جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'عملکرد نا درست آموزش و پرورش'.
1 نتیجه پیدا شد
-
تا آخر عمرم از عملکرد نا درست آموزش و پرورش مینالم و ... میفرستم به آنها . شما هم بیاد دارید وقتی رو که صبح صف میگرفتیم و میگفتیم مدرسه سنگر ؟ 4 تا داستان دارم که حقیقت تلخی هست - مسئولش آموزش پرورش کشورمون هست ... :ws35: داستان 1 : معلمی که درس نمیداد و سیگار میکشید و از شاگردان مایحتاج خود را میگرفت و پسری که باید تخم میگذاشت . دوران ابتدائی بود معلمی داشتیم که هیچ درسی به ما نمی آموخت و مایحتاج زندگی خود را ازما میگرفت به من که پدرم باغ سیب داشت میگفت برایم سیب بیار به شاگردی میگفت تخم مرغ بیار به دیگری میگفت محصولات زراعی بیار و هر روز اساس هایی را از ما میگرفت و ما را به حال خود رها میکرد داخل کلاس و هیچ چیز یاد نمیگرفتیم یک دوره ی کلاسی چنین بود روزی به من و دوستم که پدرش دام داشت گفت : دلم هوس شیر بز کرده فردا برام بیار ما هم برای تهیه ی شیر از دیوار دامداری پدر بزرگش بالا رفتیم و شروع به دوشیدن بز کردیم و به خانه بردیم و جوشاندیم و برای معلم خود بردیم به گفتیم حسابی جوشاندیم ، او ظرف شیر را گرفت و شروع به نوشیدن کرد ته لیوان چند تکه فضولات بز بود وقتی دهان معلم تلخ شد شروع به نزا با دوستم کرد و او را حسابی کتک زد و وقتی که دلش خنک شد به او گفت اینجا بنشین و تخم بگذار دوستم نشست و معلم هر از چند گاهی بر سر او میکوفت و دوستم باید تخم میگذاشت او قد قد میکرد و معلم بر سر او میکوفت دوستم خسته از درد ضربه شست های معلم کلافه شده بود و بر خود فشار می آورد تا بادی از شکمش بیرون آمد صدایی ایجاد شد و ما خندیدیم معلم سراغ او رفت دوستم گفت تخمم نمی یاد معلم هم اینبار با شددت او کتک میزد ... داستان 2: معلمی که ساچمه خورده بود و شاگردش برای آب یاری باغ باید از یاد گرفتن درس محروم میشد . دوران ابتدائی بود معلمی داشتم که دوست پدرم بود عید نوروز بود به خانه ی ما آمده بود به من گفت پیک نوروزیت را نوشته ای گفتم خیر . گفت برو و بیار شروع به نوشتن پیک نوروزی من کرد و تمام که شد به من تحویل داد ، در همان روز های تعطیل برای شکار پرنده به کوه رفته بود و پسرش به صورت غیر عمد گلوله ای به او شلیک کرده بود بعد از تعطیلات عید وقتی به کلاس آمد با سرم وارد شد ساچمه ها در صورت و گردن و همه جای بدن او اصابت کرده بود به یکی از شاگردان گفت بیا و این سرم را نگه دار و سرش را روی میز گذاشت و گفت خوابم می آید شما هم بخوابید و ما هم نیز میخوابیدیم اگر هم خوابمان نمی آمد بدون مزاحمت و سر و صدا نقطه بازی میکردیم چند به این منوال گذشت او خسته بود و نیاز به استراحت داشت . یک روز گفت من ناتوان شدم تو و تو برای آبیاری باغ من بروید و بعد آبیاری و وقتی کلاس تمام شد برگردید . من و دوستم راهی باغ شدیم اما هیچ آبی به پای هیچ درختی نریختیم و آنجا خوابیدیم . روز بعد معلم آمد و گفت شما که آب نداده بودید ، ما هم گفتیم ما آب دادیم که ... شاید باغ همسایه را آب داده باشیم . این بار معلم با ما آمد و باغ را نشان داد و ما هم گفتیم ما باغ همسایه را آب داده بودیم . معلم همانجا ماند و ما هم با سطل پای درختها آب ریختیم . روز بعد هم ما برای آب دادن درختها راهی باغ میشدیم ولی فقط کمی اطراف ریشه ی درخت را آب میدادیم و ... روزها تا پایان سال همینطور گذشتند معلم هم خوب شد اما ما نیمسال دوم درسی نیاموخته بودیم ولی به کلاس بعدی راه یافتیم ... داستان 3 : معلمی که فقط یک سوال می پرسید و تنها شاگردی که این را فهمیده بود من بودم . معلم مثل همیشه درس روز قبل را میپرسید من به صورت اتفاقی فهمیدم که از همه ی شاگردان تنها یک سوال میپرسد و حوصله ای برای طرح سوال دیگر را ندارد من هم فورا از شاگردی که برای پرسش شفاهی نزد معلم احظار شده بود سوال را میپرسیدم و آن را حفظ کرده و پیش معلم میرفتم و پاسخ میدادم . من چیزی یاد نگرفتم و نخواندم فقط هر جلسه تک سوالی را که معلم بی حوصله از همه میپرسید پاسخ میدادم ، ماجرا را به هیچ یک از همکلاسی هایم فاش نکردم و ... داستان 4 : معلمی که عصبی بود و با شلاق شاگردش را مورد ضرب و شتم قرار داد . معلم از من سوال پرسید و من درس را نخوانده بودم و او با ترکه (چوب تر ) به جان من افتاد یکی از شلاق های او به آرنجم خورد و درد بدی به جانم افتاد من گریه میکردم و فریاد میکشیدم محل اصابت شلاق ورم کرد من خواستم از کلاس درس فرار کنم ولی معلم نگذاشت و تکه یخی را به من داد تا روی محل درد بگذارم من از درد به خود مینالیدم کلاس بعد از چند درنگی پایان یافت و من به خانه رسیدم دستم خیلی ورم کرده بود . پدرم مرا نزد حکیمی برد که تا اگر استخوانم از جایش در رفته باشد شفا دهد . حکیم دستم را کمی ماساژ داد و بعد با حرکتی کششی استخوان را جا انداخت وقتی به خانه رسیدیم دیگر از آرنج تا نک انگشتانم ورم کرده بود .. فردای آن روز دیدم دستم حسی ندارد با سوزنی را در دستم فرو بردم خون جاری شد اما هیچ حسی نداشتم با کبریت شعله را نزدیک انگشتانم کردم بوی سوختگی پیچید اما هیچ حسی نداشتم همان روز به شهر شیراز رفتیم و من در بیمارستان بستری شدم بعد از مدت 2 ماه و با معالجه ی پزشکان متخصص عصب دستم احیا شد و من همراه با پدرم به دهمان بازگشتیم . قبل از رفتن به مدرسه از معلم عصبی شکایت کردیم . برادر معلممان مدیر مدرسه بود ، بعد از دریافت احظاریه ی دادگاه به خانه ی ما آمدند کلی التماس و خواهش و شیرینی و .. من گفتم به یک شرط حاظرم که رضایت دهم که نمره ی این کلاس درسی ام را رد کنی و من به کلاس بعدی بروم او هم قبول کرد . من فردا به مدرسه رفتم مدیر آمد گفت چرا در صف دومی ها هستی برو تو صف خودت . من گفتم خودتان قول داده بودید ، معلم و مدیر زیر قولشان زده بودند . من هم با تهدید گفتم هزینهی ابطال رضایت نامه را می پردازم و شما را به دادگاه میکشم . به خانه رفتم ، مدیر و معلم هم به خانمان آمدند و پدرم را راضی به شرایط ساختند . اما من چند ماه از درس دور بودم و به خاطر اینکه قول قبولی آن مقطع تحصیلی را گرفته بودم هیچ نخواندم و خیلی کم به مدرسه میرفتم . این داستان ها کاملا حقیقت داره و به نقل از یکی از دوستام نوشتم .