جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'رضا فرخفال'.
1 نتیجه پیدا شد
-
درباره نویسنده: رضا فرخفال (اصفهان 1322) برخلاف بسیاری از نویسندگان امروز كه به دنبال حذف صدای نویسنده از داستان هستند، از دل حدیث نفس های قهرمانان فرخفال، داستانی سر بر می آورد كه صدای اظهار نظر كننده نویسده عنصر مهمی در آن محسوب می شود. البته فرخفال با انتخاب شخصیت هایش از میان روشنفكران، این امر را با ظرافت انجام می دهد، به طوری كه داستان های مجموعه آه، استانبول (1368) را می توان تصویرهای زنده ای از فضای روشنفكری نخستین سال های پس از انقلاب دانست. فرخفال در رشته تاریخ درس خوانده است و در داستان هایش زندگی اكنونیان را در پیوند با فرهنگ و تاریخ گذشته مطرح می كند. داستان با این جمله شروع می شود: "چشم هایش خاكستری بود". هرچه پیش تر می رویم بیشتر در می یابیم كه خاكستری رنگ چیره بر فضای این داستان است. راوی ویراستاری است با زندگی تكراری كه حال و هوای زمانه از ورای مشاهدات او تجسم می یابد . مترجم ممنوع الخروج، شعارهای روی دیوارها، تب مهاجرت، تعطیلی دانشگاه ها و..... با ورود زنی مترجم به بنگاه انتشاراتی،داستان وارد فضایی تازه می شود و موضوع رمانی كه زن ترجمه كرده به داستان راه می یابد تا حركت درونی آن را تدارك ببیند سفر به استانبول (بندری كه در آنجا هیچ سرنوشتی مختوم نیست) به استعاره ای از رهایی بدل می شود كه راوی مثل قهرمان رمان ترجمه شده، امكان رسیدن به آن را نمی یابد. نویسنده با یاری گرفتن از كنش و واكنش های قهرمانان رمان ترجمه شده احساسات شخصیت های داستان مثلاً دلبستگی بیان نشده راوی به زن را به شكلی ضمنی در تار و پود داستان مترنم می كند. عشق بخش پنهان اثر است كه وجودش را از سایه دلتنگی آوری كه بر صحنه هایی از داستان انداخته حی می كنیم. شبحِ صادق هدایت در افق معنایی داستان حضور دارد آن گاه كه راوی حس پیر شدن خود را چنین بیان می كند: "احساس كردم كه روح خبیث پیرمرد....در من حلول كرده است....، یاد نقاش روی جلد قلمدان می افتیم راوی وقتی محل كارش را ترك می كند، آنها را دكه ای "با تنها چراغ روشن بر كناره بیابانی تاریك و درندشت" می بیند و خواننده را به یاد راوی بوف كور می اندازد، همان كسی كه خانه اش "سمت بیابان: است. آه استانبول / رضا فرخفال چشم هایش خاكستری بود. از پلكان سه طبقه ساختمان كه بالا آمده بود در راهرو تنگ دفتر انتشاراتی كه دیوارهایش را بسته های كتاب تا زیر سقف پوشانده بود، آن چشم ها بایست به این رنگ درآمده باشند. اما من متوجه نشده بودم. حتی صدای او را نشنیده بودم كه از پسرك پادو نشانی دفتر مدیر را گرفته بود. سرم گرم كار خودم بود. در اتاق نیمه باز بوده است. روی ترجمه یك متن خسته كننده جامعه شناسی كار می كردم. جمله ها را می نوشتم، پاك می كردم و دوباره نوشتم، یك لحظه كه سر را از روی كاغذ بر می دارم، زنی را می بینم با قامتی متوسط، سراپا در لباسی تیره ـ به رسم این روزها ـ كه از برابر اتاقم گذشت. عینكم را برداشتم و با انگشت گوشه حدقه هایم را فشار دادم تا ضربان خون در رگ های چشم آرام گیرند. چشم ها از همان ساعات اول روز با من راه نمی آمدند. از بی خوابی شب بود. به ساعتم نگاهی انداختم نیم ساعتی به ظهر مانده بود و پیرمرد، مدیر انتشاراتی، هنوز نیامده بود. سیگاری آتش زدم و از جا بلند شدم و نزدیك پنجره رفتم. آفتاب چشمم را می زد اما دیگر آن آفتاب وقیح و خیره كننده تابستان نبود كه یك فصل تمام راسته كتابفروشی ها را می گداخت و خلوت می كرد. صدای باز شدن در اتاق و خنده پیرمرد، مدیر انتشاراتی، را شنیده بودم و با خود فكر كرده بودم كه باز هم یكی از آشنایان قدیمش به سراغ او آمده است و دوباره مشغول كار خود شده بودم. متن جامعه شناسی خوب پیش نمی رفت. پسرك پادو آمده بود و گفته بود: "آقا شما را می خواهد" و پیرمرد، در میان ابر بنفش رنگی از دود پیپ گرداگرد صورتش، مرا به آن زن معرفی كرده بود كه "ارباب" یا به قول امروزی ها ویراستار ما! و به دنبال این حرف، یكی از آن خنده های بلند و كشدارش را سر داده بود كه تنها می توانست از سینه آدم های هم نسل او بیرون بیاید. پوشه زرد رنگی روی میزش بود همچنان كه به پیپش پك می زد، به آن زن گفته بود: "این را برایت بكویم كه درآوردن یك كتاب این روزها مثل درافتادن با یك حیوان وحشی است. حیوان وقتی از پا در می آید كه خون زیادی از خود آدم رفته باشد. من كه یك ناشرم...." و این تكیه كلام همیشگی اش بود. وقتی كه زن پرسیده بود: "شعر چی؟ چاپ شعر هم توی برنامه كار شما هست؟" من با خود زمزمه كرده بودم كه او دیگر كیست و پیرمرد، انگار كه بخواهد به سؤال مشكل و حزن آوری پاسخ بدهد، نفس عمیقی كشیده بود و گفته بود: "نه مثل ترجمه رمان یا كتاب های تاریخی....چاپ شعر این روزها اشكالات زیادی دارد." پیرمرد پشت سر هم پیپش خاموش می شد و ناچار صحبتش را قطع می كرد و آن را آتش می زد. یك هفته ای بیشتر نبود كه سیگار را ترك كرده بود و به تفنن پیپ می كشید هنگام خداحافظی زن را تا سر پله ها بدرقه كرده بود. آن روزها همه جور آدمی به دفتر انتشاراتی می آمد. از مغازه كتابفروشی در طبقه همكف نشانی دفتر را می پرسدند و بالا می آمدند. گاهی فضلی آدم های پرت و مزاحمی را فقط برای آزار ما بالا می فرستاد. می توانست همان جا توی مغازه دست به سرشان كند. استعدادهای جوان و دور افتاده ای هم بودند كه كارهایشان را با پست سفارشی از شهرستان می فرستادند. پیرمرد همه این كارها را به من حواله می داد كه بخوانم و نظر بدهم. به پشتی صندلی اش تكیه می داد، با انگشت مرا نشانه می گرفت و می گفت: :نه نه؛ اشتباه نكن، من كه یك ناشرم این را به تو می گویم كه همیشه بهترین استعدادها رادرست همان جاهایی می توانی پیدا كنی كه هیچ به فكرش نبوده ای.....دروغ می گفت. می دانستم كه تا به حال حتی یك صفحه را هم بی توصیه و نظر دوستی یا آشنایی چاپ نكرده است. اما بادی به غبغبش می انداخت و همچنان كه به تكه ای از آسمان بی رنگ راسته كتابفروشی ها در قاب چرك پنجره نگاه می كرد، می گفت: "توی این حرفه گاهی وقت ها هم هست كه نباید ترسید باید جرأت داشت و انتخاب كرد و در یك كلام، باید توپ زد!" كاری روی متن جامعه شناسی خوب پیش نمی رفت. كارهای دیگری هم بود آن مرد موقر و آراسته، آقای مهریاری، هم هرازگاهی می آمد كه ممنوع الخروج بود و در شصت و پنج سالگی شعرهایی را از زبان فرانسه ترجمه كرده بود پیرمرد، مدیر انتشاراتی، می گفت كه فرانسه و انگلیسی را عالی می داند من از بوی ادوكلن گران قیمت این مرد واقعاً سرمست می شدم، اما نمی توانستم درباره ترجمه هایش به او چه بگویم. عصرها پیش از رفتن به خانه، به فضلی در مغازه كتابفروشی سر می زدم، فضلی همیشه تخمه آفتابگردان،كشمشی، چیزی توی بساطش داشت كه یك مشت آن را روی پیشخان می ریخت و با هم گپ می زدیم. شب كه خسته و كوفته به خانه می رسیدم زیر دوش آب سرد می رفتم و چشمانم را می بستم. با خود می گفتم كه به صدای بارانی یكریز و بی انتها گوش می دهم و جریان آب انگار لاشه واژه ها را نه از ذهنم كه حتی از روی پوستم می شست و با خود می برد. شب اگر جایی نمی رفتم (و كجا می توانستم بروم؟) دوباره پشت میزم می نشستم. كارهای ناتمام خود را برای این وقت شب گذاشته بودم. نزدیكی های ساعت دوازده كه سر از روی كاغذهایم بر می داشتم، مغزم دیگر كار نمی كرد. از جا بر می خاستم و با كتابی در دست تلو تلو خوران به رختخواب می رفتم و همیشه به یاد گفته آن نقاش معاصر انگلیسی می افتادم كه از "رنج هنر است كه ما بار دیگر در آن می آساییم." اما ذهن خواب آلود و ناامیدم آن را تحریف می كرد و هذیان وار بر زبانم می آمد كه از رنج هنر است كه ما از پا در می آییم و بار دیگر به خواب می رویم. پیرمرد گفته بود "عجب پس او این همه مدت اینجا بوده است؟" آرام آرام به پیپ پك می زد و به آن تكه از آسمان بی رنگ راسته كتابفروشی ها خیره مانده بود. انگار داشت با خودش حرف می زد "همه می روند همه دارند از اینجا می روند." از این حرف او تعجبی نكرده بودم. پیرمرد حرف خود را دنبال گرفته بود كه "زن زیبایی بود. هنوز هم زیباست. من او را خیلی وقت پیش از وقتی دختركی بیست و سه چهار ساله بود، می شناختم...این رمان را او ترجمه كرده است" پوشه زرد رنگ روی میز را به طرف من سُر داده بود: "پیش از رفتنش می آید اینجا كه جواب ما را بشنود فكر می كنم كار جالبی باشد." به صفحات پوشه نگاهی انداخته بودم. دویست صفحه ای می شد با خط ریز زنانه اصل كتاب هم بود. پیرمرد گفته بود: "زن با استعدادی بود. یك وقتی نقاشی می كرد، چندتایی نمایشگاه هم گذاشت. فكر می كنم شعرهایی هم گفته است، اما عجیب است كه این زن هیچ چیز را در زندگی اش جدی نگرفت. آن وقت ها مشتاقان زیادی داشت. فكر نمی كنم اسمش را شنیده باشی به سن و سالت قد نمی دهد." روزها، نیم ساعتی از ظهر گذشته، برای نهار از دفتر بیرون می رفتم. اگر نمی خواستم در غذای فضلی كه هر روز با قابلمه ای كوچك از خانه می آورد شریك شوم، به كافه هواگیم می رفتم . هواگیم ارمنی را از سال ها پیش می شناختم . از جلو كتابفروشی ها می گذشتم. سر اولین تقاطع به طرف دیگر خیابان می رفتم. همیشه در آن وقت روز از در باز سینمای سر راهم هوایی سرد و عفن توی صورتم می زد كه نفسم را تنگ می كرد. به خیابان فرعی كه می پیچیدم، نگاهم به نوشته های سفیدرنگ روی شیشه یك مغازه لباسشویی می افتاد: از آلبوم انواع مدل های پلیسه دیدن نمایید. چند قدم بالاتر، در پیاده رو آن سوی خیابان، زیر چتری از شاخ و برگ یك درخت نارون، كافه هواگیم بود. پوشه زردرنگ ترجمه را با اصل كتاب همان روز با خود برده بودم كه سر ناهار به آن نگاهی بیندازم. در كافه، سر میز نزدیك پنجره نشستم. پوشه را با دقت روی میز كنار دستم گذاشتم. آن دو دانشجوی سابق هنرهای تزیینی هم آمده بودند كه حالا در تعطیلی دانشگاه ها كه به دراز كشیده بود، كم كم داشتند به سی سالگی خود می رسیدند. سال های اول انقلاب با دانشجوهای دیگری، دختر و پسر، اینجا می آمدند، غذاهای خلقی می خوردند و بحث و جدل سیاسی می كردند. اما حالا تنها بازماندگان آن جمع بودند. یكی از آنها، همان كه ریش بزی خرمایی رنگی داشت، غذایش تمام شده بود و با یك چوب كبریت داشت دندانهایش را خلال می كرد. نگاه آشنایی به من انداخت. عادتشان بود كه سر غذا حرف های حكیمانه ای با هم می زدند و غذایشان كه تمام می شد ساكت به من چشم می دوختند. گاهی كه حال و حوصله ای داشتم نگاهشان را بی جواب نمی گذاشتم، اما نگاهم را نمی توانستند تاب بیاورند و زود سرشان را پایین می انداختند تا هواگیم غذا را بیاورد، سیگاری آتش زدم و لای پوشه را كه انگار حاوی دستنوشته كمیاب و گرانقدری بود باز كردم. در صفحه ای كه اتفاقی آمده بود خواندم: "كشتی به آب های آرام و گرم مدیترانه نزدیك می شد، شفاف ترین آب های دنیا...." جمله آغاز یك فصل بود و بعد خواندم كه "....چشم به دیوارهای سفید اتاقك كشتی گشود، اما با یادآوری اتفاقات شب پیش در جای خود غلتی زد و بار دیگر خواب لذتبخش صبحگاهی او را در خود فرو برد." دستم به طرف جیب پیراهن رفت كه مداد در بیاورم و همان جا ضمیر منفصل "او" را از سر جمله حذف كنم. اما فكر كردم كه برای این كارهای جزئی وقت زیادی هست. همچنان كه لقمه های غذا را با جرعه های آب خنك فرو می دادم، به اصل كتاب نگاهی انداختم. نویسنده اش را نمی شناختم. به نظرم از آن كتاب هایی آمد كه به قطع جیبی و با جلدهای رنگارنگ در فروشگاه هتل ها یا فرودگاه ها می فروشند. نام كتاب را آن زن "بازی دو گانه" ترجمه كرده بود . تاریخ انتشارش 1980، نیویورك بود. با خود گفتم كه پس كتاب را از دكه های اینجا نخریده است. مدت ها بود كه دكه های شهر فقط ته مانده كتاب های بنجل فرنگی را می فروختند كه همه پیش از سال 1979 منتشر شده بود. به یاد یكی از كلمات قصار پیرمرد، مدیر انشاراتی افتادم كه می گفت، "همیشه نصف كار یك مترجم انتخاب كردن است!" پیرمرد با حرف هایش حتی هنگام غذا خوردن هم مرا راحت نمی گذاشت. كتاب را با تردید بستم و سیگاری آتش زدم. غذایم تمام شده بود. همچنان كه از پشت شیشه منظره خیابان را در آفتاب بعدازظهر تماشا می كردم، به یاد آن زن افتادم: زنی كه هیچ چیز را در زندگی اش جدی نگرفته بود و حالا به صراحت ترجمه افتاده بود. عجیب بود كه صورت او را به یاد نمی آوردم. تنها به یاد می آوردم كه چشم هایش رنگ روشنی داشت. اما آبی بود یا خاكستری؟ سال ها می شد، و شاید از سی سالگی ام، كه این نوع فراموشی مرا غافلگیر نكرده بود. با همه كنجكاوی ام اما خواندن ترجمه را به تأخیر می انداختم سرانجام پوشه زردرنگ را با اصل كتاب به خانه بردم و یكی دو شب تا دیر وقت آن را در رختخواب خواندم. ناباوری ام با تورق اصل كتاب و پس از خواندن سی چهل صفحه از متن ترجمه به ناامیدی بدل شد. ترجمه ای بود خشك و ناشیانه و حتی با اشتباهاتی فاحش. شخصیت اصلی رمان مردی میانسال بود، متخصص در تاریخ هنر بیزانس كه برای ادامه تحقیقات خود با كشتی از آمریكا به اروپا سفر می كرد. در كشتی، یك گروه هنری مجار و در میان اعضای آن گروه، دختركی جوان كنجكاوی او را بر می انگیخت. این استاد تاریخ هنر تا پیش از آشنایی با دخترك كاری نداشت جز آنكه روزها بر عرشه و یا شب ها در نوشگاه كشتی میخوارگی كند و خاطرات آزار دهنده ای را از زندگی زناشویی (زنش او را ترك كرده بود)، روابطش با معشوقه هایش و جنگ و دعواهایش با مقامات علمی دانشگاه به یاد آورد. در بهترین سال های عمر، آدم دائم الخمر شكاك بدبینی شده بود كه هر آن خواننده انتظار می كشید خودش را در امواج خروشان اقیانوس پرتاب كند و یا شبی دیروقت با خوردن یك دوجین قرص خواب آور به زندگی اش پایان دهد. اما آشنایی با دخترك مجار كه اصلیتی كولی داشت به عشقی آتشین و همخوابگی می انجامید. سوءظن افراد گروه هنری، كه یكی دو نفر مأمور مخفی هم در میانشان بود، برانگیخته می شد. قتل مرموزی در كشتی اتفاق می افتاد. یكی از رقصندگان مرد گروه، كه نزدیك ترین دوست دخترك بود ظاهراً با قطع رگ های دستش در اتاقك كشتی خودكشی به استانبول می گریختند. ماجراهای آن كتاب در آن شهر تاریخی مرا به خود جلب كرده بود و اعتراف می كنم كه صفحات آخر ترجمه را نمی توانستم زمین بگذارم. قهرمان كتاب در آن شهر دو عشق واقعی زندگی اش، هنر بیزانس و دخترك مجار، را یكجا و با هم داشت و به جای رفتن به آمریكا ترجیح می داد برای همیشه در استانبول ماندگار شود، اما این خوشبختی چندان به دراز نمی كشید یك روز صبح كه در هتل از خواب بیدار می شد، دخترك او را ترك كرده بود. آیا دخترك را مأموران مخفی كشورش ربوده بودند یا آنكه دخترك معاشقه با او را وسیله ای كرده بود تا با كمك و پول یك آمریكایی از كشورش بگریزد؟ این پرسش ها همه بی پاسخ می ماند و قهرمان كتاب تنها می توانست در آن بندر كهنسال دل شكسته و بدبین تر از پیش با رفتن به میخانه ها و كتابخانه ها و نوشتن و بازنوشتن برگه هایش همه چیز را به دست فراموشی بسپارد. تنها چیزی كه از دخترك برای او به جا مانده بود یك جفت جوراب سبز رنگ در یكی از كشوهای كمد لباس بو. آیا دخترك به عمد آن جوراب ها را با خود نبرده بود؟ یا آن قدر برای رفتن شتاب داشته كه این جفت جوراب را جا گذاشته بود؟ (و این سنگدلانه ترین جواب مسئله بود) یا آنكه خشونت مأمورانی كه برای دیدن او آمده بودند چشم آنها را كور كرده بود؟ معمای غم انگیزی بود. شبی كه بالاخره كتاب را تمام كرم، چشم هایم از نگاه كردن به آن خط ریز زنانه سیاهی می رفت. با خود گفتم كه آن زن، با انتخاب چنین كتابی برای ترجمه، آن هم در این روزها واقعاً چه فكر می كرده است؟ رمانی بود كه همه كلیشه ها و چاشنی های لازم را برای كتابی پر فروش و یا حتی فیلمی پر فروش داشت: هیجان، رمانس، سكس و موش و گربه بازی های مأموران مخفی یك كشور وابسته به بلوك شرق با قهرمانی آمریكایی. اما اگر در نوع خود شاهكاری هم بود چاپ آن امكان نداشت. چراغ را خاموش كردم و پیش از آنكه پلك هایم را سنگین كند. قیافه پیرمرد، برای خود مجسم كردم. اعتماد كردن به خاطره های آدم های هم نسل او همیشه دلسرد كننده بود. درتنهایی و تاریكی اتاق قاه قاه به خنده افتادم. از پسرك پادو سراغ مدیر را گرفتم. صبح اول وقا آمده بود. پاكت سیگار را برداشتم و رفتم كه تا كار از كار نگذشته است تكلیف آن ترجمه را روشن كنم. همان آقای مهریاری با ترجمه شعرهای فرانسوی كه به جانم انداخته بود برای تلف كردن ساعت ها وقت من كافی بود. با تلنگری به در اتاق مدیر به اتاقش داخل شدم اما آقای مهریاری آنجا بود پسرك این را به من نگفته بود با ورودم به اتاق، صحبت آنها را قطع كرده بودم. پیرمرد حتماً داشت برای مهریاری از مشكلات نشر یا اوضاع سیاسی حرف می زد. وانمود كردم كه دنبال كبریت آمده ام. با لبخند پوزش خواهانه بر لب با آقای مهریاری دست دادم. مدیر یك قوطی كبریت نو به من داد. ناشیانه و با ولع به پیپش پك می زد و همچنان كه از اتاق بیرون می آمدم، شنیدم كه به آقای مهریاری می گفت: "این درست همان وضع شی ء است در غیر ماوضع له!" یكی از آن عبارات عربی بود كه فضل فروشانه گاهی در بحث می پراند. تازه گرم كار متن جامعه شناسی شده بود كه آقای مهریاری یكسراست از اتاق مدیر سر وقت من آمد. آمد و با بوی سرمست كننده ادوكلنش رو به رویم نشست گفت: "خب، كار ما در چه وضعی است؟" تارهای بلند موهای جو گندمی اش را با دقت تا پشت سر خواب داده بود. چهره استخوانی محكم و لب های به هم فشرده ای داشت. با آنكه هوا هنوز سرد نشده بود، كت جناغی قهوه ای رنگی پوشیده بود. دفتر ترجمه های او را از كشو میز بیرون آوردم. شعرها را با قلم خودنویس و جوهر آبی پاكنویس كرده بود. مدیر می گفت : "هر بار كه نگاهم به خط زیبای این مرد می افتد واقعاً از ته دل افسوس می خورم. باید راه حلی پیدا كرد." و برای مجاب كردن من تأكید كرده بود: "هیچ چیز از اول كامل نیست." آقای مهریاری گفت:" دلم می خواهد حرف آخر را از شما بشنوم. من باید چه كار كنم؟" انتظار نداشتم به این زودی ها كارمان به حرف آخر بكشد. به او جواب دادم: "همان طور كه به شما گفته بودم، من خواندن ادبیات معاصر را به شما توصیه می كنم." جواب داد: "من هم به شما عرض كرده بودم كه خیلی هم با كار شعرای جدید بیگانه نیستم، خواستم بپرسم كه شعر چه كسانی را خوانده است، اما حرفم را خوردم. شك نداشتم كه جواب بی ربطی خواهد داد. آقای مهریاری عاشق سفرنامه ها، كتاب های روان شناسی و داستان پلیسی بود و همه را هم به زبان اصلی می خواند. گفتم : "مقصودم ادبیات به طور كلی است: شعر، رمان.... میدانید، زبان فارسی ظرفیت های تازه ای برای بیان شاعرانه پیدا كرده. فوت و فن های كلامی، واژه های تازه...." آقای مهریاری سكوت كرده بود، اما من حرفم را دنبال گرفتم كه "ترجمه شما، اگر فرض بگیریم سی چهل سال پیش به فارسی در می آمد، خب در زمان خودش ترجمه خوبی هم بود..." اقای مهریاری بار دیگری در سكوت فرو رفت. خاكستر سیگارش را كه در زیر سیگاری روی میز می تكاند، نگاهم به ساعت رولكس طلایش افتاد. برق ماتی داشت كه به سرخی می زد. سكوتش كم كم داشت مرا كلافه می كرد. اما سرانجام گفت: "خب، دست كم می توانم این دفتر را به همین صورت به دوستانم بدهم كه بخوانند" لبخندی زد و ادامه داد: "شاید هم به یك نفر هدیه دادم." من ناچار در جواب او گفتم :" فكر بدی نیست." دفتر و كتاب هایش را از روی میز برداشت.با خونسردی آنها را در یك پاكت بزرگ كه به او دادم گذاشت. خداحافظی كرد و از اتاق بیرون رفت چه كار دیگری برای او از دست من بر می آمد؟ از جا برخاستم و كنار پنجره رفتم. آنجا رو به رویم بر دیوار پیاده رو آن سوی خیابان صورت هایی را خام دستانه با رنگ هایی تند نقاشی كرده بودند با شعاری به این مضمون كه به هنگام هجوم همه جانبه دشمن همه باید همچون كل یكپارچه ای بپاخیزیم. هر بار نگاهم به آن كلمات می افتاد، در خود احساس بی پناهی می كردم. حوصله ور رفتن با متن جامعه شناسی را نداشتم. در اتاق شروع به قدم زدن كردم. بوی ادوكلن آقای مهریاری هنوز می آمد. از دست او خلاص شده بودم. اما حالا كسی را داشتم كه انگار با دست خودش سر یك حیوان كمیاب را گوش تا گوش بریده است. آقای مهریاری عاشق شكار هم بود. پسرك پادو آمد و گفت: "اقا شمار را می خواهد" به اتاق مدیر كل كه وارد شدم پرسید: "ها؟ با مهریاری كارت به كجا كشید؟" نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با یكی از كنایه های فضل فروشانه خاص خودش جواب دادم: "قضیه اصحاب كهف را كه شنیدی؟" پیرمرد قاه قاه به خنده افتاد و گفت:" می دانستم، می دانستم...." پیپش را روشن كرد و با قیافه ای جدی گفت:" تا یادم نرفته بگویم كه آن خانوم دوست من ما فردا عصر ساعت پنج به خانه اش دعوت كرده است. امكان دارد كه من كمی دیرتر بیایم. اما خواهش می كنم شما حتماً سر وقت بروید." همیشه هر وقت می خواست مطلبی را جدی با من در میان بگذارد، ضمیر اشاره "شما" به كار می برد. پرسید: "ترجمه را كه خوانده ای؟" گفتم: "نه، تمامش نكرده ام. چند فصلی هنوز مانده...." به پیرمرد دروغ گفته بودم.
- 1 پاسخ
-
- 2
-
- آه استانبول
- داستان نو
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :