رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'فیلم‌نامة طومار شیخ شرزین'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. يادداشتي بر فیلم‌نامة «طومار شیخ شرزین» اثر «بهرام بیضایی» از محمد بهارلو روز است و در حیاط بزرگ کتابخانة دولتی، ناظران و فراشان مشغول آتش ‌زدن طومارهای قدیمی، زایده‌های ماترک صاحب دیوان مغفور، هستند. مرد جوانی به نام عیدی طوماری تک افتاده را از نزدیک آتش بر می‌دارد. طومار متعلق به شیخ شرزین دبیر است که سال‌ها پیش آن را محض دادخواهی نزد صاحب دیوان فرستاده بوده است. عیدی، که شاگرد شیخ شرزین بوده، طومار را نزد صاحب دیوان وقت می‌برد و با گشودن طومار لایه‌های ماجرا یکی‌یکی از هم باز می‌شود. با رجعت به گذشتة شیخ شرزین، از سه سالگی تا پایان عمر، معلوم می‌شود که او در دارالکتاب همایونی سمت دبیری داشته است و صاحب رساله‌ای بوده به‌نام «دارنامه»، که در آن خرد را به درختی تشبیه کرده است «که اگر بپروریش ببالد ورنه بیخ آن خشک شود». رسالة یاد شده، بی‌آن‌که چیز چندانی از آن باز گفته شود، ظاهرا به دلیل مطالب و آموزه‌های کفرآمیز نهفته در آن، موجب برکناری و محاکمه و سرانجام مرگ شیخ شرزین می‌شود. آن‌چه از همان آغاز برای خواننده، و اگر روزی فیلم‌نامة طومار شیخ شرزین به کیفیت حاضر به تصویر درآید برای بیننده نیز، مطرح می‌شود این است که چه کسی راوی ماجراست، و عیدی که در پاره‌ای لحظات روایت ماجرا به عهدة او است چرا در همة لحظات حضور ندارد؟ ظاهرا اشاره به چرخش دوربین و کیفیت قطع و وصل صحنه‌ها تاکیدی است بر این مطلب که ما آن لحظاتی را که عیدی، شاگرد شیخ شرزین، حضور ندارد، از زاویة دید فیلم‌نامه‌نویس، بهرام بیضایی، دنبال می‌کنیم. این البته، به نظر نگارندة این سطور، ضعفی است که بهرام بیضایی از آن غافل مانده است. به عبارت دیگر، او کوششی، که البته چندان هم آسان نیست، برای پرداخت محکم و به قاعدة روایت فیلم‌نامة خود به کار نبرده است. وقتی که لحظات بیش‌تری از گذشتة شیخ شرزین باز گفته می‌شود ما در می‌یابیم که او دبیری است ناراحت و از وظایف دیوانی خود ناراضی. نصایح استاد و پدر همسرش، مبنی بر این‌که حکمتِ خاموشی را دریابد، به طبع او خوش نمی‌آید. استاد می‌خواهد که شیخ در وصف اطاعت بنویسد، زیرا در کتاب خود زیاده عقل را ستوده است، اما او در پاسخ می‌گوید که یک‌صد و سیزده لغت در قُبح اندیشة‌ نو یافته است، بدون آن‌که توانسته باشد یکی در ستایش سخن نو بیابد. از همین جا پیداست که شیخ شرزین از صف دیوانیان خارج شده است؛ هم به معنی حقیقی و هم به معنی مجازی آن، زیرا منطق او با منطق دیگران فرق دارد. دیگران ظاهر امور و قیافة مردمان را می‌بینند او به احوال آن‌ها توجه دارد، و بنابراین سرنوشتش، به طرز وحشتناکی، روشن است. «شما بسیار تمرین می‌کنید تا کسی را اندیشه بر زبان نرسد، شما که اینک بر خون من دلیرید، و بسیاری تمرین نیزه می‌کنند تا شما را که تمرین فریاد می‌کنید بر من چیرگی دهند، و من تمرین مرگ می‌کنم.» چرا؟ خواننده نمی‌داند که دلایل و احساسات شیخ شرزین در خروج از صف دیوانیان چیست؟ او دقیقا به چه می‌اندیشد، و چرا تمرین مرگ می‌کند؟ مخالفان شیخ شرزین، عالمان مجلس تحقیق، حرف‌هایی خلاف روشنیِ روز می‌زنند تا شاید خروج دشمن خود -شرزین- را موجه جلوه دهند. حرف‌هایی که پشتوانه ندارند، فقط مشتی کلمه‌اند؛ نمایندة چیزی نیستند: «چرا خاک سوزنده نیست و باد را در کوزه نمی‌کنند، آتش را چرا نمی‌کارند و چرا آب سربالا نمی‌رود.»، «چرا در پنجره نیست و پنجره در، چرا دایره گرد است و چهارگوشه چهارگوش، چرا سه‌شنبه قبل از چهارشنبه است، چرا دودردو می‌شود چهار و نه پنج، چرا ما به جای پا بر سر نمی‌رویم، چرا بیماری مسری و سلامتی مسری نیست؟ آیا جز به حکم پروردگار؟» اگر مخالفان شیخ شرزین، مخالفان «عقل» و «فلسفه»، تا این اندازه ساده لوح هستند، پس چگونه بَردوامند؟ باید امیدوار بود که آقای بیضایی به نیش و کنایه‌ای که ممکن است پاره‌ای خوانندگان در بطن این کلمات تشخیص دهند دل‌خوش نکرده باشد. در ادامة ماجرا، وقتی شیخ شرزین، به توصیه و اصرار پدر همسرش، اعلام می‌کند که دارنامه از او نیست و کتاب از آنِ «استاد بوعلی رحمه‌الله» است، بلافاصله رای عالمان بر می‌گردد و جان شیخ تضمین می‌شود. خواننده نمی‌داند چرا عالمانِ تحقیق، با وجود پاسخ‌های جسورانه و کفرآمیز شیخ شرزین، رای بر برائت او می‌دهند، و کتاب را چون «زمرد یکتا به گنج‌خانة سلطانی» می‌برند. آیا فقط همان انکار برای بخشیده شدن شیخ و تغییر ماهیت محتوای کتاب نزد عالمان کافی است؟ اگر «دارنامه» بوی «فلسفه» و «زندقه» می‌دهد چگونه است که آن را به گنج‌خانة سلطانی می‌برند؟ آیا عالمانِ اهلِ نظر هیچ بصیرتی در تشخیصِ حقیقت ندارند؟ خواننده انتظار دارد که دست کم شیخ را به دلیل جسارتش تنبیه کنند یا از صف دیوانیان برانند، زیرا شیخ می‌تواند بر ظالم بودن و حُمقِ عالمان گواهی دهد. این کمترین خطری است که می‌تواند آن‌ها را تهدید کند. اما شیخ نه تنها بر شغل کتابت ابقا می‌شود، بلکه سلطان نیز او را به محضر خود می‌پذیرد. شیخ شرزین در جمع عالمان خطاب به سلطان، راز را فاش می‌کند. اعتراف می‌کند که چون خطر عِقاب و سوختن بوده است به دروغ متوسل شده، حالا «جرات گفتن دارم»، «دارنامه از من است نه استاد بوعلی». به درستی روشن نیست که دلایل شیخ شرزین در گفتن حقیقت چیست؟ آیا به عدل سلطان اعتقاد دارد یا این‌که قصد دیگری در کار است؟ ظاهرا به عدل سلطان خوش بین نیست، زیرا قبل از ورود به کاخ سلطان، برای روشن شدن تکلیف نهایی، به استاد خود می‌گوید که با همسر و پسرکش وداع کرده است. البته بدبینی او پُر بی‌راه نیست، هرچند با حقیقت‌ گویی وحشتناک او نزد سلطان در تعارض است. قبل از ورود به کاخ، چنان که انتظار می‌رود، شیخ را دستگیر می‌کنند و بر طبق حکمی که منشی دیوان می‌خواند به کیفر ادعای دروغ از کارِ دیوان اخراج و اموالش را مصادره می‌کنند، و پس از آن جلاد، در ملاءِ عام، دندان‌هایش را به جرم بهتان می‌شکند. دنبالة ماجرا، در مقایسه با مقدمات آن، آشفته‌تر و نامفهموم‌تر است، و در فصل‌های پراکندة آن هیچ اثری از رابطه و وحدت دیده نمی‌شود: شیخ شرزین زن و فرزند را ترک می‌کند، به دستور زنی وسوسه‌گر به نام آنبارخاتون، از زنان حرم، چشمانش را کور می‌کنند و سپس به حکم سلطان از دارالملک تبعید می‌شود، و سرانجام به دست اهالی سیاهکار یک روستای دور افتاده به قتل می‌رسد. آن‌چه بهرام بیضایی به عنوان فیلم‌نامه تحویل خواننده داده است نه به اعتبار واقعیت خارجی -چون ماجرا به هیچ دورة تاریخی مستند نیست- و نه به اعتبار واقعیت هنری -فراوردة ذهن هنرمند- دارای هویت و انسجام نیست. به عبارت ساده، اگر آقای بیضایی می‌خواسته است آدم‌ها و حوادثی را در متن واقعیت توصیف کند یا این‌که حتا در عالم خیال آن آدم‌ها و حوادث را بسازد، دست کم می‌بایست تصویرش از آن‌ها تا حدی قانع کننده باشد. شیخ شرزین و ماجراهایی که بر سرش می‌آید، چنان‌که گفته شد، در متن فیلم‌نامه پرورش نیافته و سیمای مشخصی ندارند. هیچ‌چیزی به روشنی و قوت طرح نشده است. ما با حاصل اقداماتی مواجه هستیم که مقدمات و عواملِ طبیعیِ تشکیل دهندة آن‌ها در متن اثر ساقط شده است. بنابراین، نتیجه‌ای که می‌توان گرفت این است که ما با اثری که دارای اصالت و هویت باشد روبه‌رو نیستیم. در پاسخ به این ایرادات ممکن است نویسنده بگوید که آدم‌ها و دنیای فیلم‌نامة خود را به زبان کنایی و از باب تمثیل نوشته است. می‌توان با این ادعا، در صورت طرح آن موافق بود. اما نباید از نظر دور داشت که صِرفِ اعلام کنایی یا استعاری بودن آدم‌های یک فیلم‌نامه (و به طور کلی هر اثر هنری) و دنیای وابستة به آن‌ها به خودی‌خود، یا به اصطلاح قُدما مِن عِندی، هیچ چیزی را ثابت نمی‌کند. در وضع کنونی، شیخ شرزین و داستانی که او قهرمان اصلی آن است به هیچ‌وجه استعداد تجزیه و تحلیل ندارند، و نه در صورت ظاهر و نه در معانی دیگری که احیانا ممکن است برای آن‌ها فرض گرفت، در اجزای سازندة خود بافت مستحکم و زنده‌ای را تشکیل نمی‌دهند. به عبارت دیگر، آن‌ها نماینده هیچ‌چیزی نیستند، یا در واقع نمایندة هیچ‌اند، زیرا خود فاقد هویت و اصالت‌اند. اما در باب زبان آدم‌ها و نحوة مکالمة آن‌ها می‌توان گفت که بیضایی خود را بی‌جهت به مخمصه انداخته است. این زبان را او در بسیاری از فیلم‌نامه‌های دیگر خود، که پاره‌ای نیز به فیلم درآمده‌اند، به کار گرفته است؛ گیرم نه به این غلظت و ناهنجاری. اولین توجیهی که ممکن است در به کار بردن این زبان ارایه کرد این است که آدم‌های فیلم‌نامه و موضوع آن به زمان‌های گذشته و دور تعلق دارند، بنابراین آدم‌ها به سیاق زبان قدیم سخن می‌گویند. این پاسخ به نظر نگارندة این سطور موجه نیست، زیرا خیال می‌کنم، همین یک دلیل کافی باشد که مخاطبان آن آدم‌ها مردمان امروزی هستند و در هیچ کجای این مُلک کسی به زبان قدیم سخن نمی‌گوید، و اگر هم آثاری از کلام گذشته بر زبان پاره‌ای مردم جاری باشد به آن گونه‌ای نیست که آقای بیضایی در دهان قهرمانان خود گذاشته است. (کسی از زبان گفتاری قدیم ما به درستی خبر ندارد، و آن‌چه در متون کهن ما وجود دارد الزاما زبان قدیم مردم ما نیست.) استفاده از لغات غیر معروف و مهجور نظیر «خریطه»، «بیاض»، «احصاء»، «فقاع»، «قچاق» و مانند این‌ها خوانندة (وبینندة) «غیرروشنفکر» -و البته پیگیر- را ناچار از مراجعة به کتاب لغت می‌کند. فیلم‌نامة آقای بیضایی آکنده از اصطلاحات و ترکیباتی است که چون ابزارنمایش و تجمل مورد استفاده قرار گرفته است، و نمایندة غلبة لفظ بر معنی است؛ اصطلاحات و ترکیباتی که فقط ظاهری پُرمعنا دارند و از اصل ارایة کیفیت معنا به دورند: «در دستِ راستِ رود جهالت است و در دستِ چپ دریای ظلمت و آن به این می‌ریزد. و دریا گذاران بر زورق‌های تزویرند؛ که تاء آن تهمت است، و زاء آن زشت گردانیدن روی جهان، و واو آن ویل است که مرایشان ساخته‌اند از بهر بینایان بر غرض‌هاشان، و یاء آن یاس از برای جهانیان، و راء آن ریاست است که می‌جویند در جهان.» آیا به راستی این‌ها کلماتی هستند که از دهان آدم‌ها جاری می‌شوند یا نویسنده آن‌ها را از متون کهن یا کتاب قاموس استنتاج کرده است؟ چه‌گونه می‌توان مفاهیم کتاب معاصر را با این شیوة سخن پردازی عرضه کرد؟ یا این سخنان شرزین: «من حساب می‌گویم ولی حسابگر ‌نی‌ام. بسیاری می‌آموزند تا ثروت خود بشامرند، من فقرم را می‌شمرم.»، «رعیت صفر است -تا بدانی- رعیت را در شمار صفرآورد، و بزرگان همه عددند، و سلطان و سالاران برتر شماره‌اند. سلطان نُه است و وزیران و چاکران و سالاریان و دیوانیان هشت و هفت و شش و پنج و چهار و سه و دو ویک‌اند و رعیت صفر است. با این‌همه بهای هر سلطان به رعیت است، و هیچ عدد بی ‌صفر بزرگ نشود، چنان که هزار بی‌صفرهاش بیش از یک نیست. بدان که رعیت هیچ می‌نماید و بیش از همه است.» اگر به راستی «هیچ عدد بی‌ صفر بزرگ نشود» پس نُهصدونودونُه چیست؟ بسیاری از نکته گویی‌ها و حاضر جوابی‌های آدم‌های فیلم‌نامه متناظر یکدیگرند و فقط از باب آهنگ و نه معنی داشتن بر زبان آدم‌ها جاری می‌شوند، بدون آن‌که خواسته باشند پاسخ یکدیگر را بدهند یا قصد مکالمه‌ای واقعی در کار باشد. یا این‌که مانند کلمات قصار یا قطعات ادبی، و مستقل از هم، دنبال یکدیگر ردیف شده‌اند. در حقیقت آدم‌ها چنان حرف‌هایشان را ادا می‌کنند که گویی می‌دانند آن حرف‌ها متعلق به خودشان نیست؛ یعنی معلوماتی که صادر می‌کنند از آنِ دیگری -آقای بیضایی- است. نکتة دیگر و آخر که حرف‌های آدم‌ها تبلور حس متعادل و فردی آن‌ها نیست. همه به یک زبانِ واحد سخن می‌گویند. از سلطان و استاد و شیخ و صاحب دیوان تا جلدگر و مسخره و جامه‌فروش و پوزارفروش و نگهبان و دلال و فراش و جلاد و مهتر و سگبان و دیگران همه به زبانی متکلف و مصنوع سخن می‌گویند. خواننده می‌داند که سراسر آن گفت‌وگوها جمله‌های به زحمت ساختة بهرام بیضایی است، ودر پس آن کلمات هیچ حس و عاطفه‌ای، و در نتیجه هیچ شخصیتی نهفته نیست. زمستان 1368
×
×
  • اضافه کردن...