رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'مصطفی مستور'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. نقد کتاب استخوان خوک و دست های جذامی نوشته مصطفی مستور استخوان خوك و دست هاي جذامي بابك كياني هر انسان عضوي از جامعه خويش و جهان اطراف خويش و در عين حال هر انساني خود جهاني ميخواس! روح پيچيده انسانها و حتي بدن اين اشرف مخلوقات در عين منفرد بودن، سمبلي از دنياي بزرگ و مرموز ماست. در دنياي ما هم مغز- قلب- معده و... يا ديگر اندامهاي بدن آدمي وجود دارد ولي با وظايفي گسترده تر و البته اسمهايي كاملاً متفاوت: نخبگان و قدرتمندان- صاحبان صنايع- كارگران- دلالان- دانشمندان و يا نهادهاي عظيم اجتماعي مانند: سازمان ملل- دولت ملي- انجمن هاي غيردولتي...!! يك انسان- يك خانواده- يك كارخانه، هر يك نمايي كوچك و پرتره اي خلاصه شده هستند از نظم و روال موجود اگر بتوان آن را نظم و روال خواند. مجموعه آپارتماني خاوران (كه در نقطه نامعلومي از تهران واقع است) نيز يكي از همين پرتره هاست. نامعلوم بودن مكان اين مجموعه ساختماني دلالت بر عموميت خط مشي داستان ما دارد، حقايقي كه مختص به زمان و مكان خاصي نيست و نه تنها در ايران بلكه در هر نقطه اي از جهان حاكم بر روابط آدمهاست. تنوع شخصيت هاي داستان (از نظر موقعيت اجتماعي- ميزان تحصيلات و اشتغال و...) نيز خود بر فراگير بودن اصول و خطوط موردنظر نويسنده تأكيد مي كند. سمبليسم خطور نيرومندي در عرصه سينما تئاتر و ادبيات داشته كه كتاب حاضر فيلم آژانس شيشه اي و يا تئاتر حرفه اي ها از جمله مثالهاي بارز آن در عرصه فعاليت هاي هنري و فرهنگي ايران است. اينكه به بررسي جامعه شناختي شخصيت هاي داستان مي پردازيم و طبقات و اقشاري كه اين كاراكترها نمايندگي مي كنند را مورد مطالعه قرار مي دهيم و در خلال تشريح روابط ميان قهرمانان سمبليك داستان، خطوط فكري- اصول فلسفي و روانشناختي نويسنده را تحليل خواهيم كرد. 1) محسن سپهر، مدير مسئول يكي از مطبوعات روشنفكري، كه از همسرش جدا شده و با دختر كوچكش و مادر پيرش در آپارتمان خاوران زندگي مي كنند. تصويري كامل از روشنفكران جامعه اي در حال گذار كه خود بيش هر كسي در ميان پارادوكس (مدرنيته- سنت) گرفتار شده اند و با انواع و اقسام مشكلات روحي و رواني دست و پنجه نرم مي كنند!! مشكلاتي چون دوگانگي ( و حتي چندگانگي) فرهنگي- معضلات مالي اقشار فرهنگي و... كه بر تار و پودشان چنگ انداخته و مجال هر تفكر و راهنمايي را از آنان ربوده است. روشنفكراني كه بايد راهبانان و منتقدان و معلمان جامعه خويش باشند حال آنكه در چنبره چنين معضلاتي مانند كشتيباني مست هردم به آغوش يكي از طرفين مبارزه مي خزند. گاهي سنت و گاهي مدرنيته (مانند سلب حق ديدار درنا از همسرش سيمين كه روحيات مرد سالارانه محسن سپهر را به نمايش مي گذارد و هم زمان مقالاتي فيمينيستي كه در مجله اش چاپ مي شود!!) 2) دكتر مفيد و همسرش افسانه (كه او نيز پزشك است)، سمبلي از كاست نخبگان علمي جامعه كه موقعيت اجتماعي خود را مديون تحصيلات عاليه خويش هستند و جز از عينك منطق علمي از هيچ ديد ديگري به جهان اطراف خود نمي نگرند. روحيات ضد مذهبي- ضد عرفاني و... و كلاً هر مطلبي كه نشاني از متافيزيك داشته باشد در اين قشر نمود واضح دارد و در حقيقت طلايه درا سپاه راسيوناليسم يا شهسوار عقل خود بنياد محسوب مي شوند. سپاهي كه با رنسانس و انقلاب صنعتي غرب و شرق عالم را در نورديد و عقل گرايي را تا مقامي امپراطوري خودكامه ارتقاء داد. تنها پس از گذشت چند قرن و چالشهاي عظيمي كه گريبانگير اين سپاه عالم گير شد از شكوه، عظميت و يك سواري آن اندكي كاسته شده و اينكه در ميان ديگر همنشينان و رقيبانش در جهان پست مدرن امروزي به حيات خود ادامه مي دهد. اين افول بزرگ علل گوناگوني داشت كه از آن جمله مي توان به: افول مذهب و بحران هويت- ماشينيسم- مادي گرايي و منزوي شدن ارزشهاي معنوي- سقوط اخلاق و نسبي شدن آن- سكولاريسم فراگير و قدسيت زدايي از همه چيز- امپرياليسم و... اشاره كرد، كه همگي از جمله نقدها و دغدغه هاي مهم روشنفكران و انديشمندان از ساختار دنياي مدرن نيز محسوب مي شوند، نقد مدرنيته نمي توانست بدون بازشكافي ونقد يكي از مهمترين اركان فكري اش كه همانان عقل گرايي افراطي بود، انجام شود. همزمان با اين شكست ها وچالش عظيم عقل و عقل گرايي نيروهاي متافيزيكي در دوران فطرت چند قرنه به تجديد سازمان و ساختار خود پرداختند. و در اواخر قرن بيستم، مبارزه را از سرگرفتند. مذهب كه به واسطه آلوده شدن با قدرت و سياست وجهه خويش را در قرون وسطي از دست داده بود در قالب انجمنهايي غيردولتي دوباره سربرآورد و عرفان شرقي پا به جهان غرب گذاشت و در ادبيات و هنر حياتي دوباره يافت. بدين ترتيب از سرسنگري كه عقل خود بنياد عقب نشيني مي كرد، اين نيروها جايش را اشغال مي كردند و مبارزه همچنان ادامه دارد. آشنايي ما با زندگي دكتر مفيد (كه سمبل كاست عقل گرايان است) درست در همين مرحله آغاز مي شود، هنگامي كه الياس، فرزند كوچك دكتر مفيد به واسطه بيماري سرطان در آستانه مرگ قرار دارد و تمام درهاي علمي يا تلاشهاي پزشكي به بن بست رسيده است و دكتر مفيد وهمسرش چاره اي ندارند جز آنكه به جهان متافيزيكي اطراف نگاهي بي اندازند! 3) جمعي از جوانان كم سن و سالي كه نمايشگر نسل جوان هستند. بي كار- بي اميد- بي آرزو- بي هويت و درست در مرز انفجار چرا كه از اين همه سطحي نگري- ابتذال و... به ستوه آمده اند و تنها به جرقه اي نياز دارند. مسيري كه اين نسل خواهد پيمود بر حسب ظاهر از راه اعتدال به دور است؛ يا افراط يا تفريط؛ از اعتياد به مواد مخدر تا مبارزه در راه آرماني انقلابي! تا پيمودن اين راه آخر، اين نسل محكو است ت ازخم ها- يأس ها و اندوه خود را به فراموشي بسپارد شايد براي همين است كه آنان را همراه در حال مستي و رقص و پايكوبي مي بينيم؛ حتي پس از سقط جنين يكي از دوستانشان كه نشاني از معصوميت از دست رفته اوست.
  2. دانلود کتاب "روی ماه خداوند را ببوس" نوشته‌ی مصطفی مستور مصطفی مستور مترجم ـ نویسنده‌ ای است كه فضای داستان ملموس و با دوامی را برای دست ‌كم آثار داستان ‌اش، بر گرفته از یك حس شخصی، گزینش كرده است. من دانای كل هستم، چند روایت معتبر، عشق روی پیاده‌ رو و روی ماه خداوند را ببوس چند اثر اوست. آدم‌ های مستور كه در جاهایی در كار متحول می ‌شوند، در واقع پس از تحول نیز به درماندگی می ‌رسند. شكست آدم ها و عدم‌ توانایی آن ها در پیروزی بر معایب تم مشترك آثار نویسنده اوست. مصطفی مستور خودش را نویسنده حرفه‌ ای نمی‌داند بلكه شخصی ‌نویسی است كه نوشتن خاص خود را دارد. از مستور به زودی دو رمان دیگر توسط نشر چشمه منتشر می ‌شود. روی ماه خداوند را ببوس نام اولین رمان مصطفی مستور است. این کتاب اولین بار در سال۱۳۷۹ توسط نشر مرکز به چاپ رسید و بارها تجدید چاپ شده ‌است. این کتاب در سال ۱۳۹۱، توسط آسیه عیسی بایوا به روسی ترجمه شد. همچنین در جشنواره ی قلم زرین به عنوان بهترین رمان سال های 1379 و 1380 برگزیده شده است. مصطفی مستور در داستان بلند روی ماه خداوند را ببوس بر آن است تا با دستمایه قرار دادن بعضی از مناسبات اجتماعی، به روانکاوی افرادی بپردازد که عنصر اخلاق را به کلی فراموش کرده اند. نگاه دردمندانه نویسنده که در قالب شخصیتی فعال در امور پژوهش های اجتماعی متجلی شده است، تا حد زیادی نتیجه بخش است؛ زیرا مستور انگیزه روایتش را به زیبایی کشف کرده و با خواننده اش به یک آشتی نسبی رسیده است. روی ماه خداوند را ببوس به زعم بسیاری از فعالان حوزه ادبیات داستانی، تاکنون موفق ترین کار مستور است. کاری که هم توانست مخاطب عام را جذب کند و هم مخاطبان خاص را با خود همراه سازد. دغدغه های اجتماعی و آنچه که در ساختار کلی زندگی مردم شهرنشین می گذرد عمده ذهنیت این نویسنده را تشکیل می دهد، ذهنیتی که در اغلب آثار او مشهود است. نام کتاب: روی ماه خداوند را ببوس نویسنده: مصطفی مستور فرمت: PDF حجم: 413 کیلوبایت برای دانلود نسخه zip شده کتاب روی تصویر زیر کلیک کنید.
  3. نویسنده به مثابه یک نشانه رهیافتی بر درون مایه عشق در آثار مصطفی مستور اگر کتاب های مصطفی مستور را با متر و معیار اصول داستان نویسی بسنجیم، گاهی به شوق می آییم و گاهی ناامید می شویم، اما اگر به مثابه یک متن به استقبال نوشته هایش برویم، او به عنوان یک نویسنده نمره بالایی خواهد گرفت. داستان نویس، اول باید نویسنده باشد، بعد داستان نویس، اما اکثر داستان نویسان هم نسل مستور ابتدا داستان نویس اند و بعد نویسنده. نویسنده کسی است که می داند از متن چه می خواهد، متن او چه ظرفیتی دارد و قرار است با چه کسانی دیالوگ برقرار کند. متنی که یک نویسنده حرفه ای خلق می کند، باید به طور نسبی، اوریژینال باشد، یعنی «آنی» در آن حس شود که از آن خود نویسنده باشد و بس. در ایران، اکثر نویسنده ها، بنابر ضرورت اقتصادی، کارشان نویسندگی نیست و از راه نوشتن روزگار نمی گذرانند. نویسندگان این نسل، اکثرا روزنامه نگار، ویراستار، برنامه ساز رادیو و تلویزیون و... هستند. می توان به راحتی فهرستی از شغل داستان نویسان این نسل فراهم کرد. در آن صورت خواهیم دید که چند نفر از این ها، از روزنامه نگاری شروع کرده اند و آرام آرام در کنار روزنامه نگاری خود را به جامعه ادبی به عنوان داستان نویس شناسانده اند. این روند در غرب، معکوس است. نویسندگان و شاعران در کنار کار اصلی شان یعنی نویسندگی یا شاعری، تصمیم می گیرند که کار ژورنالیستی بکنند. «آندره برتون» و دوستانش، مبدع سوررئالیسم بودند و صرفا برای شناساندن کار خلاقشان دست به انتشار نشریه زدند، نه برای غم نان. بسیاری از هم نسلان مستور، روزنامه نگار – نویسنده هستند، وجه غالب کارشان، روزنامه نگاری است و با نثر بی هویت رسانه ای خو گرفته اند؛ وقتی به نویسندگی روی می آورند، اکثرا یا نثر متمایز و مشخصی یا برای خلق شخصیت دوم شان یعنی نویسندگی، ناخودآگاه در رمان هایشان فاصله ای بعید و گسستی عمیق از شکل طبیعی نثر فارسی ایجاد می کنند. در ایران، ادبیات نهادینه نشده است. صنفی به نام نویسنده یا شاعر نداریم. این صنف هم با تأسیس کانون نویسندگان یا انجمن قلم یا هر نهاد دیگری که مدعی کار صنفی برای نویسندگان باشد، تحقق پیدا نمی کند. اگر فروش کتاب آن قدر بالا باشد که بخش قابل توجهی از نویسندگان، از طریق آن، ارتزاق کنند، آن وقت خودبه خود صنفی به نام نویسندگان خواهیم داشت. در غرب، این اتفاق افتاده است. این جا اگر از کسی بپرسیم: شغلت چیست؟ و او جواب دهد: من نویسنده ام یا شاعرم، می خندیم و دوباره می پرسیم: روزها چه کار می کنی؟ بدین ترتیب، این جا برای اکثریت نویسندگان، نویسندگی شغل نیست، بلکه یک فعالیت ذوقی در کنار زندگی و اشتغالشان به حساب می آید. اقلیتی هم هستند که توفیقی یافته اند و آثارشان فروش می رود، اما به خاطر پایین بودن میانگین کلی شمارگان کتاب، برای آن ها هم نویسندگی، شغل دوم است نه شغل اصلی. در رمان های غربی می بینیم که رمان نویس، برای معرفی شخصیت داستانش، او را مثلا نویسنده داستان های علمی – تخیلی در یک نشریه هفتگی معرفی می کند؛ این، علامت چیست؟ معلوم می شود که خوانندگان رمان، با این توصیف، نمایی کلی از شخصیت رمان در ذهن خود پیدا می کنند؛ دقیقا همان طور که اگر رمان نویس شخصیت خود را رییس شعبه یک بانک خصوصی صنعت و معدن در منهتن نیویورک معرفی می کرد. به نظر می رسد که در غرب، برای گرایش های مختلف نویسندگی، به طور نسبی، میانگین فروش و قشر و طبقه خواننده – خریدار معلوم است، مثلا نویسنده داستان های علمی – تخیلی، نویسنده داستان های پلیسی و نوینسده زندگینامه، هریک می دانند برای چه کسانی می نویسند و احتمالا فروش حداقلی اثرشان چقدر است. چنین می شود که آن جا ژانرهای مختلف شکل می گیرد و هر ژانری مفروضات پیشین دارد. اگر قرار باشد خلاقیتی اتفاق بیفتد، میزان تطابق اثر با مفروضات ژانر و موفقیت آن در فرا روی از این مفروضات و اضافه کردن رفتارهای جدید با ژانر، ملاک خلاقیت قرار می گیرد. سنت نقد ادبی تنها در چنین فضایی امکان دارد. در چنین حالتی، انتظار از رمان نویس بالا می رود. رمان نویس به موازات یک فیلسوف یا جامعه شناس، صرفا تولیدکننده فرم های زیبا در روایت نیست، او پیش از آن یک پژوهشگر است و نوشتن رمان برای او هم تصنیف است هم تألیف. در حاشیه گونه ادبی رمان، زندگی نامه های خود نوشت نویسندگان، گفت وگوی منتقدان با آن ها و اصولا پژوهش در افکار، علاقه ها و حواشی زندگی نویسندگان معروف، تبدیل به یک زیرشاخه جدی در نقد ادبی می شود. این به خاطر آن است که رمان نویس، صرفا یک هنرمند و خالق یک اثر خلاق نیست، بلکه فرض بر این است که او پرسشی دارد با جهت گیری فکری و جهان بینی مشخص. رمان او، کارنامه این جست وجو و پرسشگری است که در یک کالبد هنری – زبانی تحقق یافته است. در این سوی جهان، در ایران، دهه های چهل و پنجاه را به خود دیدیم که آثار دست دوم و سوم ادبی، چه شعر، چه داستان، لااقل به دو سه چاپ می رسیدند. به نظر می رسد که اکنون، خاطره کسانی مثل نادر ابراهیمی، احمد شاملو، احمدرضا احمدی و... برای همیشه غیرقابل تکرار باشد، آن ها نویسنده حرفه ای بودند. وضع و حال امروز نویسندگان ما، معلول عوامل مختلفی است که همه آن به توانایی یا ضعف آن ها بر نمی گردد.
  4. spow

    ملكه الیزابت

    ملكه الیزابت مصطفی مستور* ۱ همه‌اش تقصیر اسی بود. لعنت به اسی. لعنت به خودش و اون بازی مسخره‌اش. خبر مرگ‌اش یعنی بازی جدیدی آورده بود. گفت چیزهایی از رادیو شنیده و بازی را از روی اون چیزها خودش اختراع كرده. طوری می‌گفت "اختراع" انگار بیوك جی.اس.ایكس اختراع كرده بود. اسی گفت: "خیلی كیف می‌ده." گفت: "سر پول بازی می‌كنیم. هرچی باشه از درخت بالا رفتن و تیله بازی و دنبال گربه‌ها افتادن كه بهتره." عیدی گفت: "م م من نیستم. م من پو پول ندارم. گفت: اَ اَ اَ اگه پول داشتم سری س س س سه‌تایی سبز آپولو سییییزده رو از داود می‌خریدم. ش ش شاید هم ت ت تمبر تكی تاج‌محل ‌رو." زیر درخت كُناری، لب رودخانه نشسته بودیم. هوا شرجی بود و عیدی خیس عرق شده بود. بس كه چاق بود لا‌مسب. پیراهن‌های باباش را می‌پوشید. به خاطر هیكل گنده‌اش. اسی گفت: "پول زیادی نمی‌خواد بدی خره. اما اگه بردی، اگه تا آخرش رفتی، كلی كاسب می‌شی. می‌تونی صدتا تمبر بخری. می‌تونی همه‌ی تمبرهای داود رو با آلبوم‌ش بخری. شیر فهم شد؟" رسول گفت: "من هستم،" گفت: "می‌خوام با پول‌اش مجله‌ی خارجی بخرم." عاشق عكس هنرپیشه‌های خارجی بود، رسول. مخصوصاً همفری بوگارت و سوفیالورن و گاری كوپر. توی كوچه‌ی ما فقط رسول این‌ها تلویزیون داشتند. هنرپیشه‌ها را از توی تلویزیون می‌شناخت. حتی یك بار هم سینما نرفته بود. یعنی پول‌اش را نداشت كه برود اما گاهی شب‌ها با هم می‌رفتیم خرابه‌ی پشت سالن تابستانی سینما مولن‌روژ و چندتا سنگ زیر پامان می‌گذاشتیم و از روی دیوار فیلم تماشا می‌كردیم. خیلی كیف داشت. عكس‌ها را از كریم درازه كه توی سینما مولن روژ كنترل‌چی بود، می‌خرید. عصرها می‌رفت جلو سینما مولن‌روژ و طوری زل می‌زد به عكس‌ها انگار عكس‌های اپل و فیات و ب.ام.و را توی ویترین سینما گذاشته بودند. گفتم: "حالا بازی چی هست؟ " اسی گفت: "سخت نیست." گفت دیشب با قصه‌ی شب رادیو به فكر این بازی افتاده. گفت توی قصه‌ی شبِ رادیو، پیرمردِ تنهایی برای عوض كردن زندگی‌اش ـ كه خیال می‌كرد تكراری شده ـ شروع می‌كند به عوض كردن اسم چیزها. مثلا اسم صندلی‌اش را می‌گذارد ساعت. اسم ساعت دیواری‌اش را می‌گذارد چاقو. اسم آینه را می‌گذارد روزنامه. اسم تخت‌خواب‌اش را می‌گذارد اجاق. خلاصه اسم همه‌ی چیزها رو عوض می‌كند. گفت پیرمرد برای این كه اسم‌ها فراموش‌اش نشوند آن‌ها را نوشته بود روی یك برگ كاغذ. بعد اسی ساكت شد و با رادیوش ور رفت. دنبال موج تازه‌ای می‌گشت. همیشه رادیو گوش می‌داد، اسی. یعنی همیشه رادیوش روشن بود اما بیش‌تر وقت‌ها گوش نمی‌داد. رادیو توشیبای كوچولویی داشت كه پدرش از كویت براش آورده بود. پدرش كارگر لنج بود. رادیو همیشه توی جیب‌اش بود. حتی وقتی می‌رفت مبال. شب‌ها به اخبار فارسی و عربی و فرانسوی و انگلیسی و تصنیف‌های تركی و هندی و عربی و به هر موجی كه صدای كسی از توش در می‌آمد گوش می‌داد. آن قدر گوش می‌داد تا خواب‌اش می‌برد. رسول گفت: "آخرش چی شد؟ پیرمرده چی شد؟ " اسی تصنیف عربی شادی را كه پیدا كرد نیش‌اش باز شد. رادیو را گذاشت بیخ گوش‌اش و سرش را با آهنگ تكان داد. رسول باز پرسید: "نگفتی، بالاخره پیرمرده چی شد؟" اسی گفت: "نمی‌دونم. آخر قصه خوابم برد." ۲ عیدی گفت: "ف ف فقط یه دفعه. اَ اَ اَ اگه بردم بازم هستم اَ اَ اما اگه باختم نیستم." گفتم : "من هم هستم." به خاطر عكس ماشین‌ها بود. عكس‌ها را از قماره‌ی پرویز كچل كه جلو سینما مولن روژ بود می‌خریدم. عكس‌های سیاه و سفید شش در چهار، یك ریال. رنگی، سه ریال. نه در دوازده، پنج ریال. سیزده در هجده، دوازده ریال. شانزده در بیست و یك هفده ریال. اگر برنده می‌شدم می‌توانستم پنجاه تا، یا شاید هم صدتا، عكس بخرم. زیر چراغ برق كوچه نشسته بودیم. پشه‌ها توی سر و سینه‌مان وول می‌خوردند و نیش‌مان می‌زدند. اسی زیر لب فحشی داد به پشه‌ها و گفت: "هر روز صبح نفری یك تومان پول می‌ذاریم. هركی تا آخر رفت، یعنی هركی از كله‌ی سحر تا آخر شب اشتباه نكرد و برنده شد پول‌ها رو ور می‌داره. . ." رسول گفت: "یعنی همه‌ی چهار تومان رو؟ " اسی گفت: "همه‌ی چهار تومان رو. اما اگه دو نفر برنده شدند پول‌ها رو نصف می‌كنند. اگه سه نفر برنده شدند پول‌ها تقسیم به سه می‌شه. اگه همه برنده شدیم یا همه باختیم، پول‌ها می‌مونه برای روز بعد. هیچ‌كس چیزی برنمی‌داره. شیر فهم شد؟" اسی كف دست‌هاش را توی هوا محكم به هم زد و زیر لب گفت: "پدر سگ!" دست‌هاش را كه باز كرد لاشه‌ی پشه‌ای افتاد روی زمین. گفتم: "حالا باید چی كار كنیم؟" اسی گفت: "هیچی، اسم چیز‌ها رو عوض می‌كنیم. هر شب چهارتا اسم. هركس اسم یه چیز رو باید عوض كنه. شیر فهم شد؟" رسول گفت: "خر كه نیستیم، فهمیدیم چی گفتی." بریده‌ی روزنامه‌ای را از توی جیب‌اش بیرون آورد و تای آن را باز كرد. عیدی با دستمال عرق سینه‌اش را گرفت و گفت: "ز ز زكّی، یعنی پو پو پول توجیبی پ پ پنج روز م م مالیده." اسی رادیوش را گذاشت توی جیب پیراهن‌اش و دست‌اش را دراز كرد. كف دست‌اش بالا بود. رسول بریده‌ی روزنامه را كه عكس مارلون براندو توی آن چاپ شده بود گذاشت توی جیب‌اش و دست‌اش را گذاشت توی دست اسی. من هم دست‌ام را گذاشتم روی دست رسول. عیدی به ته كوچه نگاه كرد و بعد به لامپ تیر چراغ‌برق كه حشره‌ها توی نور آن وول می‌خوردند. شك داشت انگار. آخرسر دست‌اش را گذاشت روی دست من و گفت: "ل ل لعنت بر شِ شِ شیطون، م م من هم هستم." اسی گفت: "بازی باید فقط بین خومون باشه، شیر فهم شد؟ خوب، از چی شروع كنیم؟" رسول گفت: "از رادیوی خودت" اسی گفت: "اسم‌ش رو چی بذاریم؟" عیدی گفت: "آ آ آپولو سیزده." اسی با اخم به او نگاه كرد و بعد با صدای بلند اعلام كرد: "از حالا به بعد رادیو می‌شه آپولو سیزده." من گفتم: "اسی تو هم برای تمبرهای عیدی اسم بذار." اسی نیش‌اش باز شد و گفت: "چی بذارم؟" رسول به حشره‌ای كه جلو چشم‌هاش بال بال می‌زد نگاه كرد و گفت: "بذار سوفیالورن." اسی انگشتان دست‌اش را مثل بلندگویی گرد كرد و گذاشت جلو دهان‌اش. باز صداش را بلند كرد. انگار داشت تعویض بازیكن‌های فوتبال را توی بلندگوی ورزشگاه امجدیه اعلام می‌كرد: "تمبر از زمین خارج و به جای ایشون سوفیالورن وارد می‌شوند." عیدی گوش‌هاش سرخ شدند. به من نگاه كرد و گفت: "بَ بَ برای ماشین هم اِ اِاسم بذارین." اسی گفت: "ام كلثوم." گفتم: "این دیگه چه اسمیه؟" اسی گفت: "بهترین خواننده‌ی مصریه خره. خیلی هم دل‍ت بخواد." بعد دست‌هاش را جلو دهان‌اش گذاشت و صداش را نازك كرد. دوباره ادا درآورد. "ماشین از زمین خارج و به جای ایشون ام كلثوم با شماره یك وارد زمین شد." گفتم: "حالا نوبت منه." و زیر چشمی به رسول نگاه كردم. "به جای فیلم می‌ذاریم كادیلاك." رسول گفت: " كادیلاك؟" گفتم: "تا حالا سوارشون نشده‌ای و گمون‌م تا آخر عمرت هم سوارشون نشی." رسول گفت: "تو چی؟ تو سوار شده‌ای؟" گفتم: "نه، اما یكی از اون‌ها رو توی خیابون لشكر دیده‌م." ۳ روز اول كسی نباخت اما شب‌اش زیر چراغ برق چهار اسم دیگر را عوض كردیم و نفری یك تومن دیگر گذاشتیم توی جعبه‌ای كه پیش اسی بود. اسی اسم كوچه را عوض كرد با رادیو. رسول گفت به جای رودخانه می‌گذاریم سینما مولن‌روژ . عیدی اسم دوچرخه را گذاشت برج ایفل كه توی یكی از تمبرهاش آن را دیده بود. من هم اسم تیله را عوض كردم با جگوار ایكس كه كه خیلی دوست‌اش داشتم. تا دویست كیلومتر سرعت می‌رفت. عكس‌اش را توی مجله‌ای دیده بودم و آن را چسبانده بودم روی كتاب فارسی‌ام. روز دوم من و رسول باختیم و پول‌ها را اسی و عیدی برداشتند. روز سوم همه باختیم. روز چهارم من و رسول قلك‌هامان را شكستیم تا بتوانیم مسابقه را ادامه بدهیم. اسم‌ها تندتند عوض می‌شدند و حفظ‌كردن‌شان سخت‌تر می‌شد. عیدی آن‌ها را روی تكه كاغذی می‌نوشت و كاغذ را گذاشته بود توی جیب پیراهن‌اش. یعنی توی جیب پیراهن گشاد پدرش كه تازه به او داده بود. روز شد، تاج محل. به خاطر تمبر داود كه عیدی دوست‌اش داشت. شب، رومینا پاور ـ خواننده‌ی ایتالیایی ـ كه فقط اسی او را می‌شناخت. یعنی صداش را از رادیوی توشیباش شنیده بود. سینما، گاری كوپر. رسول گفت: "‌تلویزیون؟" من گفتم: "مرسدس بنز." دو هفته بعد پدر عیدی مرا توی كوچه دید و گوش‌ام را گرفت. آن قدر محكم كشید كه من از درد روی نوك انگشتان پاهام ایستادم. و گفتم: "آ آ آ خ!" گفت: "بزمجه، اگه این بازی مسخره رو تموم نكنید گوش‌ت رو می‌بُرم. شیر فهم شد؟" سرم را تكان دادم و باز گوش‌ام درد گرفت. گفت: "به اون رفیق‌های عوضی‌ت هم بگو. شیر فهم شد؟" دیگر سرم را تكان ندادم. گفتم: "می‌گم، می‌گم آقا." شب اسم پدر عیدی را گذاشتم فولكس واگن 1200 كه زشت‌ترین ماشینی بود كه توی همه‌ی عمرم دیده بودم. اسی اسم مدرسه را گذاشت الویس پریسلی. اسم یك خواننده‌ی آمریكایی كه صداش را از رادیو بی‌بی‌سی شنیده بود و می‌گفت از صداش خوش‌اش آمده. اسم گربه را رسول گذاشت عشق در بعد از ظهر. گفت اسم فیلمی است با شركت گاری كوپر. عیدی هم اسم پول را گذاشت ناپلئون. لابد عكس‌اش را توی یكی از تمبرها دیده بود. خودش اما حرفی نزد. دمغ بود انگار. ۴ بعد عیدی عاشق شد. نمی‌دانم چه‌طوری اما گفت عاشق دختری به اسم زیور شده. گفت زیور این‌ها تازه به این محل آمده‌اند و همسایه‌ی دیوار به دیوار داود این‌ها شده‌اند. خانه‌ی داود این‌ها سه كوچه پایین‌تر بود. چسبیده به سیل‌بند خاكی كه جلو رودخانه كشیده بودند. داشتیم آلبوم تمبر او را ورق می‌زدیم كه گفت عاشق زیور شده. رسیده بودیم به صفحه‌ی ملكه الیزابت كه عیدی یك بلوكِ تمبرش را داشت. یعنی چهار تا سری شش‌تایی به هم چسبیده. هرسری به یك رنگ. آبی، زرد، نارنجی، سبز. بلوك الیزابت توی آلبوم عیدی یك صفحه‌ی تمام جا گرفته بود. این تنها بلوكی بود كه عیدی داشت. بقیه‌ی تمبرهاش هیچ ارزشی نداشتند. یعنی یا بلوك‌ها ناقص بودند ـ مثل بلوك مجسمه‌ی ابوالهول كه سری قهوه‌ای‌اش كم بود ـ یا تمبرها مُهر خورده بودند و یا دندانه‌هاشان كنده بود. عیدی می‌گفت داود حاضر است بلوك چهارتایی تاج محل و یك سری كلیسای جامع مهر نخورده و بیست تومان پول بدهد و در عوض بلوك ملكه الیزابت را بگیرد. عیدی گفت: "می می‌خوای بِ بِ بینی ش؟" گفتم: "كی رو؟" گفت: "ز ز ز زیور رو دیگه خ خ خره؟" گفتم: "كجا دیدی‌ش ناقلا؟" گفت: "با بُ بُرج ایفل رَرَرَفته بودم كنار س سینما مولن روژ. می‌خواستم ت تو سینما مولن روژ ش‍شنا كنم ك كه دی دیدم‌ش. عینهو م م م ماه. با بَ بَ برادرش اُ ووومده بود ت تماشای سینما مولن‌روژ. زیور ده سال داشت. شاید هم یازده سال. یعنی دو سال از عیدی كوچك‌تر. شاید هم سه سال. از این كه عیدی با آن هیكل‌اش عاشق شده بود خنده‌ام گرفت. گفت: "كُ كجاش خ خنده داره؟" چیزی نگفتم و زل زدم به ملكه الیزابت، كه با آن كلاه سفید خوشگل‌اش هرچند عین عروس‌ها شده بود اما انگار می‌خواست گریه كند. ۵ آن‌قدر اسم عوض كرده بودیم كه حساب‌اش پاك از دست‌مان در رفته بود. برای هر چیز كه می‌دیدیم یا نمی‌دیدیم اسم می‌گذاشتیم. وقتی می‌گفتیم خوابید منظورمان این بود كه دوید. شنا كرد یعنی نشست. شكست یعنی خورد. سوار شد یعنی خوابید. بازی كرد یعنی خندید. خورد یعنی گریه كرد. كشت یعنی دوست داشت. خیلی وقت بود كه كسی نبرده بود. هیچ‌كس. دیگر پولی هم نداشتیم كه توی جعبه بریزیم. هیچ‌كس. اسی گفت دویست و چهل و هشت تومان پول جمع شده. اسی گفت دیگه نمی‌خواد پول اضافه كنیم. همه‌ی عكس‌هایی كه من داشتم نود و هشت تا بود اما اگر كسی برنده می‌شد، اگر كسی می‌توانست یك روز را بدون اشتباه با اسم‌ها و فعل‌های جدید حرف بزند و تا آخرش برود و برنده شود، با پول‌اش می‌توانست هزارتا عكس رنگی و سیاه و سفید ماشین، هر مدلی كه دوست داشته باشد، از پرویز كچل بخرد. عیدی می‌توانست همه‌ی تمبرها و حتی آلبوم داود را بخرد. رسول اگر برنده می‌شد می‌توانست یك كیسه‌ی پر از عكسِ همفری بوگارت و سوفیالورن و گاری كوپر از كریم درازه بخرد. اسی می‌توانست بزرگ‌ترین رادیوی دنیا را بخرد. می‌توانستیم دوچرخه‌ی رالی یا هرچیز دیگری كه عشق‌مان می‌كشید بخریم. می‌توانستیم صد بار برویم سینما. آن هم با تخمه و ساندویچ و پپسی. عصر خواب بودم كه با سر و صدای در بیدار شدم. كسی محكم و تند تند می‌كوبید توی در. پدرم گفت: "ببین كدوم الاغ داره پاشنه‌ی در رو از جا می‌كنه؟" پریدم توی هشتی و در را باز كردم. عیدی بود. گفتم: "چه مرگ ته؟ سرآوردی؟" گفت: "او او . . . . . " گفتم: "خبر مرگ‌ت حرف‌ت رو بزن دیگه، چی شده؟" گفت: "او . . . او . . . اومده تو . . . تو ررررادیو." منظورش از رادیو، كوچه بود. خمیازه‌ای كشیدم و گفتم: "كی؟ كی اومده تو كوچه؟" كف دست‌هاش را كشید روی پیراهن گشادش تا عرق‌شان خشك شود. گفت: "ب ب باختی، ك ك كوچه نه، رادیو." من به ته كوچه نگاه كردم. هیچ‌كس توی كوچه نبود. گفت: "ت . . تو ررررادیوی خ . . خودشون نه این جا. ز ز . . . زود باش بُ بُ برج ایفلِ ت رو بیار بریم س س س سراغ رادیوشون." دوچرخه را از توی هشتی بیرون آوردم و رفتیم به سمت كوچه زیور این‌ها. من روی ترك نشسته بودم و عیدی تند تند ركاب می‌زد. سركوچه‌شان كه رسیدیم دیدم‌اش. من از روی ترك پیاده شدم و عیدی دوچرخه را نگه داشت. مات‌اش برده بود. انگار سری‌های یك بلوك مهر نخورده‌ی آپولو سیزده را روی زمین دیده باشد، خشك‌اش زد و زل زد به دختر لاغری كه با چادر سفید گلدارش داشت روی خط‌كشی‌های پیاده‌رو سیمانی لی‌لی بازی می‌كرد. بعد صدای زمین افتادن دوچرخه‌ام را شنیدم كه از دست عیدی رها شده بود روی زمین و چراغ جلوش شكست. ۶ چند روز بعد عیدی گفت دوبار با زیور حرف زده. گفت یك سنجاق سینه براش خریده و به او داده. گفت می‌خواهد یك جفت گوشواره‌ی طلا برای تولدش بخرد. رسول گفت: "اگه جای تو بودم فردا زنگ آخر از الویس پریسلی فرار می‌كردم و می‌بردم‌ش گاری كوپر." اسی گفت: "پول گوشواره‌ها رو از كجا می‌آری؟ نكنه می‌خوای سوفیالورن‌هات رو بفروشی؟ شاید هم می‌خوای برنده شی؟ می‌خوای برنده شی خپل؟" رسول گفت: "باید بازی رو سخت‌ترش كنیم." و به عیدی نگاه كرد. عیدی گفت: "ه ه هرچی هم س سخت كنید ب ب بازم من می‌برم." اسی گفت: "اسم زیور رو چی بذاریم؟" عیدی گفت: "خ خ خ خفه شو اسی!" اسی گفت: "بازی همینه، شیر فهم شد؟" گوش‌های عیدی از ناراحتی سرخ شده بود. به انگشتان دست‌اش نگاه كرد و بعد صورت‌اش را با آستین پیراهن‌اش پاك كرد و گفت: "م م م ملكه الیزابت. اِ اِ‍ اسم ش رو می‌ذاریم م م ملكه الیزابت." رسول گفت: "اسم‌های خودمون رو هم باید عوض كنیم." عیدی اسم اسی را گذاشت ابوالهول. من اسم رسول را گذاشتم فیات 1500. ماشین خیلی خوبی نبود. بد هم نبود. چهار سیلندر داشت و قدرت‌اش 167 اسب بخار بود. حداكثر سرعت‌اش صد و پنجاه كیلومتر بر ساعت بود. رسول اسم عیدی را گذاشت كینگ‌كنگ. اسی اسم من را گذاشت تام جونز. گفت خواننده‌ی انگلیسی است. گفت گمون‌م مُرده. حفظ كردن اسم‌ها روز به روز سخت‌تر می‌شد. آن‌ها را توی دفترچه‌ای نوشته بودم و هر جا كه می‌رفتم دفترچه را با خودم می‌بردم. توی صف نانوایی یا سلمانی یا مدرسه. سعی می‌كردم حتی با اسم‌های جدید به چیزها فكر كنم. مثلاً وقتی چشم‌ام به اسكناس‌های توی دست بابام می‌افتاد با خودم می‌گفتم: چقدر ناپلئون! یا وقتی پدرِ عیدی را می‌دیدم یاد فولكس واگن 1200 می‌افتادم. وقتی مادرم می‌گفت: تیله‌هات رو از توی دست و پا بردار! من می‌نشستم و انگار یكی یكی ماشین‌های جگوار را برمی‌داشتم. كم‌كم قیافه‌ی دوچرخه‌ام شده بود عینهو برج ایفل. یعنی من این‌طور می‌دیدم‌اش. عیدی اما بیش‌تر از ما كلمه می‌دانست. می‌گفت شب‌ها آن قدر به اسم‌های جدید فكر می‌كند تا خواب‌اش بگیرد. می‌گفت دوبار اشتباهی به پدرش گفته بود فولكس واگن 1200 و پدرش دو سیلی آبدار خوابانده بود توی گوش‌اش. غروبی بود كه عیدی گفت می‌خواهد چند تا از تمبرهاش را به داود بفروشد. من و رسول روی سیل‌بند خاكی داشتیم تیله‌بازی می‌كردیم. رسول تیله‌اش را رها كرد و زل زد به عیدی. تیله تا لب چاله جلو آمد. عیدی گفت با پول‌اش می‌خواهد زیور را ببرد سینما. گفت با ساندویچ كالباس و پپسی و تخمه و هرچیز دیگری كه زیور بخواهد. وقتی گفت سینما، با دست به رودخانه كه اسم‌اش را سینما مولن روژ گذاشته بودیم اشاره كرد. ۷ بعد اوضاع عیدی پاك به هم ریخت. بازی را به بقیه‌ی بچه‌های كوچه و مدرسه كشاند. به پدرش و داود و حتی زیور. گفت نمی‌تواند جلو خودش را بگیرد. اسی به‌اش گفت: "بازی نباید لو بره، اگه لو بره دیگه تو بازی نیستی، شیر فهم شد؟" توی كوچه، زیر چراغ برق بودیم. لامپ نیم‌سوز شده بود و دائم روشن و خاموش می‌شد. یعنی چند دقیقه روشن بود بعد خاموش می‌شد و باز روشن می‌شد. عیدی گفت: "دد دیشب ف ف ف فولكس واگن 1200 فلكم كرد. گ گ گفت نباید بری تو رررادیو. گفت نباید با ابوالهول و تام ج ج جونز و ف ف فیات 1500 بگردم. گفت اَ اَ اَ گه یه بار دیگه ب ب با اونا ب بینمت، م م می‌كشمت. همه تون رو می می می‌كشم." چراغ خاموش شد. توی تاریكی حرف می‌زدیم. همدیگر را نمی‌دیدیم و فقط صدای هم را می‌شنیدیم. رسول گفت: "صدای چی بود!؟ صدایی شنیدم." اسی گفت: "لابد عشق در بعد از ظهرها افتاده‌ند دنبال موش‌ها." عیدی گفت: "می می‌خوام ببرم‌ش گا گا گاری كوپر. حتی اگه شده همه‌ی سوفیالورن‌ها رو..." این را كه گفت گمان‌م گریه‌اش گرفت چون چند دقیقه‌ای ساكت شد و ما فقط صدای بالا كشیدن دماغ‌اش را می‌شنیدیم. بس كه تاریك بود لامسب. بعد گفت: "خیلی می‌كشمش. خیلی زیاد می‌كشمش‏. ب به ج ج جون فولكس واگن 1200." رسول گفت: "به جون مادرم صدایی شنیدم. صدای عشق در بعد از ظهرها نیست، گمون‌م صدای پای كسی بود." راست می‌گفت رسول. من هم صدا را شنیده بودم. چراغ كه روشن شد اسی گفت: "دیدم‌ش، خودشه، فولكس واگنه. به خدا خودش بود، رفت پشت دیوار." همه از ترس چسبیدیم به هم. بعد پدر عیدی از پشت دیوار بیرون زد و آمد به طرف ما. رسول گفت: "واویلا." از جامان تكان نخوردیم تا آمد و ایستاد درست بالای سرمان. بعد با یك دست یقه‌ی من و اسی را گرفت و با دست دیگرش گوش رسول را كشید. هر سه از زمین كنده شدیم. بعد فریاد كشید. عین غلام سگی نعره می‌زد. غلام وقتی حسابی مست می‌كرد طوری عربده می‌كشید كه زن‌ها از ترس می‌رفتند روی پشت‌بام او را تماشا می‌كردند. تا حالا همچو صدایی از پدر عیدی نشنیده بودم. همسایه‌ها ریختند توی كوچه. انگار دزد گرفته باشد هوار می‌كشید لامسب. گفت باید این بازی مسخره را تمام كنیم. گفت اگر بازی را تمام نكنیم، اگر یك بار دیگر دور و بر عیدی بپلكیم، همه‌مان را می‌كشد. گفت بچه‌اش ـ یعنی عیدی ـ دارد مشاعرش را از دست می‌دهد. لامپ تیر چراغ‌برق خاموش شده بود اما او هنوز داشت توی تاریكی فریاد می‌كشید. صبح روز بعد من و اسی و رسول و عیدی رفتیم روی سیل‌بند. اسی گفت: "تو می‌دونی مشاعر یعنی چی؟" گفتم: "نمی‌دونم." رسول گفت: "حالا چی‌كار كنیم؟" اسی گفت: "هیچی، بازی تعطیل شد. خلاص. همه چی تموم شد. شیر فهم شد؟" عیدی انگار كر شده باشد حرفی نزد. زل زده بود به آن طرف رودخانه كه دود غلیظی داشت از پشت سیلوی گندم بالا می‌رفت. گمان‌ام داشتند زباله‌ها را می‌سوزاندند. اسی به عیدی نگاه كرد و باز گفت: "بازی تموم شد. شنیدی؟ شنیدی چی گفتم؟ همه چی تموم شد، عصر بیا همین‌جا پول‌ت‌ رو بگیر. شیر فهم شد؟" عصر، اسی جعبه‌ی پول‌ها را آورد. من و رسول هم بودیم اما هرچه منتظر ماندیم عیدی نیامد. جعبه را باز كرد و پول‌های من و رسول را پس داد. پول‌های خودش را هم برداشت. سهم عیدی را هم گذاشت توی جعبه تا فردا توی مدرسه به او بدهد. نه آن روز و نه هیچ‌وقت دیگر عیدی به مدرسه نیامد. توی كوچه هم نیامد. كسی او را ندید. انگار آب شده بود رفته بود توی زمین. سه روز بعد جنازه‌ی عیدی را ماهی‌گیرها پیدا كردند. گفتند لای نیزارهای كنار رودخانه پیداش كرده‌اند. شكم‌اش. شكم‌اش به اندازه‌ی لاستیك چرخ جلو فوردهای قدیمی بالا آمده بود. گمان‌ام آمده بود برای خودش و زیور بلیت سینما بخرد. آلبوم‌اش را كنار رودخانه پیدا كردیم. برگ‌هاش. كثیف شده بود برگ‌هاش. و تمبرهاش. خیس شده بود تمبرهاش. از شیب، از شیبِ سیل‌بند كه بالا می‌آمدیم، می‌آمدیم. آلبوم را ورق زدم. ورق زدم آلبوم را. بلوك چهارتایی تاج‌محل و سری، و سری مهر نخورده، و سری مهر نخورده‌ی كلیسای جامع درست توی همان صفحه، صفحه‌ای بود كه ملكه الیزابت قبلاً بود. با آن كلاه. با آن كلاه سفید خوشگل‌اش. كه تور داشت. كه تور سفید داشت. كه او را مثل عروس‌ها كرده بود. كه از پشت تور انگار داشت گریه می‌كرد. مصطفی مستورـ متولد ۱۳۴۳ ـ اهواز. فارغ‌التحصیل رشته‌ی مهندسی عمران ۱۳۶۷ / دانشجوی ترم آخر كارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی. شروع به كار داستان‌نویسی: ۱۳۶۸ با مجله‌ی كیان. كتاب‌های چاپ‌شده: «عشق روی پیاده‌رو» (مجموعه داستان كوتاه) ـ كویر ۱۳۷۷، «مبانی داستان كوتاه» (درباره‌ی داستان‌نویسی) ـ مركز ۱۳۷۹، «روی ماه خداوند را ببوس» (داستان بلند) ـ مركز ۱۳۷۹ ـ چاپ سوم، «فاصله و داستان‌های دیگر» (ترجمه‌ی ۱۲ داستان كوتاه از ریموند كارور) ـ مركز ۱۳۸۰، «پاكت‌ها و چند داستان دیگر» (ترجمه‌ی ۹ داستان كوتاه از ریموند كارور) ـ رسش ۱۳۸۲ كتاب‌های زیر چاپ: «چند روایت معتبر» (مجموعه ۸ داستان‌ كوتاه) ـ چشمه، «استخوان خوك و دست‌های جذامی» (داستان بلند) ـ چشمه، «من دانای كل هستم» (مجموعه ۵ داستان كوتاه) ـ ققنوس. جوایز ادبی: ۱ـ داستان بلند «روی ماه خداوند را ببوس» / برگزیده‌ی بهترین رمان سال‌های ۷۹ و ۸۰ جشنواره‌ی قلم زرین. ۲ـ داستان كوتاه «من دانای كل هستم»: ‌ـ برنده‌ی لوح تقدیر از نخستین مسابقه داستان‌نویسی صادق هدایت، و ـ برنده جایزه سوم مسابقه داستان كوتاه مجله ادبیات داستانی.
  5. spow

    مصطفی مستور

    مصطفی مستور زندگی‌نامه مصطفی مستور در ۱۳۴۳ در اهواز به دنیا آمد. وی در سال ۱۳۶۷ در رشته مهندسی عمران از دانشگاه صنعتی اصفهان فارغ‌التحصیل شد و دوره کارشناسی ارشد را در رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه شهید چمران اهواز گذراند. وی هم اکنون ساکن اهواز می‌باشد. مصطفی مستور نخستین داستان خود را با عنوان دو چشمخانه خیس در سال ۱۳۶۹ نوشته و در همان سال در مجلهٔ کیان به چاپ رساند. وی نخستین کتاب خود را نیز در سال ۱۳۷۷ با عنوان عشق روی پیاده‌رو شامل ۱۲ داستان کوتاه به چاپ رساند. آثار کارهای داستانی روی ماه خداوند را ببوس (رمان) ۱۳۷۹، نشر مرکز چند روایت معتبر (مجموعه داستان) ۱۳۸۲، نشر مرکز استخوان خوک و دست‌های جذامی (رمان) ۱۳۸۳، نشر مرکز حکایت عشقی بی‌قاف، بی‌شین، بی‌نقطه (مجموعه داستان) ۱۳۸۴، نشر چشمه عشق روی پیاده‌رو (مجموعه داستان) ۱۳۷۷، نشر رسش من دانای کل هستم (مجموعه داستان) ۱۳۸۳، انتشارات ققنوس من گنجشک نیستم (رمان) ۱۳۸۷، نشر مرکز تهران در بعد از ظهر (مجموعه داستان) ۱۳۸۹، نشر چشمه سه گزارش کوتاه دربارۀ نوید و نگار (رمان) 1390، نشر مرکز پژوهش مبانی داستان کوتاه، ۱۳۷۹، نشر مرکز ترجمه فاصله و داستان‌های دیگر، ریموند کارور، ۱۳۸۰، نشر مرکز سرشت و سرنوشت، سینمای کریشتف کیشلوفسکی، مونیکا مور، ۱۳۸۶ نشر مرکز پاکت‌ها و چند داستان دیگر، ریموند کارور، ۱۳۸۲، نشر رسش نمایش‌نامه دویدن در میدان تاریک مین، ۱۳۸۵، نشر چشمه جوایز برگزیده بهترین رمان سال‌های ۷۹ و ۸۰ جشنواره قلم زرین برندهٔ لوح تقدیر از نخستین مسابقه داستان‌نویسی صادق هدایت برندهٔ جایزه سوم مسابقه داستان کوتاه مجله ادبیات داستانی
×
×
  • اضافه کردن...