رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'مو طلائی'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. *Polaris*

    عروسک مو طلایی

    آقا اصلا همه ی بدبختی ما از اون شب نکبتی شروع شد. اون شب هم مثل بقیه ی شب ها، من بودم و غلام و صفدر، پسر شمسی فالگیر. سه تایی دور آتیش جمع شده بودیم و مثل بقیه ی شب ها مشغول تاس بازی بودیم که یکدفعه سر و کله ی اون پیرزنه پیدا شد. قبلا هم چند دفعه اون طرف ها دیده بودمش. یک دستگاه وزن داشت که باهاش کاسبی می کرد. سیگاری هم بود. اون شب هم که اومد پهلوی ما سه تا کنار آتیش نشست، سیگار توی دهنش بود. یک بوی بدی هم می داد که نگو. اومد و نشست کنار آتیش و زل زد به آتیش. تا حالا قیافه اش رو اون طوری ندیده بودم. چشم هاش تو نور آتیش یک جورهایی بود که آدم چندشش می شد. یک کت پاره پوره هم تنش بود. همین طوری تو بحر پیرزنه بودم که غلام زیر آرنجم زد و با اشاره ازم پرسید که این یارو اینجا چیکار می کنه ؟! من هم شونه هام رو انداختم بالا که یعنی نمی دونم. بعد غلام از جاش بلند شد و رفت بالا سر پیرزنه وایساد و زد به شونه ی پیرزنه؛ اما پیرزنه انگار نه انگار. همون طوری بروبر زل زده بود به آتش و سیگار دود می کرد. اصلا انگار نه انگار که دارن صداش می کنن. صفدر که دید پیرزنه همینطوری نشسته، زد زیر خنده و گفت: ؟« نکنه طرف نئشه ست؟! » به غلام اشاره کردم که ولش کن و بذاره طرف تو حال وهوای خودش باشه. دوباره شروع کردیم به تاس بازی هنوز یک بار بیشتر نینداخته بودیم که متوجه بقچه ی پیره زن شدم که کنارش بود. یک چیز طلایی هم که برق برق می زد از توی بقچه ش زده بود بیرون . اول فکر کردم که خیالاتی شدم اما خوب که نگاه کردم، دیدم نه بابا جدی جدی داره برق میزنه. با یک نگاه اشاره کردم به بقچه پیرزنه. غلام و صفدر هم انگار حالیشون شده بود قضیه از چه قراره. پیرزنه همینطوری زل زده بود به آتیش، ما سه تا هم زل زده بودیم به بقچه پیرزنه. خلاصه صفدر اومد و منو کشید عقب و بیخ گوشم گفت که برم ببینم این چیه توی بقچه اش. بعد من هم آروم، طوری که پیرزنه حالیش نشه، رفتم طرف بقچه و با یک قاپ جانانه بقچه رو از کنار پیرزنه برداشتم و تندی دویدم اون طرف و دستم رو بردم توی بقچه و وقتی درآوردمش، دیدم که یک عروسک خیلی خوشگل که گیس های طلایی داره، توی دستمه. آقا نمی دونی چه عروسک خوشگلی بود. گیس بلندطلایی، چشم های آبی ، لباس سفید تور دار، عین یک عروس واقعی بود. اصلاً از اون هم خوشگل تر. غلام و صفدر مات عروسکه شده بودن تا حالا توی عمرم یک همچین عروسک خوشگلی ندیده بودم. اما آقا چشمتون روز بد نبینه، همینطور که تو بحر عروسک بودم، یک دفعه دیدم پیرزنه از جاش بلند شد و یک نعره ای کشید که اون سرش ناپیدا بود. انگاری خون از چشماش می چکید. اومد طرفم و خواست عروسک رو از دستم بگیره. منم واسه ی اینکه کمی با بچه ها حال کنیم و سر به سر پیرزنه بذاریم، تندی عروسک رو رد کردم به صفدر. صفدر هم پرتش کرد واسه ی غلام. پیرزنه هم همینطوری یک بند نعره می کشید و دنبال عروسک می دوید. و ما هم هی غش و ریسه می رفتیم و عروسک رو واسه ی همدیگر پرت می کردیم. پیرزنه هم همینطوری نعره می کشید. انگاری تمام دار و ندارش رو غارت کردند. آخر سر عروسک افتاد دست من. من هم که دیدم پیرزنه این قدر واسه ی گرفتن عروسک داره زور میزنه، عروسک رو پرت کردم اون طرف. اما از بخت بد من، عروسک یک راست افتاد وسط آتیش و شروع کرد به سوختن. پیرزنه که دید عروسکش افتاده تو آتیش، رفت طرفش که برش داره اما آتیش امونش نداد عروسک توی آتیش جزغاله شده بود. من و صفدر و غلام هم همینطوری داشتیم غش و ریسه می رفتیم که یک دفعه دیدم پیرزنه حمله کرد طرف من و چنان خودش رو انداخت روی من که از پشت افتادم زمین. بعد با دوتا دستاش گلومو گرفت و شروع کرد به فشاردادن. آقا جات خالی پیرزنه همچین داشت فشار میداد که گفتم دیگه تشریف رو بردم. اون دو تا نامرد هم جای اینکه بیان کمکم کنند، زدند به چاک و نفهمیدم کدوم قبرستونی رفتند. منم همینطوری داشتم دست و پا می زدم و دنبال یک چیزی می گشتم که بزنم تو سر پیرزنه که از دستش خلاص بشم. دستم رو که دراز کردم یک پاره آجر اومد توی دستم و بی معطلی زدم توی سرش. خون گرم و غلیظ ریخت توی صورتم و دیگه هیچی نفهمیدم. چشم هام رو که بازکردم، دیدم تو کلانتری ام. ای بابا آقا روزگار ما ازهمون اول هم عین تف سربالا بود. محض تنوع یکدفعه هم تو زندگی شانس نیاوردیم. آخه مگه ما کف دستمون رو بو کرده بودیم که پیرزنه میخواد سر اون عروسک اون طوری قیل و قال راه بندازه و آخرش هم اونطوری بشه. حالا هم توی این هلفدونی هستیم؛ فقط واسه خاطر یک عروسک مو طلایی. اما آقا راستش هنوز هم دلم میخواد عروسک مال من بود. ( نویسنده : پگاه.ق )
×
×
  • اضافه کردن...