دريا بي ريا و ساده با ساحل حرف مي زند .
ساحل گويي با دريا قهر است . دريا را كنار مي زند ولي دريا دوباره پيش مي آيد .
من مي توانم دريا را با ساحل آشتي دهم .
آري . من مي توانم .
كيست كه بگويد قهر ساحل و دريا ماندگار است ؟
من مي توانم مگر خواستن توانستن نيست .
من مي توانم غروب را با طلوع آشتي دهم .
كيست كه بگويد غروب دلتنگ است و دريا تنها ؟
من چشمه ام . من مي توانم بجوشم .
من شمعم . مي توانم بسوزم .
من مي توانم تا اوج پرواز كنم .
من مي توانم .
اما به راستي چرا مي كوشم تا آن كنم كه هیچکس نتواند ؟
چرا به روزنه هاي تاريك وجودم پرتوي از معرفت نتابانم
و كوير قلبم را از زلال آدميت جرعه اي ننوشانم و سيرابش نگردانم ؟
من مي خواهم خود را پيدا كنم .
مي خواهم تا اوج خود پرواز كنم .
مي خواهم به نظاره غروب نا پاكي ها بنشينم و دوباره طلوع كنم .
مي خواهم آنقدر درياي وجودم را زلال كنم كه ستارگان تا سپيده دم هزاران بار برايش چشمك بزند .