فيلم انسان از خودش منزجر ميشود و اولين سوال اين است كه ما كداميك از اين آدمهاي به استحاله رفته هستيم؟ فيلم تنها يك لوكيشن دارد و خانهها و خيابانها با خطوط سفيد مشخص شدهاند و فيلمبرداري در اغلب سكانسها دستي و روي شانه است. اين كه صحنههاي فيلم شبيه تئاتر است و ديوار و پنجره انتزاعي هستند و ديده نمی شوند چه دليلي دارد؟ قطعاً فون تريه قصد نداشته يك تلهتئاتر يا به عبارتي سينماتئاتر توليد كند. اين كار از روي عمد و به درستي انجام شده است. فونتريه ميخواهد بيننده در جاي خدا نشسته باشد و از چشم يك الهه به وقايع بنگرد و تحليل بكند. داگويل فلسفه خلقت و زندگي است و اصالت غريزه را نكوهش ميكند. در انتهاي فيلم تنها يك سوال باقي ميماند، چه درماني براي اين بيماري فلسفي-اجتماعي وجود دارد؟ فون تريه جواب را به عهده ما گذارده است. داگويل فيلمي ناتوراليستي و ارزشمدار است و نوعي دلسوزي براي جنس انسان را نيز در زمينه دارد. بايد فونتريه را براي دقت در ميزانسن، نور، دكوپاژ و بازيها تحسين كرد. بايد كوشش كرد كه سرنوشت داگويل براي دنياي واقعي ما (يا داگويل واقعي) تكرار نشود. به اميد آن روز. درباره برتولت برشت برتولت برشت (۱۰ فوریه ۱۸۹۸ - ۱۴ اوت ۱۹۵۶) نمایشنامهنویس و کارگردان تئاتر و شاعر آلمانی بود.او را بیشتر به عنوان نمایشنامهنویس و بنیانگذار تئاتر حماسی، و بهخاطر نمایشنامههای مشهورش میشناسند. اما برتولت برشت علاوه بر این که نمایشنامه نویسی موفق و کارگردانی بزرگ بود، شاعری خوشقریحه نیز بود و شعرها، ترانهها و تصنیفهای پرمعنا و دلانگیز بسیاری سرود. او سرودن شعرهایش را در ۱۵ سالگی و پیش از نمایشنامهنویسی آغاز کرد و نخستین سرودههایش را بین سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۷ سرود و آنها را در نشریات محلی منتشر کرد. در سال ۱۹۱۸، هنگامی که به خدمت سربازی اعزام شد افزون بر کار در بیمارستان نظامی پشت جبهه، سرودههایش را همراه با نواختن گیتار برای سربازان میخواند و آنها را مجذوب نوای گرم و سرود دلنشین خود میکرد. شعرهای نمایشی برشت را از مهمترین آثار او دانستهاند. اینها شعرهایی هستند که به صورت سرود، تصنیف یا ترانه وارد نمایشنامههای او شده و به مناسبتهای موضوعی خاص یا برای غنا بخشیدن به موضوع و افزایش اثرگذاری، به صورت پیش درآمد، میانپرده، موخره یا در میان متن آوردهشدهاند. این شعرها اغلب طنزآمیز یا هزلآمیز هستند و زیر پوستهٔ شوخطبعانهٔ خود مفاهیم بسیار جدی و آگاه کننده داشته و پیامرسان ایدههای نقادانه و اجتماعی برشت هستند. بیشتر نمایشنامههای برشت دربرگیرندهٔ یک یا چند سرود، ترانه و شعر است. از آثار او ميتوان به زندگی گالیله، ننه دلاور و فرزندانش، زن نیک ایالت سچوان، دایره گچی قفقازی، آدم آدم است، ارباب پونیتلا و نوکرش ماتی، مادر، سرود آنکه گفت آری و آنکه گفت نه اشاره كرد. (منبع: دانشنامه آنلاين ويكيپديا) منبع : فیلم هفته
-
funny games - بازیهای مسخره گئورگ و آنا به همراه فرزندشان جورجی ، برای گذراندن تعطیلات به ویلای خود می روند. آنجا پل و پیتر به بهانه درخواست تخم مرغ وارد خانه آنها می شوند و آنها را گرفتار بازی خود می کنند... میشائیل هانیکه را یک فیلمساز جریان ساز می دانند.این فیلمساز آلمانی –اتریشی که به لحاظ تئوری و اجرایی دارای تجربیات بزرگی است در دهه 90 در اوج به سیطره در آوردن سینمای اروپا توسط هالیوود در کنار فیلمسازان دیگر اروپایی آن زمان(توماس وینتر برگ ،لارس فوتریر،سورن یاکوبسن و...) سعی می کرد که با اعتقادات خود در سینما پیش رفته و سینمای ناب و واقعی که در ذهن وی تحت تاثیر آثار برسون و آنتونیونی (و کل سینمای ایتالیا) شکل گرفته است را به معرض نمایش گذارد.سینمایی خاص و منحصر بفردی که هانیکه برگزیده در بین هم دوره هایش شاید متفاوت ترین سبک فیلمسازی است. هانیکه پیش از اینکه یک فیلمساز باشد یک روانشناس است.در بازیهای مسخره هانیکه از بعد روانشناختی مخاطب را به هزارتوهای فکر دو جوان روان پریش می برد و در مقابل به عکس العمل های سه عضو خانواده -مرد و زن و پسر خردسال- در تقابل با این روانپریشان می پردازد.پل و پیتر تقاضای زیادی ندارند آنها همه را به بازی دعوت می کنند و انتظار دارند که طرفهای متقابلشان توان بازی کردن با آنها داشته باشند.ولی طرف مقابل بدلیل ندانستن قواعد بازی در مسیر سختی و سپس حذف از بازی می افتد.در این بازی برد و باخت خیلی مهم نیست بلکه نحوه بازی است که مهم است.همین مورد باعث می شود که از این بازی رقابت برداشت نشود ولذا بیننده بعنوان یک ناظر صرفا می تواند بازی طرفین را ببیند و هیچ گاه به دنبال برنده نمی گردد. در فیلم بطور مکرر فیلمساز به بازی تاکید می کند.ابزار اصلی پل و پیتر ابزار بازی و تفریح هستند.گئورگ با چوب گلف از همان ابتدا تقریبا از بازی حذف می شود جسد سگ را آنا با یک بازی می یابد اسلحه ایی که بوسیله آن شورشی به قتل می رسد یک تفنگ شکاری است که برای تفریح بکار می برد و زمانی این بازی جالب تر می شود که دقت کنیم هر کدام بوسیله ابزار بازی خود و یا ابزاری که خود می یابند از بازی حذف می شودند.شورشی خود تفنگ را پیتر می دهد و چوب گلف نیز متعلق به گئورگ است.حضور مستمر توپ گلف و انتخاب لباس بازیگران نیز تاکید اضافه فیلمساز بر وجهه بازی گونه فیلم هستند.بالاخص زمانی که آنا در پایان بخش اول بازی قصد دارد برای یافتن کمک بیرون رود با انتخاب کفش های ورزشی نشان می دهد ناخواسته همه در بازی شریک هستند.اسامی مختلفی که در طول فیلم پیتر و پل یکدیگر را صدا می زنند نیز نام شخصیت های کارتونی است.آنها با این اسامی مانند تام و جری با یکدیگر تفریح کرده و نشان می دهند در ذهنشان به غیر از بازی و تفریح چیز دیگری نمی گذارد.پیتر هر از چند گاهی با نگاه به دوربین و زدن یک چشمک و یا صحبت با آن به مخاطب نیز یادآوری می کند در حال دیدن یک بازی است.فیلمساز نیز در جزییات فیلمنامه در حال بازی با مخاطب است.در ابتدای فیلم زمانیکه چاقو خانواده در قایق می افتد و تاکید فیلمساز در مورد محل آن به مخاطب شاید نشان دهنده امید خروج موفقیت آمیز خانواده از بازی باشد و فیلمساز آن را بعنوان برگ برنده خانواده به مخاطب نشان دهد ولی این برگ برنده نیز بسیار ساده توسط پل و پیتر کشف می شود و بازهم فیلمساز تاکید می کند که مخاطب ناظر یک بازی است و گاهی هم باید بازی داده شود. البته نکته جالب این است که پیتر و پل از کشتن همبازیان خود لذت نمی برند.بلکه روند بازی است که آنها را به این سمت می برد. دیدن فیلم های هانیکه کار آسانی نیست.مخاطب باید از قدرت تحمل بالایی برخوردار باشد .شخصیتهای هانیکه ،شخصیتهای عادی نیستند.آنها افرادی هستند که قرار است قدرت تحمل و تصور مخاطب را بسنجند.این شخصیتها در نگاه اول شاید با جامعه اطراف ما متفاوت باشند ولی با نگاهی دقیق تر می توان جلوه هایی پنهان و اسرار آمیز از انسانهای اطرافمان را در آنها یافت.همانطور که عنوان شد شاید شخصیتها برای ما ناشناخته باشند ولی در این که از بطن جامعه پدید آمده اند برایمان غیر قابل انکار است.پل و پیتر و حتی آنا و گئورگ نیز از این قاعده مستثنی نیستند.آنها افرادی از جامعه هستند با این تفاوت که جلوه های مخفی انسانی را نمایش می دهند.زمانیکه گئورگ در برابر دو جوان سادیسمی توان هیچ تقابلی ندارد و باید اجازه دهد (و می دهد) که به بدترین وجهه ممکن ابتدا شخصیت خانوادگی و خانواده اش سپس اقتدارش و در پایان تمام افراد خانواده اش را از دست بدهد ،مخاطب کنجکاو را از بازی عادی فراتر می برد. فیلم بازی های مسخره نسبت به سایر آثار هانیکه فیلم خشن تری است ولی این خشونت با سایر آثار این چنینی متفاوت است.در فیلم مخاطب شاهد تصاویر بی پرده و عریان خشونت نیست بلکه همیشه شاهد عکس العملهای مجری و قربانی خشونت است.ضربه زدن وحشتناک پل به گئورگ با چوب گلف و یا پرتاب توپ به صورت گئورگ و هیچ یک از سایر ضربات و شکنجه ها را مخاطب نمی بیند و همیشه تاثیر آن است که به ما نمایش داده می شود.اوج این موضوع را در یکی از بهترین سکانسهای فیلم می توان دید.زمانیکه پیتر برای خوردن ژامبون و غذا به آشپزخانه می رود و پل شروع به انتخاب قربانی خود می کند(با بازی ده بیست سی چهل خودمان!) ما شروع بازی پل را می بینیم ولی دیگر با پیتر در آشپزخانه همراه می شویم و صرفا او را در حال تهیه خوراک خود می بینیم تا صدای تیر شنیده می شود.پیتر در اوج خونسردی به کار خود ادامه می دهد ولی مخاطب (دوربین) به سمت صدا می رود و صحنه تکان دهنده شلیک به شورشی و پخش شدن خون او در صفحه تلویزیون را می بیند.در این سکانس فوق العاده همه شوکه شده اند حتی دوربین که بصورت پیوسته در حدود ده دقیقه بصورت ثابت این صحنه را تماشا می کند.فیلم بازی های مسخره به لحاظ فنی نیز همان مولفه های سینمای هانیکه را داراست.استفاده از نماهای ثابت و حرکت کند دوربین ،عدم استفاده از موسیقی به معنای عرف آن در فیلم و همچنین عدم استفاده از جلوه های ویژه و ریتم آرام فیلم(نه در روایت بلکه نمایش) از جمله مولفه های کلیه آثار هانیکه هستند.بازیهای مسخره دارای فیلمنامه ایی خوب و کارگردانی درخشان است.سوای هنر هانیکه باید به حضور قدرتمند یورگن یورگس فیلمبردار توانمند سینمای آلمان اشاره کرد.او با قدرت و تکنیک فوق العاده اش بخش زیادی از پیام فیلم را با هنر خود منتقل می کند.شاید اوج هنر او را بتوان در کادر بندی های فوق العاده فیلم و همچنین سکانس ورود اعضای خانواده به ویلا دانست.در سکانس ورود خانواده دوربین این هنرمند بزرگ به همراه سگ خانواده کل خانه را و نقاط کلیدی داستان را برای مخاطب به نمایش می گذارد.پس از فیلمبرداری باید بازیهای درخشان بازیگران اشاره نمود.که سر آمد آنها بدون شک سوزان لوتهار ستاره مطرح سینمای آلمان است.شاید بیشترین تاثیر و بیشترین ارتباط را مخاطب می تواند با آنا در طول فیلم برقرار کند و به لحاظ حضور نیز او بیشترین حضور را در فیلم دارد.البته شخصیت پردازی درخشان آنا نیز به بازی درخشانش کمک می کند و در کل زنان در فیلم های هانیکه نقش های کاملا جدید و متفاوتی دارند.پس از او اولریش موهه فقید(همسر وقت سوزان لوتهار) نیز با همان چهره تاثیر گذارش نقش آفرینی می کند.سینمای هانیکه سینمای خاصی است.همانطور که عنوان شد به شدت روی ذهن مخاطب اثر می گذارد.او تصمیم ندارد در فیلمهایش قهرمان پروری کند بلکه جلوی آن می ایستد.در اواخر بازی های مسخره در یک سکانس درخشان آنا اسلحه پل را بر می دارد و به او شلیک می کند و او را می کشد ولی چند ثانیه بعد در اقدامی جالب پیتر ریموت کنترل را برداشته و فیلم را عقب بر می گرداند و از ابتدا نمایش می دهد و این بار آنا تا میخواهد اسلحه را بردارد پیتر دست او را خوانده و اسلحه را از او می گیرد.هانیکه در این سکانس نشان می دهد که می داند مخاطب بدنبال قهرمان سازی است.و همچنین می داند که مخاطب در پایان بدنبال نجات قربانیان است ولی در فیلم او قرار نیست قضیه به این سادگی تمام شود.(نکته قابل توجه دیگر این سکانس این است که این بخش تنها جایست که خشونت در فیلم نمایش داده می شود که آنهم طعنه ایی به غیر هانیکه ایی بودن این سکانس است !)سکانس نهایی فیلم نیز زمانیکه پیتر و پل این باری سراغ خانواده ایی دیگر می روند نیز تاکیدی بر این قضیه دارد که بازی تمام نشده است.
-
روبان سفید روبانی برای یاداوری سیاهی درون فیلم روبان سفید The White Ribbon (به آلمانی: Das weiße Band) همانطور که کارگردان خوش ذوق ان میشائیل هانکه گفته در پی یافتن ریشه های نازیسم نه در هیاهوی سیاست که دروقایع تاریخی ودر بطن اجتماع بوده. (میشائیل هانکه با فیلمهای قاره هفتم و ویدیوی بنی برای تماشاگر ایرانی کمابیش نامی آشناست. اما فیلمهای اخیر وی بخت نمایش در ایران را نیافتهاند. هانکه متولد ۲۳ مارچ ۱۹۴۲ در مونیخ از ایالت باواریای آلمان است. در رشتههای فلسفه، روانشناسی و تئاتر در وین تحصیل کرده و از ۱۹۶۷ تا ۱۹۷۰ به عنوان نماایشنامه نویس در(Südwestfunk) کار کرده و از ۱۹۷۰ با نوشتن و کارگردانی فیلم تلویزیونی بعد از لیورپول وارد عالم فیلمسازی شدهاست. هانکه همزمان در تئاترهای اشتوتگارت، دوسلدورف، فرانکفورت، هامبورگ مونیخ، برلین و وین نمایشهای متعددی روی صحنه برده و در فاصله ساخت فیلمهایش به تدریس در آکادمی فیلم وین نیز پرداختهاست. او تا کنون فیلمهایی به زبانهای آلمانی، فرانسوی و انگلیسی ساختهاست. فیلمهای او اغلب مشکلات جامعه مدرن را به تصویر میکشد.) کرارا در مورد اینکه نازیسم وفاشیسم چگونه به یکباره از قلب اروپا سربراوردند ورویاها وایده الهای میلیونها انسان را به ورطه نابودی کشاندند خواندیم وشنیده ایم. پس از پایان بزرگترین جنگ بشری همگان سعی در پاک کردن خویش از انگ نازیسم وفاشیسم وپاک جلوه دادن افکار وایده الهای خودشان نمودند.دوقطبی شدن جهان برای زیرسوال بردن چهره دیگری از سبعیت فکری انسانها با پایان یافتن عمر شیشه تاریک 74 ساله مارکسیسم وپاره شدن پرده اهنین مدفون در دل دیوار برلین دیگر بار ارزوی هزاران ساله بشریت برای دستیابی به یوتوپیا را عملا زیر سوال برد وتمامی اثار فلسفه خالی از لیبرالیسم دموکراسی غربی فقط ارمانشهری اقتصادی(یکجانبه به قاضی نمیروم ونمیتوان منکر ارزشهای نهادینه شده بیشماری درهمین جامعه غربی شد که براساس منویات لیبرالی شکل گرفته ولی کم کم اصول لیبرال ذاتا یک شعار باقی مانده) برای خواص خود برجای نهاده است. چنانچه در طول فیلم نیز مشهود است اصول ومبانی تئوکراسی و اریستوکراسی نیز شدیدا به زیر سوال میرود ورفتار بارون در تمثیل از نخبه اجتماع قبل از جنگ جهانی اول به مثابه فئودالی مسلط و پدر روحانی یا همان کشیش دهکده در مقام رهبر دینی اجتماع نشان دهنده ضعف های بی پایان ونقاط کور این اندیشه هاست. هانکه در سرتاسر فیلم با تکیه براساسی ترین مشکل انسانها در قبال رفتارها واحساساتشان یعنی استبداد درونی انسانها هنرمندانه سعی در به تصویر کشیدن دیکتاتور درونمان دارد وتا اخر فیلم با روالی ارام وقصه گویانه از زبان معلم دهکده که نقش انسان متعادل را در طول فیلم برعهده گرفته است زشتی ها وزیبایی های یک اجتماع را به تصویر میکشد. از تلاش انسانها برای براورده کردن نیازهایشان در طبقات مختلف هرم مازلو گرفته تا رفتارهای مذموم وتلاطمات رفتارها وارتباطات اجتماعی در تمامی طول فیلم شما شاهد اطاعتی بی چون وچرا هستید...نه اینکه اطاعت کردن از پدر ومادر یا سلسله مراتب قانونی بد باشد ولی تمایزی که هانکه به دنبال نشان دادن ان است تفاوت احترام به همراه قانون مداری واطاعت کورکورانه وخالی از تفکر است که مصداق عینی توجیه دگماتیسم است. نازیسم،فاشیسم،مارکسیسم وهر مکتب وایده التقاط گرایانه ای که سعی بر انحصارداشته وماحصلش دیکتاتوری شده است ذاتا به دنبال این مسئله نبوده وبا مزمزه کردن قدرت ویافتن راهکار اطاعت محض در اجتماع تبدیل به سیاهی ترسناکی شده که صفحاتی از تاریخ را سیاه وخونین کرده اند. برخورد پدر روحانی با دختر وپسرش مارتین وکلارا وتنبیه انان در قبال دیرامدنشان به خانه نخستین گام در نشان دادن روحیه سلطه جویی واستبداد فردی است. کل خانواده به دلیل دیرامدن فرزندان شام نمیخورند وپدر برای یاداوری اشتباه وخرد کردن شخصیت پرخاشگرشان(که مقتضای سن نوجوانی وشناخت اولیه شخصت ان دوران است) روبانی سفید به مو ودست ان دو میبندد تا تذکاری باشد بر معصیت کار بودنشان ودیواری برای جلوتر نرفتن در این وادی انگار که در دنیای داستانی داستایوفسکی دست به نقش ارایی زده است هانکه! البته هانکه در تمامی طول فیلم سعی کرده مصادیق خشونت را از چشم ها دور نگهدارد ولی مضامین ان ر با صدای بلند فریاد میزند تا نشان دهد که چرخه خشونت وخشونت گرایی وبازتولید خشونت از همین تک تک افراد اجتماع ودر گام اول از خانواده ها شروع میگردد. هانکه فیلمش را با سوالی متحیرانه در مورد جمع شدن کودکان دهکده در خلوت خارج از روستا به دورهم شروع میکند وبا پارادوکسی درمورد خاطی به انتها میرساند وجواب سوال را به خود بیننده وامیگذارد تا دروجدان وافکار خویش به دنبال مقصر اصلی ونه کاراکتر فیلم بگردد ومطمئنا توانایی هانکه درانتقال این مسئله ارزش این فیلم زیبا را دوچندان نموده است. اتفاقی که برای دکتر دهکده در حین اسب سواری می افتد وسرپرستی کودکان دکتر توسط همکار ودستیارش در نظر اول بسیار انسان دوستانه وحاکی از محبت در یک اجتماع کوچک است اما هنگامی که دکتراز بیمارستان برمیگردد و بعد از بهره برداری جنسی از دستیارش نسبت به پیری وزشتی او اظهار تنفر میکند وسپس به دختر خود تجاوز ودست درازی میکند وبحث هایی که نسبت به همسرش که فوت کرده است باز میشوند بعد دیگری از ماجرا رو میشود. توالی ماجراها در دهکده باعث میشود تا بیننده از هیجان خوبی که در ذات فیلم نهفته هست بهره کافی ببرد چنانچه بعد از ماجرای دکتر نوبت به مرگ زن از کارافتاده یکی از کشاورزان در اثر سقوط از چوبهای معیوب کارگاه چوب بری میرسد واعتراض وعصبانیت فرزند بزرگ خانواده وعدم توانایی پدر پیر خانواده برای اعتراض در قبال این مسئله به بارون ونهایتا خودکشی کشاورز پیر در انتهای فیلم ازار وشکنجه پسر بارون ودر چندگام بعدی پسر عقب افتاده دستیار دکتر کارلی توسط اشخاص ناشناس وایجاد فضای پلیسی ... نامه ای که بعد از شکنجه پسر عقب افتاده یافت میشود ودر ان به عذاب وعقوبت هشدر داده شده است ... سیلی قابله دهکده بر گونه پسر مباشر به دلیل خوشحال نشدن از تولد یک فرزند پسر دیگر درخانواده ... مشاجره بارون وهمسرش بر سر درک نشدن زن از طرف شوهر خود ... کتک زدن پسر بارون به دلیل تفاوت داشتن با فرزندان مباشر وبر سر یک نی لبک ... خواب هذیان وار دختر کشیش در مورد شکنجه پسر قابله ... بحث تهدید امیز معلم وکشیش بر سر حقایق ولاپوشانی حقایق به نفع خود وخانواده یا درکل منافع انی ... اتش سوزی انبار غله بارون ... خراب کردن مزرعه کلم بارون به دلیل حس عصبانیت ناشی از مرگ مادر ... دروغ دختر دکتر در برابر اشکار شدن گناه تجاوز پدر به دختر به برادر کوچکترش و ... این ها نمونه هایی از خشونت وچرخه بازتولید خشونت هستند که هانکه در هرسکانسی از انها سعی کرده به بهترین شکل مفاهیم مورد نظر خود را منتقل کند. در برابر این تصاویر دیالوگی که بین پسر ودختر دکتر در سر میز نهار شکل میگیرد به نظرم نقطه عطفی بود برای نمایش واقعیت اجتماع انگونه که باید دیده شود وانگونه که باید حقایق اشکار شوند ... زمانی که پسر خردسال در مورد ماهیت مرگ سوال میپرسد ودختر بی واسطه حقیقت را شرح میدهد تا انکه ظرفیت کودک لبریز میشود. داستان علاقمندی معلم دهکده به دختر پرستار پسر بارون وحکایت عشق او به دختر که خود راوی ماجراست تلطیف کننده فضای فیلم هست وانصافا به زیبایی در بین ان همه خشونت به تصویر کشیده شده است. در نهایت هانکه به بهترین شکل فیلم را به پایان میرساند جنگ جهانی اول به دلیل ترور شاهزاده پروس در صربستان شروع شد!! چه تصویر پایانی بهتر از این میتوانست برای فیلم خود درنظر بگیرد؟ جمع شدن ذره ذره خشونت های اجتماعی بالاخره خود را در محلی زشت وهمه گیر نشان خواهد داد به مصداق اخر فشار انفجار است! فیلم روبان سفید در جشنواره کن در سال 2009 برنده جایزه نخل طلایی شد و همچنین این فیلم برنده جایزه گلدن گلوب بهترین فیلم خارجی زبان سال 2009 شد. کارگردان / --- / میشائل هانکه تهیهکننده / --- / اشتفان آرنت ویت هایدوشکا میشائل کاتز نویسنده / --- / میشائل هانکه بازیگران / --- / اولریش توکور فیلمبرداری / --- / کریستیان برگر تدوین / --- / مونیکا ویلی مدت زمان / --- / ۱۵۰ دقیقه بابت طولانی شدن این پست عذرخواهی میکنم ولی مطمئنا ازدیدن این فیلم پشیمان نخواهید شد وجزو معدود فیلم هایی هست که برای همه طیف ها وسلایق توصیه میکنم تا به تماشا بنشینند. --------------------------------- پی نوشت : خشونت وبازتولید خشونت به عنوان چرخه ای مخرب دراین پست ونقد این فیلم محور اصلی صحبت بوده چندروز قبل هنگام مطالعه مقاله ای این عکس توجه منو به خودش جلب کرد وبی تناسب ندیدم تا اونو با شما به اشتراک بزارم به نظر شما ایا میزان انتروپی وخشونت در اجتماع ما نیز بیش از اندازه بالا نرفته است؟ چه راهکاری برای کنترل این خشونت پنهان درنظر دارید؟
-
- 3
-
- مشائیل هانکه
- نقد
-
(و 9 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
Stay 2005 Drama | Mystery | Thriller Director: Marc Forster Writer: David Benioff Stars: Ewan McGregor, Naomi Watts and Ryan Gosling This movie focuses on the attempts of a psychiatrist to prevent one of his patients from committing suicide while trying to maintain his own grip on reality. سم فاستر دكتر روانشناس قصد دارد تا جلوي خودكشي مريضي به نام هنري لتام را در شب تولد بيست و يك سالگيش بگيرد . اما جلسات و گفت و گو با هنري باعث ميشود كه مرز ميان واقعيت و توهم در ذهن سام بهم بريزد . درگيري بيش از حد سام با حوادث زندگي هنري باعث ميشود كه رابطه سام با معشوقش كه مريض سابق وي بوده است دچار مخاطره شود و بزودي حوادثي كه درك آن براي سام مشكل است براي او و ديگران رخ ميدهد. من این نقد رو کپی می کنم که قبل از دیدن فیلم بخونید: نقدی کوتاه از : محبت محبی منبع : [Hidden Content] بمان به کارگردانی مارک فورستر حکایت جهانی سرشار از عدم قطعیت است. عدم قطعیتی که حتی خشکترین علوم جهان نیز در برابرش سر تعظیم فرو میآورند و برای توصیفش راهکاری نوین میجویند. عدم قطعیتی که در دقایقی میتوان آن را ابژکتیو دانست و به این ترتیب دیدگاه پسامدرنی را در فیلم ساری و جاری دانست. اما این عدم قطعیت گاهی ریشه در ذهن روان پریش هنری دارد و باید آن را سوبژکتیو بدانیم و به این ترتیب فرضیه نگاه فازی به جهان و پدیده های آنرا مطرح نماییم. بمان مقطعی کوتاه، به لحاظ زمان فیزیکی، قابل درک برای جسم و زمانی متفاوت برای روح آدمی را به تصویر میکشد. زمانی میان بودن و نبودن یا دیگرگونه بودن. هری قبل از آنکه لایلا بر سر هستی نیمه جان او ظاهر شود، برای او قصه ای میسازد و بین او و دکتر سام که میتواند روانپزشک باشد یا نباشد، پیوندی عاطفی برقرار مینماید. بمان در واقع حکایت سرگشتگی روح آدمی است که در قفس تن خاکی اسیر مانده است و چون بر نمیتابد این گونه بودن را، پر میکشد و دنیایی دیگر را تجربه میکند، اما این تجربه نیز علیرغم وسعت و حتی قدرت، تلخ و دردناک است. زندگی در شهری شلوغ و پرآشوب، روح هری را آنقدر خسته ساخته است که در تجربه نزدیک به مرگ نیز او رهایی نمییابد. بمان فارغ از قراردادهای ساختگی ذهن بشر است چون روح آدمی است که آن را میسازد. پس واقعه یا دیالوگی میتواند بارها و بارها تکرار شود و چرایی بینا شدن پیرمرد نابینا بی پاسخ بماند و لایلای پرستار استاد هنر باشد و بسیاری ابهامات دیگر که عقل دوراندیش را برای آنها پاسخی نباشد مگر دیوانگی افاقه کند! بمان تجربه جنون آمیزی است که چون از ذهنی روان پریش ساطع میشود، پس حتی با منطق جهان دو دویی هم میتوان آنرا پذیرفتنی خواند. به این ترتیب بمان که در طبقه بندی کلاسیک ژانری، به قواعد سایکودرام و تریلر نزدیک میشود، در واقع قالب هیچ ژانری را نمیگیرد و هویتی مستقل دارد. شاید در نگاه اول، نوشتن چنین فیلمنامه بیمنطقی- در نظام سنتی ارزش گذاری- کار آسانی به نظر برسد، اما وقتی این بیمنطقی با منطق خاص خود تاویل شود، دیگر چنین نگاهی محلی از اعراب ندارد. نورپردازی، میزانسن، دکوپاژ و جلوه های ویژه فیلم همه و همه در راستای تصویر جهانی دیگر گونه به کار گرفته میشوند که فضای سورئال اثر را به مخاطب منتقل میسازد اما فرض کنیم که این اتفاق نوع دیگری روی میداد و ما به جای مواجهه مداوم با سایهها و هالهها، فیلمی سورئال را در فضای کاملا رئال میدیدیم، آیا این چنین رویکردی بداعت بیشتری را به اثر نمیبخشید؟
- 2 پاسخ
-
- 6
-
- معرفی فیلم
- نقد فیلم
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
ـ روز پنجم نوامبر را بخاطر داشته باش روز پنجم نوامبر انگلیسی ها جشن غریبی برگزار می کنند که شب گای فاوکس (یا شب آتش بازی) نامیده می شود و یادواره توطئه "گان پاودر" (باروت) در سال 1605 است؛ در شب 5 نوامبر سال 1605گای فاوکس توطئه ای برای منفجر کردن ساختمان پارلمان و ترور جیمز اول ـ پادشاه انگلستان ـ طرح ریزی کرد که شکست خورد. گای فاوکس و همراهانش دستگیر، به جرم خیانت محاکمه و اعدام شدند، اما میراث وی تا به امروز یعنی چهار صد سال بعد باقی مانده است و برخی آن را معادل انگلیسی روز استقلال آمریکایی ها می دانند. از نظر بسیاری پنجم نوامبر شب آتش بازی و نشانه شکست تروریسم است، اما برخی گمان می کنند که در این شب تروریسم جشن گرفته می شود. ناظران بدبین تر فاوکس را قهرمان دانسته، تلاشش برای ترور سیاستمداران را نادیده می گیرند. حتی در سال 2002 جامعه انگلیس به نفع ذکر نام وی در فهرست بزرگترین بریتانیایی های شبکه بی.بی.سی رای داد. بنظر می رسد چهارصد سال بعد، وی برای وندتا نیز چنین زنجیره ای از واکنشها ـ نمایش حیرت انگیز آتش بازی و احساسات ضد حکومتی ـ را بر انگیزد. آلن مور نویسنده و دیوید للوید نقاش در واکنش نسبت به حوادث سیاسی کشور خود وی برای وندتا را خلق کردند؛ توهمی تاریک از زندگی تحت سلطه حکومت فاشیسم در انگلستان، و مرد نقابداری که از سایه ها پدیدار می شود تا چنگال قدرت را خرد کند. البته لازم به ذکر است کتاب للوید سیاه تر، بیرحم تر و شاید کثیف تر و ناخوشایند تر بود، اما برادران واچوفسکی لایه ای از درخشندگی و نظم به داستان اضافه کردند که زمختی ـ لازم ـ کتاب را می گرفت. ـ پشت این نقاب جسم نیست. یک ایده است و ایده ها هم ضدگلوله هستند. داستان فیلم در سال 2020 اتفاق می افتد. انگلستان که یک سری فجایع ـ همچون یک بیماری مسری خطرناک ـ را پشت سر گذاشته است، پس از آشفتگی سیاسی از خاکستر برمی خیزد و تحت رهبری ساتلر فاشیست (هارت شباهت زیادی به هیتلر دارد) به شکل یک دیکتاتوری منظم، سالم و کارامد که پلیس مخفی و شبکه های تبلیغ خاص خودش را دارد دوباره متولد می شود. حکومت بریتانیا از سلطنتی به حکومت دیکتاتوری بدل شده و جامعه با مشت آهنین ترس اداره می شود. هنر و ابراز عقیده سانسور می شود. همجنس بازها، اقلیتها و مسلمانها به کمپ های بازداشت فرستاده می شوند. انگلستان بیشتر شبیه اردوگاه است تا یک کشور. شبها حکومت نظامی در شهر برقرار است، و شبگردانی که فینگرمن نامیده می شوند وظیفه کشیک را برعهده دارند. زن جوانی به نام ایوی هامند پس از حکومت نظامی از خانه خارج می شود، توسط پلیسهای مخفی که "فینگرمن" (fingermen) نامیده می شوند دستگیر شده و مورد آزار و اذیت قرار می گیرد. اما شبح شنل پوشی که نقاب گای فاوکس به چهره دارد (در ابتدای فیلم ماجرای گای فاوکس خیلی کوتاه تعریف می شود) با آن لبخند درخشان و تزلزل ناپذیرش فینگرمن ها را شکست داده و ایوی را نجات می دهد. او وی نام دارد. حال که ایوی را نجات داده است گویی سرنوشت آن دو به هم پیوند خورده است. وی اهدافش، فلسفه اش و جنونش را ـ مبارزه علیه این حکومت و نجات مردم ـ بطور کوتاه و سریع برای ایوی توضیح داده و از او می خواهد تماشاچی نخستین برنامه اش باشد؛ منفجر کردن ساختمان قوه قضاییه و مجسمه فرشته عدالت و پخش آهنگ "مقدمه 1860" به عنوان اولین اقدامی که بعدها زنجیره ای از واکنشها را در بین مردم لندن برمی انگیزد، و همان شب به ایوی قول می دهد که سال آینده در همین روز ساختمان پارلمان نیز به تاریخ خواهد پیوست. روز بعد وی به ساختمان تلویزیون ـ محل کار ایوی ـ نفوذ می کند و موفق می شود برنامه خودش را که سخنرانی برای مردم لندن است روی آنتن بفرستد. طی این برنامه با مردم از حکومت و اعمال آن، سکوت مردم و هزینه سکوتشان سخن می گوید و از آنها می خواهد "اگر شما هم چیزهایی را می بینید که من می بینم، اگر چیزی را حس می کنید که من حس می کنم، سال دیگر در همین روز جلوی ساختمان پارلمان در کنار من بایستید". حین فرار وی به دام می افتد و به کمک ایوی ـ که به دست پلیس مضروب می شود ـ فرار می کند، و مجبور می شود ایوی را نیز با خود به خانه زیرزمینی مرموزش گالری سایه ها ببرد، تا به دست پلیسهای حکومتی نیفتد. ایوی تنها او را به عنوان مردی سرشار از نفرت و خشم که تنها در پی انتقام است ـ انتقام بلایی که بر سر او آورده اند و انتقام آزادی از دست رفته ـ می شناسد، خود وی هم هم فکر می کند که تنها انگیزه او نفرت است؛ نفرتی که نفس می کشد و در خونهایش جاری است. اما به تدریج در می یابد چیز دیگری، قدرتمندتر و ماناتر، در زیر این لایه خشم و نفرت در حال شکل گیری است . . . در باقی داستان از طریق تحقیقات سربازرس فینچ که مسئول پرونده شده است به گذشته وی پی می بریم. همچنین با زندگی ایوی هامند، چگونگی مرگ پدر و مادرش و ترسهای پنهان ایوی، چگونگی به قدرت رسیدن ساتلر ـ که در تمام فیلم از طریق یک تلویزیون چهل اینچی با ما سخن می گوید ـ و وضعیت کنونی جامعه آشنا می شویم. فینچ با تحقیق درباره اعضای بلندپایه حزب که به دست وی به قتل می رسند ـ سخنگوی دولت، اسقف کلیسای انگلیکان که یک کودک آزار است و یک پزشک ـ به حقیقت تاریک و تلخی درباره حکومت پی می برد . . . * * * ـ مردم نباید از حکومت بترسند. این حکومت است که باید از مردم بترسد. وی برای وندتا شاید تنها فیلم سال 2006 باشد که چنین تفاسیر و تعابیری را بین سینمارو ها برانگیخت. تروریسم، آزادی مذهبی، همجنس بازی، آزادی بیان همگی از موضوعات حساسی هستند که برادران واچوفسکی در این فیلم به آنها پرداخته اند. مسائلی که هریک از آنها برای جنجال برانگیز کردن یک فیلم کافی است و در ابتدا چنین تراکم موضوعی بنظر زیاده روی می رسد. اما به یمن ساختار هنرمندانه فیلم و بازی درخشان هوگو ویوینگ و خاصه ناتالی پورتمن به خوبی از عهده برآمده اند. ویوینگ در پس نقاب خندان گای فاوکس باشکوه و تسخیر کننده است. با اینکه در تمام طول فیلم ما چهره او را نمی بینیم، با حرکات بدنی و لحن موزون صدایش به خوبی توانسته است افکار و حتی احساسات وی را به مخاطب منتقل کند، و فوکوس مرکزی فیلم است. او ثابت می کند که می توان با طرز بیان کلمات به تاثیری روی مخاطب دست یافت که حتی بعضی بازیگران با استفاده کامل از حالت چهره خود از پس آن برنمی آیند. دیدن ماسک سرد و بیروح که بواسطه بازی درخشان ویوینگ جان می گیرد مجذوب کننده است. اما می شود گفت که بار احساسی فیلم بر شانه های جوان ناتالی پورتمن است. او در این فیلم شکست جنگ های ستاره ای را جبران کرده و چنان بازی گیرایی ارائه می دهد، و نقش چنان برازنده اوست که تصور کس دیگری برای این نقش دشوار می نماید. او در نقش دختر جوانی که پدر و مادرش را در جریان مبارزات سیاسی از دست داده و ترسهای کودکی همواره همراهش هستند، دختری که همواره به دنبال حمایت می گردد ـ و حتی سعی می کند در ازای آزادی و امنیت وی را به اسقف لو بدهد ـ و سرانجام به کمک وی دگرگون می شود بازی درخشانی ارائه داده است. وی برای وندتا فیلمی پیچیده و مبهم است. برخی مضامین فیلم ـ سیاستمدار قدرت طلب، حمله تروریستی دروغین، توصیف ساتلر به عنوان رهبری مذهبی و مصمم که حاضر است برای حفظ قدرت هرکاری بکند ـ برای ما مضامین آشنایی هستند. فیلم آشکارا حملات خود را به سوی بوش نشانه رفته است؛ مذهبی های افراطی که در ابتدای فیلم به حملات تروریستی متهم می شوند، متهمینی که طی فیلم با کشیدن کیسه سیاهی روی سر بازداشت می شوند ـ که اشاره به شیوه های زندان ابوغریب دارد ـ و رابطه کمپ لارک هیل در فیلم و زندان گوانتانامو. حتی وقتی در انتها مشخص می شود که ساتلر برای بدست گرفتن قدرت خودش حملات تروریستی را طراحی کرده است، اشاره به این موضوع است که شاید حملات یازده سپتامبر هم چیزی بیشتر از نمایشی ظاهری نبوده باشد. شاید به همین خاطر بود که بسیاری نشریات آمریکایی فیلم را نادیده گرفته و برادران واچوفسکی را به ترویج و حمایت از تروریسم متهم ساختند. حتی برخی فیلم را ضد آمریکایی دانستند. اما یکی از منتقدین طرفدار فیلم در پاسخ به این دیدگاه گفت: "این افراد باید دید بسیار تاریک و بدی نسبت به کشور خود داشته باشند که آن را با فضای فیلم مقایسه می کنند" اما نکته شاید مثبت فیلم در آن است علیرغم محتوای سنگین سیاسی، کسانی که بدنبال فیلم علمی تخیلی سرشار از انفجار و شلیک اسلحه و پرتاب چاقو هستند نیز از آن لذت خواهند برد. اما برای افرادی که به سیاست علاقه دارند وی برای وندتا تمثیلی از زمانه ماست؛ فراخوانی برای افرادی است که همچون ایوی و وی می خواهند جهان تغییر کند و دیگر مردم به راههایی که حکومت تعیین می کند رانده نشوند، جایی که مردم کشور نیز در تعیین سرنوشت خود دخیل هستند و برای خود تصمیم می گیرند. جایی که ترس ابزار نهایی حکومت نباشد ...