جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'فروریزی نظریه ارزش'.
1 نتیجه پیدا شد
-
فروریزی نظریه ارزش مارکس در نیمه دوم فعالیت فکری خود به سمت بررسی و تحلیل موشکافانه ساز و کار اقتصادی نظام سرمایه داری رفت. یکی از عوامل اصلی این امر شکست موج بزرگ انقلاب های ۱۸۴۸ بود که مارکس را ترغیب کرد تا تحلیل دقیقی از ساز و کار سرمایه داری و زمینه های بحران و اضمحلال در آن ارائه دهد. در این دوره همکاری مارکس و انگلس اوج می گیرد. انگلس خاستگاه فکری نسبتاً متفاوتی با مارکس داشت اما آنها معمولاً به نتایج مشترکی می رسند. انگلس تا حدود قابل توجهی تحت تاثیر جبرگرایی علمی و تفکر تکامل گرای امثال چارلز داروین قرار داشت که این تا حدودی فضای فکری او را با مارکس متفاوت می کرد اما او هم ساختمان فکری خود را با هگلیت های چپ آغاز کرده بود و تفاوت تعیین کننده ای میان این دو خاستگاه نمی دید. می توان گفت انگلس تا حدودی در جلب توجه مارکس به مطالعات عینی و انضمامی درباره ساز و کار سرمایه داری موثر بود. البته بررسی زمینه های فکری خاص انگلس از مجال این مقاله محدود خارج است. در اینجا تلاش می کنیم به طور بسیار خلاصه به محورهای اصلی آرای مارکس در این دوره و برخی نقدهای اساسی وارد بر آن اشاره کنیم. مارکس با الهام گرفتن از اقتصاددانان کلاسیک انگلستان یعنی آدام اسمیت و به خصوص ریکاردو تئوری اقتصادی مفصل و پردامنه ای را پی ریخت. او نظریه سنتی ارزش در اقتصاد را تغییر داد. مارکس معتقد بود کار هم ملاک و منشاء ارزش در اقتصاد است و سرمایه نیز چیزی جز کار گذشته ای که اکنون تجسد پیدا کرده نیست. از سوی دیگر مدعی شد ارزش مبادله که از دید اقتصاددانان کلاسیک جدا از صرف ارزش مصرف بود و موضوع اصلی مورد علاقه اقتصاد به شمار می رفت، جزیی طبیعی و تفکیک ناپذیر از جامعه نیست، بلکه شکل تاریخی و گذرای سازماندهی تولید و توزیع است. از نظر مارکس ارزش واقعی و اصلی هر کالا در میزان کاری بود که صرف ساخت آن شده بود. در جلد اول سرمایه، مارکس میان نرخ سود و مفهوم مهمش به نام «ارزش اضافی» تمایز می گذارد. ارزش اضافی میزانی از ارزش اقتصادی تولید شده توسط کارگر است که علاوه بر مزدی است که دریافت می کند و این در واقع جوهره استثمار است. نرخ سود نسبت ارزش اضافی به کل سرمایه صرف شده است که شامل سرمایه ثابت (ابزارآلات و مواد خام) و سرمایه متغیر (دستمزد کارگر) است. نرخ ارزش اضافی نیز نسبت ارزش اضافی به سرمایه متغیر است. (مارکس، ۱۳۸۶، صص ۲۴۲ و ۲۴۳) تنها سرمایه متغیر است که ارزش اضافی می آفریند اما شرط انجام این کار وجود سرمایه ثابت است یعنی وجود کار مرده ای که به شکل ابزار و مواد تولید است.سپس مارکس وارد بحث خود پیرامون دینامیسم درونی سرنگونی سرمایه داری می شود. گرایش ذاتی سرمایه داری به سمت سود و گسترش هرچه بیشتر، آن را به ورطه تضادهایی حل نشدنی فرو می برد. با رشد فناوری و افزایش سرمایه ثابت، تولید هر کالا به طور روزافزون به کار کمتری نیاز پیدا می کند. نسبت سرمایه متغیر به سرمایه ثابت و به همراه آن نرخ سود کاهش پیدا می کند. از سوی دیگر رقابت روزافزون صاحبان سرمایه و رشد فناوری پیشرفته و گران سبب می شود صاحبان سرمایه برای جلوگیری از کاهش نرخ سود، استثمار را تشدید، ساعات کار را طولانی تر کرده و مزد کمتری به کارگران بپردازند. حاصل این روند تشدید استثمار و حرکت به سمت تمرکز سرمایه است زیرا برای سرمایه داران کوچک بقا هر روز دشوارتر می شود و سرمایه داران بزرگ تر آنها را می بلعند. از سوی دیگر صاحبان حرفه های کوچک و مشاغل قدیمی ناچار به صف پرولترها می پیوندند و این همان تئوری مشهور جامعه شناختی مارکس یعنی دوقطبی شدن جامعه در دوران سرمایه داری جدید و از میان رفتن طبقات میانی است که خود یکی از شروط انقلاب سوسیالیستی به شمار می رود.