رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'نشانه و بازی در کلام علوم انسانی'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. گریز از مرکز بازخوانی مری کلگز از «ساختار، نشانه و بازی در کلام علوم انسانی» اثر ژاک دریدا «شاید» کلمه ای است که مقاله دریدا با آن آغاز می شود؛ کلمه ای که دلالت بر مشروط بودن همه چیز در واسازی دارد؛ هیچ کس نمی تواند احکام قطعی ایجابی یا سلبی بسازد. دریدا این ایده را مطرح می کند که «رخدادی» اتفاق افتاده است. این رخداد نوعی «گسست» یا شکست است. آنچه او در مورد آن سخن می گوید تغییر جهت عمده یا گسستی است که در ساختار بنیادین فلسفه غرب رخ داده است. این گسست لحظه ای است که در آن کل روشی که فلسفه با آن درباره خود می اندیشد، دستخوش تغییر شده است. این تغییر یا گسست وقتی اتفاق افتاد که اندیشیدن در مورد «ساختارمندی ساختار» ممکن گردید. به عبارت دیگر لحظه ای که در آن ساختارگرایی، وقتی توانست (به طور انتزاعی) در مورد خود ایده ساختار بیندیشد، به این نتیجه رسید که خود زبان (و فلسفه یا همان چیزی که با آن در مورد ساختار می اندیشیم) در واقع یک ساختار بوده است. این لحظه ای است که در آن فلاسفه شروع به دیدن نظام های فلسفی شان کردند، البته نه به عنوان حقیقت مطلق، بلکه به عنوان یک نظام، یک سازه، یا ساختاری در میان ساختارهای دیگر. برخلاف سوسور که به ساختار به مثابه امری خطی می نگریست، دریدا اصرار دارد که همه ساختارها نوعی «مرکز» دارند. چیزی وجوددارد که همه عناصر درون ساختار به آن ارجاع دارند؛ چیزی که شکل ساختار را حفظ می کند و همه اجزا را کنار هم نگه می دارد. مرکز، که کل ساختار را با هم نگه می دارد، حرکت عناصر در ساختار را محدود می کند این حرکت همان چیزی است که دریدا «بازی» می نامد. دریدا می گوید مرکز بخش اصلی و حیاتی هر ساختار است؛ نقطه ای که در آن نمی توان چیز دیگری را جایگزین کرد. در باقی قسمت های ساختار می توان یک عنصر را با عنصر دیگر جابه جا کرد، اما در مرکز فقط واحدی می تواند قرار بگیرد که مرکز است و هیچکدام از دیگر واحدهای نظام نمی توانند در مرکز قرار بگیرند. با ارجاع به تعریف سوسور از ارزش زبانی که بر پایه تفاوت قرار دارد، متوجه این نکته می شویم که این ایده برتعویض پذیری واحدها استوار است. اما مرکز یک نظام چیزی است که هیچ ارزش معادلی ندارد، یعنی هیچ چیز نمی تواند جایگزین آن شود. مرکز علت و مرجع نهایی همه چیز در نظام است. به همین دلیل دریدا می گوید مرکز جزو برون هنجار یک نظام یا ساختار است مرکز جزو ساختار است اما جزو ساختار نیست، زیرا بر عناصر ساختار حاکمیت دارد. همه عناصر یک نظام تابع قانون نظام اند، اما قانونگذار خود تابع قانون نیست. مرکز آن بخشی از ساختار است که «به طور ساختاری از آن می گریزد». خدا خالق جهان، حاکم آن و قانونگذار آن است. اما جزئی از جهان نیست. بنابراین مرکز به شیوه ای متناقض نما درون ساختار و بیرون آن است. مرکز، مرکز است، اما جزئی از آنچه دریدا «تمامیت» یعنی ساختار می نامد، نیست. بنابراین مرکز، مرکز نیست. از نظر دریدا مفهوم یک ساختار مرکزدار به شکل متناقضی منسجم است. مرکز، بازی را در ساختار محدود می کند. دریدا می گوید تمام نظام ها میل به تثبیت شدن دارند. نظام ها می خواهند هیچ بازی ای در آن ها نباشد؛ پایدار باشند و به «حضور کامل» تبدیل شوند. پس آنچه پیش از این «گسست» (که تقریباً همزمان با آغاز ساختارگرایی در دهه ۱۹۵۰ اتفاق افتاد) در تاریخ فلسفه رخ داد، جایگزینی مداوم یک نظام مرکزدار به جای نظام مرکزدار دیگر بود. به طور خلاصه، اگر دریدا یک تاریخ فلسفه غرب می نوشت، تاریخ او شبیه این می شد: ۱) از دوره مسیحیت اولیه تا قرن هجدهم: یک خدای یگانه در مرکز قرار داشت و علت همه چیز دانسته می شد. ۲) قرن هجدهم / روشن گری تا اواخر قرن نوزدهم: خدا از مرکز اخراج شد و عقلانیت بشری در مرکز و علت همه چیز قرار گرفت. ۳) اواخر قرن نوزدهم تا سال ۱۹۶۶: عقلانیت از مرکز اخراج شد و ناخودآگاه، یا ناعقلانیت، یا میل در مرکز و علت همه چیز قرار گرفت. ۴) سال ۱۹۶۶: دریدا «ساختار، نشانه و بازی» را نوشت و ایده مرکز را واسازی کرد. ساختارگرایی باعث شده که بتوانیم نظام های فلسفی را به مثابه نظام هایی ببینیم که هرکدام بر یک مرکز جداگانه تکیه کرده اند. رخداد یا گسستی که دریدا در مورد آن سخن می گوید، لحظه ای است که درآن برای نخستین بار دیدن این امر ممکن می شود که مرکز یک برساخته بوده است، نه چیزی صرفاً حقیقی. این فرض که مرکز، مبنا و منشأ همه چیزهای درون نظام است، مرکز را جایگزین ناپذیر و خاص می سازد و به آن ویژگی ای می بخشد که دریدا «حضور کامل» می نامد، یعنی چیزی که هرگز در رابطه با دیگر چیزها، توسط ارزش سلبی، تعریف نمی شود. دریدا مفهوم مرکز را با یک اصطلاح نشانه شناختی نیز نامگذاری می کند. او مرکز را «مدلول استعلایی» می نامد. این مفهوم به معنای منبع نهایی معنا است که هرگز نمی تواند توسط یک دال بخوبی بازنمایی شود. مفهوم خدا در این مورد بهترین و آشناترین مثال است. خدا را نمی توان با هیچ دالی بازنمایی کرد. با وجود این، خدا چیزی است که همه دال ها در یک نظام سرانجام به آن ارجاع می یابند. (چون خدا کل نظام را خلق کرده است). دریدا سپس شروع به پرسش در مورد این می کند که چگونه می توان درباره نظام ها و مرکزها اندیشید و سخن گفت، بدون این که یک نظام مرکزدار جدید تولید کرد. او در اینجا از نیچه، فروید و هایدگر نام می برد که همگی سعی کردند این کار را انجام دهند، اما تا حدی شکست خوردند، زیرا هر کدام نظام های مرکزدار جدید خودشان را تولید کردند. به عبارت دیگر، از نظر دریدا نمی توان بدون به کار گرفتن مفاهیم یک نظام در مورد آن سخن گفت: «هیچ زبان هیچ نحو و واژه نامه بیگانه ای وجود ندارد.» مثال او در این مورد مفهوم «نشانه» است. به مجرد این که بخواهیم بگوییم که همه نشانه ها برابرند که هیچ مدلول استعلایی وجود ندارد که یک نظام نشانه شناختی را با هم نگه دارد، که نظام های دلالتی مرکز ندارند و بنابراین همه نشانه ها در یک بازی بی پایان قرار دارند، مجبوریم بگوییم که تنها راه سخن گفتن درباره نشانه ها استفاده از لفظ «نشانه» و مفروض گرفتن این امر است که این لفظ معنای معینی دارد و بدین ترتیب به نظامی برگشته ایم که قصد واسازی اش را داشتیم. اما دریدا مردم شناسی را مثالی از یک نظام مرکز زدوده می داند. این رشته جوامع اروپایی را مدعی «مراکز» تمدن معرفی کرد که تمام فرهنگ های دیگر در نسبت با آنچه این جوامع انجام دادند، وجود دارند. این عقیده «قوم مداری» نام دارد که به معنای مفروض گرفتن این است که فرهنگ من معیار و استاندارد فرهنگ های دیگر است. اما مردم شناسان شروع به دیدن فرهنگ های دیگر به مثابه ساختارهایی خودکار و برپایه لوازم خودشان و نه لزوماً در رابطه با فرهنگ اروپای غربی به عنوان «مرکز» کردند.
×
×
  • اضافه کردن...