جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'محمود دولت آبادی'.
1 نتیجه پیدا شد
-
محمد بهارلو دولتآبادي در فضايي به بار آمد كه نوعي جريان سياسي تند و شورنده بر ادبيات ما مسلط بود، جرياني كه به مقدار فراوان، وظيفة «تغييرزندگي» را به دوشِ شعر و ادبيات گذاشته بود. اين جريان ادب خالص و داستان شادمانه و آميخته به عشق و تخيل و طنز را تا حد زيادي بي اعتبار كرده بود، همانگونه كه امروز فضاي مسلطِ ادبي ما آن نوع شعر و اثر داستاني را، كمايش، از اعتبار انداخته است. اما ظاهراً آن چه كماكان محفوظ مانده است نوعي جايگاه و شأن معنوي است كه عموم مردم ، اكثريت درس خواندگان جامعه، براي شاعر و نويسنده جماعت قايل هستند و برآنند كه اين اقليت كوچه بيش از هر طايفه و طبقة اجتماعي ديگري قادر است شكاف عظيم ميان دوگونه زندگي را، چنان كه هست و چنان كه بايد باشد، عميقاً دريابد و صادقانه توصيف كند. دولتآبادي بيش از سه دهه است كه در توصيف اين شکاف، يا ورطة هولآور، بهترين چيزي را که از قلمش جاري ميشده نوشته است، يعني به انجام رساندن وظيفهاي كه در برابر خود و جامعه به عهده داشته است. اين وظيفه، عرضه كردن بهترين كار ممكن، حد اعلاي آن چه ميتواند از يك نويسندة سربزند، همان چيزي است كه جامعه هم همواره از نويسنده انتظار دارد. بنابراين اگر اثر نويسنده خوب باشد، چنان كه تا به امروز كمابيش اثر دولتآبادي خوب بوده است، و بخت هم با او يار باشد، جامعه خوبياش را به جا ميآورد و نويسنده موفق خواهد شد؛ اتفاق فرخندهاي كه به ندرت نصيب نويسنده يا شاعري ميشود. دولتآبادي، در مقام نويسنده، جنبهاي از قدرت نويسندگي و به جاآوردن اين قدرت از سوي جامعه را تجربه كرده است كه احتمالاً هيچ نويسندة ايراني ديگري، در زمان حياتش، تجربه نكرده است. تا آن جا كه من ميدانم هيچ يك از نويسندگان زندة ما همچو تجربة ممتازي را از سر نگذرانده است؛ البته به جز نويسندگان «ادبيات نازل» ، يا به تعبير هدايت، «خوش اخلاق نويسان» كه صرفاً براي تفريح خاطر خوانندگان متفنن مينويسند، و تجربة آنها را نميتوان متضمن آن كيفيتي دانست كه من، تسامحاً، از آن به «قدرت» تعبير كردم. شهرت دولتآبادي بيش از هر چيز مديون آثار اوست، يعني در واقع مديون نيروي آفرينندگي يا قدرت خلاقيت او است، و از اين لحاظ آثار آن نويسندگان «پرفروش» را ، كه مخاطبان آنها عموماً به سطح قاعدة خوانندگان يا به فهم متعارف،تعلق دارند و خوانندگان حرفهاي و «فرهيختة» ادبيات محسوب نميشوند، نميتوان با آثار دولتآبادي در يك تراز قرار داد. به عبارت ديگر آن نويسندگان از نيروي قدرت برخوردار نيستند، و چون به نحوي «مصرف كننده» ادبياتند جايگاه و شأن معنوي آنها به شدت لغزان و ناپايدار است، و چه بسا در آيندهاي نه چندان دور جز نامي از آنها، آن هم در تاريخ ادبيات، باقي نخواهد ماند. اما دولت آبادي با حضور فعال و پيوستهاش در عرصة ادبي و فرهنگي ما، به ويژه در دو دهة اخير ، در حقيقت گونهاي ديگرگون در نظام ادبيات داستاني و نوع سخن ادبي پديد آورده است كه به نظر من عنصر روايت گري يا داستان سرايي و تا حدودي افق ادبيات معاصر ما را نيز تعريف ميكند. او نشان داده است كه ادبيات ميتواند محدود نباشد و نويسنده حتي در زمان حيات حرفهاي كوتاهش قادر است از دايرة تنگ محدوديتهاي رايج پا را فراتر بگذارد. نه نيما و نه هدايت و نه احمد محمود، قطع نظر امتيازهاي فردي آنها و حضور موثر و خيره كنندهاي كه در فضاي ادبي ما داشتهاند، در زمان حيات خود به اندازة دولت آبادي در مدار ارتباط نبودهاند. او عرصههاي گوناگوني از تئاتر و سينما و نقد و نظر و انواع ادبي را تجربه كرده است، و احتمالاً بيش از هر نويسندة ديگري طرف توجه و گفت و گو بوده است و دربارهاش نقد و نظر منتشر شده است. تقريباً همة نويسندگان و شاعران و منتقدان فعال و نام آور ما دربارة رمان معروف او كليدر و هم چنين ساير آثارش تقريظ يا مقالة انتقادي نوشتهاند، و كميت اين اظهار نظرها هنگفت و بيسابقه است. (از ميان نويسندگان و شعراي معاصر ما فقط نيما و هدايت و در مرتبة بعد فروغ و شاملو اين اقبال را داشتهاند.) نكتة جالب ديگر اين است كه آثار دولت آبادي بيش از هر نويسندة ديگري به ويژه در يك دهة اخير به زبانهاي زندة دنيا ترجمه شده است، و نظر خوانندگان و منتقدان و محافل ادبيِ غربي را گرفته است. (از ميان آثار در گذشتگان ، از باب قياس، فقط به بوف كور هدايت ميتوان اشاره كرد.) اينها همه باپرداختنِ بهاي سنگين، با نوشتن چيزي در حدود ده هزار صفحه متن ادبي در زمينة يك كشاكش سخت و ناراحت، پديد آمده است كه در آنها بيش از هر چيز شور و تخيل و اشتياق رام نشدني براي بيان احساسات قوي موح ميزند. اما پشتوانة شهرت دولت آبادي رمان است، به ويژه رمان كليدر كه پرحجمترين اثر ادبي از مشروطيت تا به امروز است، كه در عين حال يكي از پرخوانندهترين چند رمان مهم زبان فارسي نيز هست. استقامت و قوت و شدت او در نوشتن نظرگير است، و حتي اگر اين دعوي مخالفان او را بپذيريم كه در رمانهايش جانب افراط و تفصيل و « قلم گرداني» را گرفته است توانايي اصيل او در ضبط تجربههاي ناشناخته و بكر انساني، كه عنصر مركزي آنها زندگي مردمان روستايي و ايلياتي است، انكارناپذير است. با وجدان راحت ميتوان اعلام كرد كه او رمان فارسي را در خاك خشك سرزمين ايران نفوذ فراوان داده است، و خيل عظيمي از مردمان را به سلك خوانندگان و هواخواهان ادبيات داستاني معاصر ما درآورده است. راز اين قابليت و نفوذ در چيست؟ دولت آبادي مقام و موقعيت خود را از كجا و به چه ترتيبي كسب كرده است؟ پاسخ سرراست به اين پرسش مقدر را بايد در عنصر روايتگري يا داستانسرايي او جست؛ همان چيزي كه فورستر از آن به جنبة اساسي رمان تعبير ميكند. عنصر روايتگري يا داستانسرايي، به عبارت ساده، يعني همان نقل داستان، كه ستون اصلي فقرات رمان را ميسازد. اين كلام « توتولوژيك» (همانگويي) كه داستان بايد داستان باشد به اين معنا است كه نويسنده با ايجاد حالت «تعليق» خواننده را در وضعي نگه دارد كه تمايل و علاقة او به خواندن داستان استمرار پيدا كند، و دايم از خود بپرسد كه: بعد چه پيش خواهد آمد؟ اين پرسش تنها چيزي است كه به مقدار فراوان، اعتبار بررسي ما را از اثر ادبي تضمين ميكند. عكس اين قضيه نيز صادق است ؛ به اين معني كه داستان ناقص است، در واقع داستان نيست، اگر خواننده از خودش نپرسد، نخواهد بداند، كه: بعد چه پيش ميآيد؟ طبعاً همة نويسندگان از قدرت ايجاد حالت تعليق و برانگيختن حس كنجكاوي خواننده برخوردار نيستند؛ و احاله دادن خواننده به عوامل و قضاوتهاي ديگر، اغلب، مضحك و ياوه است، يا دست بالا فرعي و ضمني است. در حقيقت اين پرسش كه « بعد چه پيش خواهد آمد؟» نه فقط برخوانندگان و منتقدان بلكه بر وحشيان و دژخيمان و آدم خواران هم كارگر ميافتد. شهرزاد، مادربزرگِ قصهگوي ما، در نمونهوارترين قصه در ادبيات جهان، يعني هزار و يك شب ، يه حكم همين تمهيد يا اعجاز است كه از مرگ خلاصي مييابد و شهريار مستبد و خون ريز را از قرباني كردن دختران ـ زنكش ـ و كين خواهي جنون آميزش باز ميدارد و جهان ذهني او را از بيخ ديگرگون ميسازد. دولت آبادي در مهمترين آثارش كوشيده است تا «واقعيت داستاني» را، به عنوان محور روايتگري يا داستانسرايي، متفاوت از آن «واقعيت» شناخته شدة ادب داستاني ما به دست دهد. بازنمايي او از واقعيت، درون ماية آثارش، براي خوانندگان تازگي دارد؛ به اين معني كه جهاني که او توصيف ميكند هستي انسان را به صورت متماميز و فاقد جنبههاي متعارف نشان ميدهد. احساس خواننده نسبت به بسياري از آدمهايي كه او تصوير ميكند به گونهاي است كه انگار آنها براي نخستين بار به صحنة ادبيات پاگذاشتهاند، و از همين رو قدري ناشناخته و غريب جلوه ميكنند، و گاهي اين تصور را پيش ميآورند كه گويي از ورود به اين صحنة جديد دست و پاشان را گم ميكنند، و به گمان من همين كيفيت آنها را «واقعي» تر جلوه ميدهد. آنها اغلب ، در تقابل و تضاد با يك ديگر، و گاه با خود توصيف ميشوند، گيرم تضاد آنها، كه تا مرز قرباني كردن ديگري هم پيش ميرود، آشتي ناپذير نيست بلكه نوعي پرخاشگري است. شايد اهميت يا عنصر محرك رمانهاي دولت آبادي براي تودة خوانندگان ما اين باشد كه آدمهايش و منطقي كه از آن تبعيت ميكنند براي ما شناخته شده نيستند، يا به عبارت ديگر نحوة بازنمايي آنها از طرز «آدمپردازي»هاي معهود متفاوت است. واقعيت اين است كه هدف نويسنده ، به واسطة آن چه ميآفريند، بيان نوعي احساس تملك بر جهان و قراردادن آن در برابر نگاه ديگران است، احساس تملكي كه از آزادي بشري سرچشمه ميگيرد. به نظر من دولتآبادي فضاي آزادتري ـ گيرم نه لزوماً آسانتر ـ براي بيان احساس خود در اختيار دارد تا آن دسته از نويسندگاني كه قصد دارند خود را در درون برتري جوييهاي ادبي و ابداعات و نوآوريهاي ديگران تداوم ببخشند. امتياز دولتآبادي اين است كه در واقعيتها و امور ساده و روزانه آن جنبة گويا و زندگي بخش را تشخيص ميدهد، و با چشم تيزبين و گوش بسيار حساس خود، که از هر حس ديگري براي نويسنده ضروريتر است، دقايقي را ميبينيد و سخناني را ميشنود كه ما معمولاً آنها را به عنوان جنبههاي پيش پا افتاده و آشكار زندگي نميبينيم و نميشنويم ، يا اگر ميبينيم و ميشنويم به آنها اعتنايي نميكنيم . او ، در مقام نويسنده، ما را در برميانگيزد كه كنجكاو باشيم و بكوشيم در پسِ هر توصيف يا جملهاي، و گاه و كلمهاي، معنا يا كنايهاي را دربيابيم، و اين « انگيزش» زماني حاصل ميشود كه توصيف با گفت و گو به اقتضاي متن عميقاً در هم تنيده باشند؛ اتفاق ممتازي كه در همه حال در اختيار نويسنده نيست. ادبيات دولتآبادي ، قطع نظر از زمينهها و فضاها و تنوع آدم پردازي موجود در آثارش، « انسان محور» است؛ تصوير كننده اميد سادة انساني براي زندگي است، گيرم اين اميد، اغلب، در ميان هجوم فقر و نابرابري و خشونت و نكبت رنگ ميبازد. او هيچ گاه نخواسته است تصور « انساني» ، يا به تعبير پارهاي از منتقدان، تصور رمانتيك از خويشتن آفريننده را از دست بگذارد، و همواه آن را به نام فضيلت آفرينش ادبي حفظ كرده است. به عبارت ديگر او انسان دوستي مشتاق و نگران است، و به ويژه نسبت به رنج انسان، كه حيثيت بر آن بنا ميشود، حساس است و انکار نفس را بنا به سنت فرهنگي ما ارج ميگذارد، حتي اگر همه چيز به تراژدي منجر شود. در اغلب آثار او آن چه احساس ميشود اين است كه چهرة نويسنده بيش از اندازه به صورت خواننده نزديك ميشود. شايد تعبير ديگر اين باشد كه نويسنده در پي نوعي «آشكار سازي» است، در پي آن است كه از آن چه در هر يك از ما است، خواه خواننده و خواه خود نويسنده، پرده بردارد. او ميخواهد ، اصرار دارد، كه آدمها خودشان را در شخصيتهاي رمان ببينند، و اين احساس به آنها دست دهد كه نويسنده آنها را ميشناسد. به عبارت ديگر او ميخواهد كه خواننده در رمان به دنبال جنبههاي ناشناختة نويسنده باشد، و در عين حال بيش از هر كس ديگر خودش را در متن رمان ببيند ، يا خودش را به جاي آدمهاي رمان بگذارد. در حقيقت خواندن رمان نوعي استحالة فرد انساني است به گونهاي كه هر كس خود را در وجود ديگري بيابد. دولتآبادي به صرافت طبع، رمان را در برابر هم هويت كردن، يا همانندي، حساس از كار در ميآورد، و به گمان من نبايد از او بخواهيم كه اثرش آن چيزي باشد كه مثلاً « رمان نو» لازم ميآورد، يا در مقام نويسنده همان كسي باشد كه ما ميخواهيم. او طبعاً يگانه كسي نيست كه مينويسد پس بهتر است بگذاريم همان كسي باشد كه خودش ميخواهد يا ميتواند باشد؛ به ويژه كه او در مقام نويسنده موفق و بخت يار نيز هست. از آن چه گفتم اين تعبير برنميآيد كه چون دولتآبادي پيرو «هويت» خويش است مستعد ايراد و انتقاد نيست، يا در آثار او ضعف ساختاري يا فقدان «عنصرمعماري» وجود ندارد. اعتراض پارهاي از منتقدان يا خوانندگان مبني بر اين كه چرا نويسنده معمولاً به جاي آدمهاي داستانهايش سخن ميگويد، آن هم آدمهايي كه اغلب كسي به سراغشان نرفته است و آمادگي آن را دارند كه با هيجان بيشتري با كلام و لحن خاص خودشان لب به سخن بگشايند، كمابيش وارد است. اگر مدعاي نويسنده اين است كه او آدمهايي را توصيف ميكند كه تاكنون هيچگاه كسي به سخنانشان گوش نداده است، و اصولاً آنها در صحنة ادبيات ما جايي نداشتهاند پاسخ اين است كه به همين دليل نويسنده نيز حق ندارد به جاي آنها حرف بزند و تصميم بگيرد، بايد بگذارد كه آنها، ولو با لكنت و تجمج و شكسته بسته، خودشان حرف بزنند، و دقيقاً همان چيزي را بگويند كه ميخواهند و تا كنون كسي نشنيده است نه آن چيزي را كه نويسنده يا احياناً ما خوانندگان از آنها ميخواهيم يا انتظار داريم. به عبارت ديگر مسئله اين است كه آدمها به اقتضاي نيازهاي دروني خودشان واكنش نشان ميدهند، و هيچ الزامي وجود ندارد كه نويسنده در بازنمايي و جانبگيري در طراحي چهره آدمها و داوري كردن دربارة آنها، حتي با انگيزة برانگيختن عواطف خواننده، وارد داستان شود و صداي خود را، گيرم هر چه قدر هم كه نافذ باشد، از بالاي سر آدمها به گوش ما برساند. در زبان دولتآبادي كيفيت ساده و در عين حال كهن و گيرايي وجود دارد كه در نقل گفت و گوها عنصر سادگي آن كه مبتني بر زبان زنده است، بيشتر به چشم ميخورد. من جانب سادگي و پيراستگي زبان گفت و گوها را ميگيرم و نحو كهن و شاعرانة توصيفها و زبان نوشتار او را به قوت آن نميدانم. اما اين واقعيت را نميتوان ناديده گرفت كه اصولاً نويسنده در برابر انگيزهها و تمايلات و گرايشهاي نيرومندي كه او را به تكرار مايهها و مصالح پيشين يا متداول واميدارند، و گاه از آن به سبك يا اسلوب نويسنده تعبير ميكنند، به سختي ميتواند ايستادگي كند. بنابراين نويسنده، حتي اگر آزمايشگر و نوآور هم باشد، به گونهاي الزام آور اسير «هويت» و گذشتههاي خويش است و نميتواند از آنها بگريزد، مگر به ياري بختي مساعد و به نيروي شگرف قريحه و خلاقيت كه طبعاً همه از آن برخوردار نيستند. اما اين قبيل ايرادها، هر چه قدر كه هم وارد باشند، كه به نظر من بحثهاي بسياري را لازم ميآورند، در برابر قابليت و غناي داستانها و رمانهاي دولتآبادي از باب فرعيات محسوب ميشوند؛ اگرچه گاه سخت «گرانبار» بهنظر ميرسند. من شبهه را قوي ميگيرم كه در همة آثار دولتآبادي كمابيش، معايبي ميتوان يافت ولي، به رغم آن مردم و تودة خوانندگان آثار او را از آثار منتقدان و مخالفان و معاصرانش بهتر ميپسندند و بيشتر ميخوانند. در حقيقت توفيق او ، چنان كه اشاره كردم در كيفيت فرد اعلاي روايتگري و داستانسرايي او است، در رسيدن به نوعي احساس مشترك ميان گوينده و شنونده يا ميان (راوي) و خواننده است؛ به گونهاي كه خواننده خود را در مدار ارتباط با متن احساس ميكند. اصولاً اجر نويسنده خوانندة زياد است، و طبعاً خوانندة زياد متضمن اجر مادي نيز هست، بنابراين روگرداندن، انصراف، خواننده از يك متن يعني شكست نويسنده. وقتي خواننده از متن رو برميگرداند به معناي آن است كه از متن لذت نبرده است؛ متن برايش لذت بخش نبوده است. به تعبير رولان بارت، كه نظريه پرداز «لذت متن» است، اگر ما واژهاي ، جملهاي ، داستاني، رماني را با لذت ميخوانيم از آن رواست كه آنها با لذت نوشته شدهاند، حتي اگر لذت نويسنده با زحمت و مشقت «فعل نوشتن» همراه باشد؛ آن چه از آن به تعارض لذت و زحمت ميتوان تعبير كرد. در حقيقت نابترين لحظات نويسنده مواقعي است كه او در حال نوشتن است، و هراندازه كه نويسنده به پاي متن خود زحمت كشيده باشد با تسكين و لذت حاصل از خاتمة نوشتن فراموش ميشود. اصولاً نوشتن ، روايت كردن، سرچشمة لذت فراواني براي نويسنده است، ولو نوشتن ماهها و سالها به درازا بكشد، و ساية دست نويسنده تا مدتهاي مديد، و چه بسا هيچگاه در اختيار خواننده قرار نگيرد. هر نويسندهاي به مقدار فراوان براي خودش مينويسد و در ابتدا، پيش از هر كس براي خودش، داستان ميگويد. نوشتن، به عبارت ساده، يعني غلبه بر «ننوشتن» ، يعني معنادار كردن سكون، يا به سخن درآوردن سكوت؛ بنابراين از لحاظ نويسندة حرفهاي ننوشتن و سكوت يعني مرگ، و نوشتن و سخن يعني زندگي. و به گمان من رگهاي از اين معنا را در پارهاي از نوشتههاي نويسندگان متفنن و غيرحرفهاي هم ميتوانيم ببينيم. طبيعي است كه در نزد دولتآبادي، در يک يك نويسندة حرفهاي، داستان و رمان، به عنوان مخلوق انزواي مطلق نويسنده، بخشي از وجود، بخش «حقيقي» يا «راستين» شخصيت خود او را بيان كند. البته اين به آن معنا نيست كه داستان همواره محصول تجربة عيني خود نويسنده است، يا متن لزوماً كيفيت «اتوبيوگرافيك» دارد. راوي يا آدم اصلي داستان عيناً همان نويسنده نيست، هر چند ممكن است به نظر برسد كه گويي روزي نويسنده چنان بوده است، يا روزي ميتواند چنين بشود، و از همين رو ،اغلب، قدري از حس هم دلي نويسنده در متن ديده ميشود. ظاهراً بيشترين انتقادهايي كه به دولتآبادي شده است مربوط به كيفيت روايتگري و آدمپردازي او است، به حس حضور فريبندهاي است كه همواره در آثارش مشهود است، و گاه به صورت نوعي صداي «بيگانه» يا صداي «مزاحم» در فضاي داستانهايش طنين انداز است. شايد تعبير ديگر اين باشد كه نويسنده به كفايت روايت خود اعتماد ندارد- يعني پذيرفتن اين واقعيت حساس و نامتعادل كه توصيفهاي عيني و گفت و گوهاي آدمها ميتوانند وافي و به مقصود باشند ـ و از همين رو از طريق راوي و به واسطه او مهارهاي عاطفي را برميدارد و خود مستقيماً رودرروي خواننده قرار ميگيرد. در واقع او ميخواهد پيوسته رو به سوي خواننده داشته باشد، و با نوعي آرامش و تكرار و آسودگي از هر آنچه در زير «سطح» پنهان مانده است پرده بردارد، مبادا خواننده در ترديد و ابهام باقي بماند. اين طور به نظر ميرسد كه دولتآبادي نميخواهد هيچ پرسشي بيپاسخ بماند، و هراسي هم به خود راه نميدهد اگر گروههايي از خوانندگان ضرب آهنگ خواندن خود را شتاب بدهند و به اصطلاح «تندخواني» كنند، يا در لحظاتي متن را به طور «عمودي» بخوانند، يعني با نگاهي به «سرخط» (بند) ها پيش بروند، يا «ميان بر» بزنند. اين كيفيت خواندن تا حدي طبيعي است؛ زيرا كه همه خوانندگان متن را به يك سان نميخوانند؛ مهم اين است كه به هر حال خواننده متن را بخواند ، نشاني از علاقه و شور در او باشد كه بخواهد بداند چه در انتظار او است و متن چه گونه به سرانجام ميرسد. در اين جا مايلم بار ديگر به كلامي از بارت، تجربة او از خواندن آثار كلاسيك اشاره كنم، او ميپرسد آيا كسي تا به حال پروست و بالزاك و تولستوي را واژه به واژه خوانده است؟ سپس اضافه ميكند كه پروست بخت بلندي دارد كه در هر بار خواندن آثارش خواننده بخشهايي را مياندازد. منظور بارت اين است كه آن چه او را از خواندن رمان عظيم پروست محظوظ ميكند صرفاً روايت يا ساختار آن نيست، بلكه در عين حال «سايش» هايي است كه او به هنگام خواندن متن بر روي كلمات، برسطح صاف كاغذ پديد ميآورد، يا به ناگزير برايش پيش ميآيد. ميگويد:«من ميخوانم، نميلغزم، سربرميگيرم و باز سرفرود ميآورم.» اين تجربه محدود به بارت و اثر پروست، يا آثار بالزاك و تولستوي ، نيست. طبيعي است كه ما نيز پارهاي از بخشهاي رماني، مثلاً كليدر، را با درنگ و تامل و چه بسا دوباره بخوانيم و پارهاي را با سرعت و اغماض.اين كيفيت خواندن حقيقتي را بيان ميكند، و آن حقيقت اين است كه متن «انسجام» و «يك دستي» ندارد، يا به عبارت ديگر بيش از انتظار خواننده پهنا و درازا دارد. اما پرسش اين است كه چه كسي اين عدم «انسجام» يا درازنفسي را تعيين ميكند؟ معيار چيست؟ خوانندهاي كه لذت ميجويد كيست؟ نويسنده از كجا و به چه ترتيبي ميتواند بداند كه خواننده كجا ايستاده؟ واقعيت اين است كه رمان از عقب انداختن «حل مسئله»، از تداوم شورانگيز و لذت بخش روندهاي ساختاري اثر، شكل ميگيرد. رسيدن به مرحلة «گره گشايي »، به تعبير دريدايي، همان اصل « آگاهي يافتن از ماهيت اثر» است. اين كيفيت كمابيش، در هر رماني الزامي است، و بايد به اقتضاي رمان، برحسب الزامات شخصيت آدمها پديد بيايد و شكل بگيردو بايد مانع از اين شود كه حالتي از بيميلي در خواننده ايجاد كند. شايد براي لذت بردن از يك متن ما نياز داريم كه همواره احساس كمبود كنيم، احساس گذران بودن جريان لذت، به گونهاي كه از خودمان بپرسيم:« آيا همه مطلب همين است؟»عمق معناي اين پرسش بركشيدن كنش خواندن به كنش نوشتن است، يا ايجاد نوعي مناسبت ميان خواندن و نوشتن. من، به نوبت خود؛ جانب آن خواندني را ميگيرم كه خواننده با همه حواس خود متن را زير نظر بگيرد، هيچ واژه، جمله و حتي علامت سجاوندي را از نظر نيندازد، و در واقع متن را به عنوان يك نويسنده يك ويراستار حساس و كاونده بخواند. با پيش آگاهي و حدس و گمان نميتوان به سراغ يك متن رفت و هيچ متني به صرف شهرت نويسندهاش، مناط اعتبار نيست. از اين رو من خواننده شكاك و بدگمان را به خواننده خوش بين و دل سپرده ترجيح ميدهم؛ زيرا كه هيچ متني از وارسي و نقد مصون نيست، حتي لذت بخشترين متنها. بنابراين خواندن دقيق، خواندن فرهيخته يا خواندن منتقدانه به هر خواندن ديگري ترجيح دارد، و چه بسا خوشايندتر نيز هست. تودوروف «نگارش منفعل» را عمل خواننده و «نگارش فعال» را عمل منتقد ميداند، كه به زغم او كاري است ادبي و هنري. اين بايد توقع نويسنده از همه خوانندگان خود باشد، و دولتآبادي به گمان من، نويسنده بخت ياري است كه از يك طرف تودة خوانندگان با شور و اشتياق آثارش را هموار و ساده ميخوانند و از طرف ديگر «نگارندگان فعال» يا منتقدان، از منظرهاي متفاوت اين آثار را مورد نقد و بررسي قرار ميدهند. آن چه محرز است اين است كه همة خوانندگان به نحوي، از خواندن داستانها و رمانهاي او لذت ميبرند، گيرم كيفيت لذت آنها در يك تراز قرار ندارد، هر چند اصولاً تعيين ميزان لذت متن امكان پذير نيست. براي دولتآبادي رمان موجب رستگاري است، ثروت و غنيمتي است كه لذت نويسنده و خواننده از طريق آن به هم ميآميزد و گاه گنجي شايگان از آن حاصل ميشود، حتي اگر مضمون رمان تباهي و ملعنت باشد. او يكي از دو سه تن نويسندگان سه دهة اخير است كه رمان را در زمان ما به عنوان مركزيترين شكل بيان ادبي و هنري يا قهرمان اصلي ادبيات ما تثبيت كرد؛ همان گونه كه زماني شعر در مركز ادبيات ما قرار داشت. براي او هم اكنون حقيقت اصلي، حقيقت فرهنگي، و حقيقت زندگي خود رمان است، حتي اگر از اين پس ديگر دست به نوشتن رمان هم نبرد. در حقيقت او ناگزير است زندگياش را مانند يك اثر هنري از پيش ببرد. اين موضوع به مراتب بيش از ارتباط حرفهاي زندگي نويسنده و اثر ادبي است؛ در واقع وحدت ميان زندگي و اثر است؛ به ويژه در زمانهاي كه زيستن براي بسياري از ما همة معناهاي خود را از دست داده است. شايد از همين رو است كه ميشل فوكو ميان كساني كه زندگي خود را به يك اثر ماندگار تبديل ميكنند و كساني كه در زندگي خود يك اثر ماندگار پديد ميآورند فرقي نميبيند. واقعيت اين است كه دربارة يك نويسنده حرفهاي و نام آور فقط از روي آثارش داوري نميكنند، و حساب او را به عنوان يك نويسنده از حسابش به عنوان يك شهروند جدا نميدانند. نويسنده در هر وضع و موقعيتي كه باشد چنان است كه گويي روي يك صحنة عمومي ظاهر شده است و دارد شهادت ميدهد؛ بنابراين كوچكترين حركت او از انظار دور نميماند، و سرنوشت او مخصوصاً از همين جهت والا و دردناك است. ميلان كوندرا در كتاب وصاياي تحريف شده به نقل از «اي . ام. سيوران» جامعة اروپا را «جامعة رمان» ميخواند و از اروپاييان به عنوان «فرزندان رمان» ياد ميكند. اين تعبير به احتمال قوي، مبني بر اين اعتقاد كوندرا و اغلب رمان نويسان و منتقدان و مفسران ادبي غربي است كه آغازگاه رمان را دن كيشوت سروانتس ميدانند. اما من، به خلاف اين اعتقاد، سرچشمة رمان را نمونهوارترين قصة جهان، يعني «هزار و يک شب» ميدانم و مايلم در اين جا رمان نويسي چون محمود دولتآبادي را خلف الصدق و قصهگويي كهن شرقي و «فرزند شهرزاد» بنامم.