رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'مرده اش یافتند به خیابان'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. spow

    مرده اش یافتند به خیابان

    مرده اش یافتند به خیابان هنرمندان بزرگ، در نسبت با فرهنگ رسمی زمانه شان اغلب مرکزگریز، در حاشیه و در اقلیت بوده اند. در بسیاری از موارد این در اقلیت بودگی و مرکزگریزی، ریشه در تجربه های فردی هنرمند در کودکی دارد و پیوند خوردن این تجربه ها با تجربه جمعی که در محیط پیرامون هنرمند در همان دوران کودکی یا بعدتر، پراکنده است. همین تجربه هاست که در فرم های هنری که هنرمند برمی گزیند، نمود می یابد و سبک و جهان زیبایی شناختی او را می سازد. به بیان دیگر شاید بتوان گفت سبک همان چیزی است که از زخمی سر بازکرده بیرون می زند. فدریکو گارسیا لورکا بدون شک یکی از این هنرمندان در اقلیت است؛ هنرمندی که گویا زخم هایی هزارساله را در اشعار و نمایشنامه هایش با خود حمل می کرد؛ زخم هایی آمده از اعصار کهن و پیوندخورده با وضعیت فرهنگی و سیاسی روزگاری که لورکا در آن می زیست. بیهوده نیست که هسته اصلی شعر لورکا را سوگنامه هایی سخت زنانه برمی سازد. آن هم نه به صورت سوگ سروده های یک مرد برای زنی تحت ستم که به صورت صدای زنانه ای که خود به مثابه یک سوژه در عمق اشعار و نمایشنامه های لورکا رسوخ کرده و زبان مرد شاعر را از آن خود و مردانگی شاعر را به ابژه زبان بدل کرده است و این شاید بیش از هر چیز ریشه دار در بیماری ای باشد که لورکا را در کودکی خانه نشین کرد و او را در جوار زنان قرار داد و عنصر زنانه از همان دوران و به واسطه بیماری در عمق جان شاعر رسوخ کرد و این قرین شد با بیماری و مرگ برادر در همان دوران که شاید این همه نزدیکی مرگ و زنانگی در آثار او با این حادثه هم بی ارتباط نباشد گرچه بعدها همه این تجربه های فردی به تجربه های عمومی پیوند خورد که راز ماندگاری هنر اصیل نیز در همین است. در مقدمه مترجم بر کتاب «غوطه خاطرات، در چشمه خیال» درباره این دوره از زندگی لورکا که به پیوند هرچه بیشترش با هنر منجر شد، می خوانیم: «فدریکو نوزاد بود که دچار بیماری شد و تا چهارسالگی قادر به راه رفتن نبود. ضعف پاها باعث شد نتواند پابه پای جمع وسیع کودکان فامیل بدود و بازی کند. بیشتر می نشست و آهنگ های عامیانه را زمزمه می کرد. قدرت خیال و حافظه شگفت انگیزی داشت و بچه ها را با بازی ها و نمایش های من درآوردی سرگرم می کرد. مادر با سخت کوشی و عشق به او خواندن و نوشتن می آموخت و فدریکو عادت کرده بود با قصه ها و لالایی های مادر و دایه به خواب رود. لورکا چهارساله که بود برادر دوساله اش را بر اثر بیماری از دست داد. هرچند پس از آن یک پسر و دو دختر در خانواده اش متولد شدند، اما تاثیر آن مرگ از یک سو و عشق ورزیدن به قصه ها و آوازهای اندلسی و کتاب خوانی های مادر از سوی دیگر، جان شاعرانه او را شکل داد. مادر به او ادبیات و موسیقی می آموخت و او را همراه خود به کلیسا و تماشای مراسم مذهبی و شبیه خوانی می برد. فدریکو شیفته جان مایه تئاتری چنین مراسمی بود. پدر و مادر گاهی بچه ها را به تئاتر می بردند و بیسنتا [مادر لورکا] برایش ابزار آلات خیمه شب بازی خرید که فدریکو با بازسازی قصه هایی که شنیده بود برای بچه ها نمایش اجرا می کرد. شعر، تئاتر، موسیقی، افسانه و طبیعت عناصری بودند که از کودکی در جان او ریشه کردند و از برآیند آنها لورکای شاعر برآمد... خانواده لورکا در ۱۹۰۹ به غرناطه کوچ کردند و در خانه بزرگ سه اشکوبه ساکن شدند. آنها دلورس خدمتکار سالخورده شان را با خود به غرناطه بردند و این زن شریف و باتجربه در آشنایی فدریکو با ترانه ها، لالایی ها و فرهنگ زبان عامیانه اسپانیا نقشی بسزا داشت.» این گونه بود که زبان غیررسمی و دور از مرکز اسپانیا به واسطه صدایی زنانه به ناخودآگاه لورکا وارد شد و بعدها خود را در اشعار و نمایشنامه های او به صورت یک دستگاه زیبایی شناختی عیان کرد. بسیاری از شعرهای او گویا لالایی ها و زمزمه های زنانی زخم خورده و داغدار است؛ زنانی در جوار مرگ که مرگ را از صدای خود عبور می دهند و آن را با رنگ های دیگر... با رنگ های متضادی چون عشق و زندگی می آمیزند. گرچه بر همه این رنگ های متضاد و گاه سرزنده، سایه ای از مرگ به عنوان اصلی ترین رنگ، افتاده است. سایه ای که «عطر لغات شاعر را تاریک می کند» و لالایی ها و ترانه های زنانه را در عبور از حنجره مردانه شاعر، به مویه ای بدل می کند که شهادت دهنده به فاجعه ای است: «مرده اش یافتند به خیابان/ با دشنه در سینه. / هیچ کس بازش نمی شناخت. / چه لرزشی داشت چراغ خیابان! / مادر. / چه لرزشی داشت چراغ کوچک/ به خیابان! / سپیده دمان بود. هیچ کس را/ یارای آن نبود که بنگرد به چشمانش، / چشمانی به فراخی گشوده بر هوای سخت. / او مرده مانده بود به خیابان/ با دشنه در سینه، / و هیچ کس بازش نمی شناخت.»
×
×
  • اضافه کردن...