رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'سرگذشت مرد خسیس / میرزا فتحعلی آخوندزاده'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. سرگذشت مرد خسیس میرزا فتحعلی آخوندزاده سرگذشت مرد خسیس از كتاب «تمثیلات» نوشته میرزا فتحعلی آخوندزاده و ترجمه میرزا جعفر قراجه‌داغی است كه در سال 1291 هجری قمری در «مطبعه طهران» به چاپ رسیده است و ما همین چاپ را مأخذ قرار داده‌ایم. ضمن حفظ اصالت ترجمه میرزا جعفر قراجه‌داغی، اصلاحاتی در رسم الخط نمایشنامه برای بهتر خواندن داده‌ایم و هر كجا كه ابهامی هم وجود داشت، به نسخ چاپی نمایشنامه؛ چاپ «خوارزمی» به تصحیح علیرضا حیدری و چاپ «اندیشه» با مقدمه باقر مؤمنی و ترجمه عبدالكریم منظوری خامنه رجوع كرده و آنها را میان [ ] آورده‌ایم. افراد اهل مجلس حیدر بیگ صفر بیگ بیگهای آنجا عسگر بیگ صونا خانم نامزد حیدربیگ طیبه خانم مادر صونا خانم حاجی قره سوداگر خداوردی مؤذن تكّذبان زن حاجی قره كرمعلی نوكر حاجی قره اوهان یوزباشی قراولان سركز قهرمان قراپت و شش نفر قراولان دیگر آلاكیل و مگردیچ زارعین طوغ مووراو حاكم خلیل یوزباشی كه همراه مووراو است نچالنگ سرتیپ یساول و سایر عمله مووراو و نچالنگ مجلس اول (واقع می‌شود در كنار اوبه حیدربیگ در زیر درخت بلوط. حیدربیگ در صفربیگ هر دو مكمّل و مسلح، چست وچابك، در شب مهتابی از خانه بیرون آمده در كنار اوبه صفر بیگ به سر سنگی نشسته و حیدربیگ روبروی او به حالت غمین حرف می‌زند.) (حیدر بیگ) خدایا این چه عصریست، این چه زمانه‌ایست؟ مرد از قدر و قیمت افتاده، نه سواری به كار می‌خورد، نه تیراندازی طالب دارد، نه جوانی را قیمتی مانده است و نه بهادری را حرمتی باقیست. مثل زنها بایست صبح تا شام و از شام تا بامداد میان آلاچیق محبوس باشی، آدم از كجا دیگر زندگانی بكند، پول پیدا نماید، دولت دست بیاورد. روزهای گذشته، دوره‌های پیش، میان هر هفته یا ماهی یك دفعه لااقل آدم كاروانی می‌چاپید، اردویی می‌زد، چپاولی می‌كرد. حال نه كاروان می‌توان چاپید نه اردویی داغان توان كرد، نه جنگ قزلباشی نه دعوای عثمان لوئی. اگر بخواهی نوكر هم بشوی به جنگ بروی، باید سر این لزگیهای لات و لوت بروی. اگر به هزار زحمت یكی را از سوراخ كوهها دربیاری جز انبان كهنه و لوله شكسته چیز دیگر به دست نخواهد افتاد. كو دعوای قزلباش و عثمانی [كه] همه قراباغ را با طلا و نقره پر كند. الحال هم خیلی خانه‌ها هست كه از چپاو [ل] اصلاندوز نان می‌خورند. اولاد اصلان بیگ باز دیروز در بازار «آغچه بدیع» یراقهای نقره كه پدرشان از عثمانلو، الُجه [غارت] كرده بودند، می‌فروختند. باز [اگر] یك همچو دعوایی اتفاق بیفتد پیش از همه جلو دسته وا ایستم، هنری نمایان كنم كه رستم دستان هم نكرده باشد. كار من این است نه اینكه نچالنگ مرا صدا كرده است می‌گوید: حیدربیگ راحت بنشین، دلگی مكن، راه نزن، دزدی نرو. پشمانم كرد كه گفتم بلی نچالنگ، ما هم به این كارها راغب نیستیم، ولی به شما لازم است كه امثال ما مردمان نجیب را به لقمه نانی راهنمائی بفرمائید، كار و شغلی بدهید كه نان و آشی داشته باشد. گوش كن ببین چه جواب داد به من : حیدر بیگ زراعت بكن، باغ بكار، داد و ستد برو، خرید و فروخت بكن. گویا كه من «بانازور» ارمنی هستم كه هر رو تا شب خیش برانم. یا اهل لنبرانم، كرم پیله گناه دارم و یا لكم، پیله‌وری بروم. عرض كردم: نچالنگ، هیچ وقت از جوانشیر برزگری وبازرگانی دیده نشده. پدر من قربان بیگ،‌ خدا رحمتش كند، این كارها را نكرده است. من هم كه پسر او هستم هرگز از این كارها نخواهم كرد. اخمش را ریخته، روش را برگردانده، اسبش را هی كرد و رفت. صفر بیگ این حرفها فایده ندارد. آدم كه گوشت دزدی نخورد، اسب سوار نشود، از زندگانی خود چه لذت می‌برد؟ و در روی دنیا برای چه راه می‌رود؟ شب گذشت، عسگربیگ نیامد. نمی‌دانم برای چه دیر كرد. ها آنست آمد! (در این حال عسگربیگ می‌رسد.) (عسگربیگ) حیدربیگ من هم حاضرم. می‌روید، بسم‌الله، راه بیفتید. پس چرا غمگینی؟ همچو فكری به نظر می‌آئی. (حیدر بیگ) والله نمی‌دانم كدام ذهن لق حرف مفت زن مرا به نچالنگ نشان داده است، آمده بودمیان بلوك گردش كند. امروز از كنار اوبه ما می‌گذشت مرا صدا كرده می‌گوید: حیدربیگ دزدی نرو، راهزنی نكن. صفربیگ په، یعنی از گرسنگی وبرهنگی وبدگذرانی كردن بمیر؟ (حیدر بیگ) البته همچو می‌گوید. دیگر گویا كه در همه قراباغ همه این دزدیها را حیدربیگ می‌كند، اگر او از دزدی دست بردارد، ولایت آسوده خواهد شد. دزدی بز و میش هم برای ما دشخار [دشوار] شده است. حالا هم معطل و فكری مانده‌ام. اگر برویم دختره را برداریم بیاریم می‌ترسم پدر مادرش شكایت كنند، باز باید فراری بشوم. (عسگربیگ) حیدربیگ همه قراباغ می‌داند دختره را پدر مادرش به تو داده است. نمی‌فهمم چه باعث شده است كه باید پنهانی برداری بیاری؟ (حیدربیگ) چه باعث خواهد شد؟ پول ندارم خرجش را بكشم، عروسی بكنم بردارم بیاورم. لابد شده‌ام! باعثش بی‌پولیست دیگر. برای این، صفربیگ مصلحت همچو دید كه بردارم بیارم خرج عروسی از گردنم بیفتد. اما این عمل برای من بدتر از مرگ است كه بگویند پسر قربان بیگ پول پیدا نكرد عروسی كند، نامزدش را برداشت گریخت. چون صفربیگ گفت از ترست اینها را بهانه درمی‌آوری به جهة آن غیظ كرده، به گردنم وارد آمده است. پی شما فرستادم كه تو هم به من همراهی بكنی. (صفربیگ) من چرا می‌گویم؟ خودت پیش من آه، اوه كردی كه دو سال است نمی‌توانی عروسی بكنی نامزدت را بیاری. گفتم می‌خواهی من هم بیایم برویم برداریم بیاریم؟ خودت بدان، از برای من چه تفاوت می‌كند؟ (عسگربیگ) حیدربیگ از این نیّت بیفت. پانزده روز به من مهلت بده، من خرجی عروسی ترا پیدا می‌كنم موافق قاعده عروسی بكن نامزدت را بیار. (حیدربیگ) از كجا پیدا می‌كنی؟ (عسگربیگ) تا پانزده روز تبریز می‌رویم برمی‌گردیم. مال فرنگ می‌آوریم. یكایك منفعت می كند. می‌فروشیم از منفعت او عروسیت را بكن. (حیدربیگ) خوب آوازه می‌خوانی اما صدات می‌گیرد. در تبریز مال مفت ریخته‌اند ما برویم جمع كنیم برداریم بیاریم؟ (عسگربیگ) البته ما مفت كجا بود؟ باید پول داد خرید. (حیدربیگ )عجب حرف می‌زنی ماشاءالله. من پول را از كجا بیاورم؟ (عسگربیگ) مگر من از خودم پول دارم؟ حرف من این است ، حاجی قره آغچه بدیعی، مرد سوداگر پولدار است. از او بگیریم برویم مال بیاریم بفروشیم. پول او را رد می‌كنیم، نفعش از برای ما می‌ماند. (حیدربیگ) می‌گویند حاجی قره خیلی مرد خسیس است. به كسی پول نمی‌دهد. عسگر بیگ هر قدر خسیس است دو آنقدر طمع‌كار است. تطمیع می‌كنیم با خودمان شركت كند. به خاطر شراكت كه همراه ما برود به ما هم پول می‌دهد. من درست می‌كنم. حیدربیگ خوب اگر به خودت خاطر جمعی داری، من راضیم. اما باید دختره را ببینم حالیش بكنم. قول داده‌ام. امشب انتظار مرا می‌كشد. (عسگربیگ و صفربیگ) بسیار خوب. بسیار خوب، خیلی خوب شد. (حیدربیگ )پس شما بروید من خودم می‌آیم شما را پیدا می‌كنم با هم می‌رویم پیش حاجی قره. (عسگربیگ و صفربیگ) خداحافظ شما. ما رفتیم دیگر، اما صبح زودتر بیائی. (می‌روند در این حال مجلس تبدیل یافته از دور آلاچیقی نمایان می‌شود و به مسافت ده قدم دور از آلاچیق، به پشت بُته‌ها صونا خانم به وضع قشنگ لباس سفر پوشیده، چادرشب ابریشمی در سر كرده، گاهی نشسته، گاهی ایستاده از پناه بوته‌ها این سو آن سو نگران و چشم به راه است.)
×
×
  • اضافه کردن...