فیلیپ ژاکوته شاعر و مترجم قرن 20 فرانسه
زندگی نامه شاعر در :[Hidden Content]
شب خفته شهرکی است کلان که در آن باد می وزد...
از دور دست تا پناه این بستر آمده.
نیمه شب تیر ماه است، تو در خوابی،
مرا بر این کرانه های بی انتها برده اند
باد درخت فندق را به اهتزار می آورد.
می آید آن ندا که نزدیک و دور می شود،
شاید نوری گریزان از میان بیشه را وعده می دهند،
یا اشباحی را که - گویا- در جهان مردگان می چرخند.
( این ندا در شب تابستان،
چه سخن ها می توانم از آن بگویم، و نیز از چشمانت... )
لیک تنها ندای پرنده ای است به نام بوف،
که در ته این بیشه ها کنار شهر ما را ندا می دهد.
بوی ما دیگر بوی گندیدگی در سحرگاه است،
دیگر زیر پوست بس گرم ما استخوان رسوخ می کند،
حال آنکه سر کوچه ها ستاره ها سر به نیست می شوند.