غروبی برای ببر
میدانستم خواهی آمد /ایمان داشتم که صدای ناله هایم را خواهی شنید و باور داشتم از این اسارت فقط به دست مهربان تو نجات خواهم یافت
بارها و بارها در شب های سیاه زندانم ترا صدا کردم ..گریه کردم /فریاد زدم / خروشیدم اما دریغ ....
ای انسان وقتی خدا ترا از مشتی خاک و خرواری احساس آفرید گمان می برد که قلب تو سرشار تزویر است؟
می دانست همدست شیطان خواهی شد؟می دانست هیچ جانداری از بیرحمی هایت در امان نخواهد ماند؟؟
تو به خود نیز بیرحمی...ای انسان ای اشرف مخلوقات...
به چه جرمی؟؟اینکه تو زبان مرا نمی فهمی.... و از دل و جان ما خبر نداری دلیل بیرحمی هایت بود؟
مرا ناخواسته از زادگاهم دور کردی / بی پرسش از من... در قفسی تنگ انداختی /رنج سفر بیهوشی های پیاپی ترس و هراس..آری همه را بجان خریدم شاید شاید در بیشه ای باز هم بیاسایم تنها و بدور از تو...//
بیماری درد بر جانم نهاد
رنج کشیدم هیچکس نگاهم را نفهمید اشک ریختم کسی ندیدرنجور در گوشه ای خزیدم شبها و روزها.....
کجایی انسان ؟؟چرا تنهایم گذاشتی با تنی رنجور؟
این قفس نه تنها جسمم بلکه روحم را آزرده است
باز هم دعا کردم ... گوزن های پاپا نوئل را دیدم ولی کدام انسان برای من هدیه خواهد داشت؟؟هدیه ی رها شدن از بند.....
به حسرت پلک های تبدارم را به آسمان دوختم و باز دعا کردم تو بیایی
در خواب هایم سردی دانه های برف بر تب دهانم خنکای سپیده دمان زادگاهم بود اما دریغ از برف.....دریغ از آزادی
در رویاهایم من بودم و جنگل /من بودم و رهایی ومن بودم و آزاد دویدن
امشب چشمهایم سنگین تر است
پلک هایم را می بندم و ترا می بینم..ناجی مهربان...پیام آور صلح
نواز ش دست گرم تو التهاب تمامی درد را از تنم خواهد شست
قلب غمگینم با نوازش تو آرام میشود / امشب با تنی بی درد همراه تو خواهم آمد
به دنیایی که هیچ انسانی اجازه ی ستم بر من نخواهد داشت
مردن در غربت... سخت تاریک است
ای مهربان صلح جو ..زندگی از آن انسانها مرا با خود ببر...................
*** ببر سیبری ایرانی هم نسلش از این خاک منقرض شد!!
:4564:
(در آغاز سال نو میلادی 2011 ببر سیبری برای همیشه خوابید) :pichak29: