جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'رزنبلات'.
1 نتیجه پیدا شد
-
اریک هامبرگر برگردان: علیرضا اکبری سونتاگ زنی بلندقامت، شیکپوش و خوشبیان بود. او در نیویورک زندگی میکرد. او پس از جدا شدن از همسرش فیلیپ ریف که متفکری اجتماعی بود با وقفههایی در نیویورک سکونت داشت. در نیویورک بود که سونتاگ موقعیتی ستارهوار به دست آورد. سونتاگ به آن دسته از زنان روشنفکر و نویسنده تعلق داشت که تحت رهبری مری مککارتی، هانا آرنت و الیزابت هاردویک شکوهی به زندگی در نیویورک بخشیدند بیآنکه خود به« روشنفکری نیویورکی» بدل شوند. او به هیچوجه به تعصباتی که در پاریس، آکسفورد یا نیویورک رایج بود تعلق خاطری نداشت. حتی امریکا هم شوقی در او برنمیانگیخت. « من آنقدر امریکا را دوست ندارم که بخواهم در جایی به غیر ازمنهتن زندگی کنم. چیزی که در منهتن دوست دارم این است که اینجا پر از خارجیهاست. امرکایی که من در آن زندگی میکنم امریکای شهرهاست. بقیه امریکا جای ماندن ندارد.» « علیه تفسیر» نام نخستین مجموعة مقالات او بود که در سال 1966 به چاپ رسید. در سال 1969 مجموعة مقالات Styles of Radical Will از او به چاپ رسید. در سال 1980 سونتاگ کتاب Under the Sign of Saturn را به چاپ رساند و سالها بعد در سال 2001 کتاب Where the Stress Falls از او منتشر شد. در وجود سونتاگ شوقی نسبت به سینما( ترجیحاَ سینمای اروپا)، عکاسی، نویسندگان و فلاسفة اروپایی و بیان زیباییشناسانة نوعی ستیزهجویی وجود داشت. سونتاگ بهرغم اینکه حساسیت سیاسی بالایی داشت و در این زمینه بسیار بیمحابا سخن میگفت، در اصل زیباییشناس بود. او معتقد بود امریکا باید در افقهای فرهنگی خود تغییر رویکرد ایجاد کند. سونتاگ مفسر نوعی حساسیت توأم با اشتیاق بود. همین حساسیت بود که واکنش او را نسبت به هنرهای بصری شکل میداد. زندگی سونتاگ هم تا جایی که به حوزة احساسات مربوط میشد معطوف به همین حساسیت بود. با این حال او چندان دربارة زندگی خصوصیاش چیزی نمینوشت و حتی هنگامی که دربارة خودش مینوشت عنصری در نوشتهاش وجود داشت که سبب میشد او از خود فاصله بگیرد. در فرهنگی که از چهرههای برجستهاش انتظار مردمی بودن دارد سونتاگ گوشهگیر، موقر و درعینحال خوشژست بود. او با دوربینها رابطة خوبی داشت. با وجود این که نیویورک همیشه از شایعههایی درباره روابط عشقی سونتاگ، روابط عاشقانة قبلیاش و کتاب بعدیاش پر بود، کسی نمیتوانست ادعا کند سونتاگ را میشناسد. او در نوشتههایش به سادگی به طیف وسیعی از آدمها از فلاسفه گرفته تا شعرا، نظریه پردازان ادبی و فیلمسازان ارجاع میداد. از نظر سونتاگ ریویونویسها شگفتانگیز بودند. با اینکه سونتاگ بارها نظراتش را تغییر داد این تغییر عقیدهها همیشه همراه با اعتقاد راسخ و منحصر بهفرد بود. او تنها زمانی تن به بحث دربارة آثارش میداد که احساس کند موضعی که طرف مقابل گرفته دخالت در کار اوست. در سال 1975 او با لحنی تحقیرآمیز دربارة لنی ریفنشتال سخن گفت. این اقدام سونتاگ بعد از تلاشهای مستمر یک عکاس طی چند دهه برای دوباره زنده کردن ریفنشتال صورت میگرفت. تمام این تلاشها با تحلیل درخشان سونتاگ از وجه اغواگرانة فاشیسم بیثمر ماند.او در مقالة « فاشیسم افسونگر» چنین نوشت:« رنگش سیاه است، جنسی از چرم دارد، با زیبایی افسون میکند، با صداقت توجیه میکند، در پی خلسه است، در خیالش مرگ میپروراند.» موضعگیری سفت و سخت سونتاگ علیه تأویل و تفسیر اثر هنری( « فرآیند تأویل عملی بسیار واکنشی است») دربردارندة توصیة یک زیباییشناس به خوانندگان و مخاطبان آثار هنری بود. او از آنها میخواست آثار هنری را به حال خودشان رها کنند و درپی جایگزین کردن آنها با چیز دیگری نباشند. این نظر در میان اصحاب شالودهشکنی چندان مقبول نیفتاد اما سونتاگ اعتنایی به مخالفت جدی و پرحرارت دانشگاه هاروارد یا ییل نمیکرد. سوزان با نام خانوادگی رزنبلات در سال 1933 در نیویورک متولد شد. پدرش تاجر پشم بود. در سال 1938 یعنی زمانی که پدر سوزان فوت کرد میلدرد مادر او و خواهرشجودیت( که مبتلا به آسم بود) نیویورک را در جستوجوی جایی با آب و هوای گرمتر ترک کردند. آنها که ابتدا در میامی و سپس در توسکان آریزونا سکنی گزیدند، در سال 1954 پس از ازدواج میلدرد با یک درجه دار ارتش به نام ناتان سونتاگ به لسآنجلس نقل مکان کردند. سوزان حقیقتاَ هیچگاه به این شرایط جدید خو نگرفت. با این وجود نام فامیل سونتاگ را برای خود برگزید. کودکی سونتاگ در انزوایی عمیق سپری شد و او خیلی زود دنیای کودکی را پشتسر گذاشت. در بین خانواده سونتاگ صمیمیت چندانی برقرار نبود. او در شرایطی بزرگ شد که هیچ زمینهای برای گفتوگوهای عادی و شادیهای سطحی برایش فراهم نبود. در این خانواده برای پرورش افکار ارزش چندانی قائل نبودند. در هالیوود شمالی سونتاگ هنوز به خاطر منحصربهفرد بودن و اعتماد به نفساش در یادها مانده است. سونتاگ وارد دانشگاه کالیفرنیا( برکلی) شد و یک ترم را آنجا گذراند. پیش از آن او در سن 16 سالگی پذیرش دانشگاه شیکاگو را گرفته بود و در آن جا ارتباطات عمیقی با استادانی چون کنت برک و همچنین لئو اشتراوس فیلسوف سیاسی و پدر ایدئولوژیک نومحافظهکاران امروزی برقرار کرده بود. سونتاگ جذبة خاصی داشت که مردان برجسته و روشنفکر را به خود جلب میکرد. بعدها در هاروارد پل تیلیخ به استاد مورد علاقة او تبدیل شد. اما او درنهایت با فیلیپ ریف جامعهشناس که استادی جوانتر در دانشگاه شیکاگو بود ازدواج کرد. هنگامی که دانشجوی سال دوم بود و 17 سال بیشتر نداشت مدتها سر کلاسهای ریف دربارة کافکا حاضر شده بود. روزی بعد از پایان کلاس فیلیپ نام او را پرسید و ده روز بعد با هم ازدواج کردند. پسر آنها دیوید که بعدها نویسنده شد در سال 1952 متولد شد. سوزان پس از فارغالتحصیلی در سال 1951 با ریف به بوستون نقل مکان کرد. آنها پس از ازدواج خیلی با هم بحث میکردند اما محبت کمی میانشان برقرار شد. سونتاگ در سال 1957 درجه کارشناسی ارشدش را در رشتة فلسفه دریافت کرد و برندة یک بورس یکساله برای تحصیل در کالج سنتآن آکسفورد شد. او از نگرش جنسی که در آکسفورد حاکم بود بیزار بود و هنوز کریسمس نشده به پاریس نقل مکان کرد و در آنجا با آمریکاییهای مهاجری که گرد حلقه مجلة پاریس ریویو جمع شده بودند حشرونشر پیدا کرد. او در آنجا با آلفرد چستر نویسنده آشنا شد و چستر هم زمینة آشنایی او را با رابرت سیلورز فراهم کرد. سیلورز زمانی که در سال 1963 مجلة نیویورک ریویو آو بوکز در حال شکلگیری بود، زمینة کاری بینظیری را برای سونتاگ فراهم آورد. در پاریس سونتاگ تلاش زیادی کرد با سینما، فلسفه و ادبیات فرانسه آشنا شود. هنگامی که در سال 1958 به امریکا بازگشت فیلیپ همسرش در فرودگاه به دنبالش آمده بود و سوزان همانجا پیش از اینکه سوار ماشین شود به فیلیپ گفت میخواهد از او جدا شود. سوزان پسرش را که با والدین فیلیپ زندگی میکردند از آنها پس گرفت. تمام درخواستهای فیلیپ را برای حمایت از بچه و پرداخت نفقه رد کرد، به آپارتمانی کوچک نقل مکان کرد، شغلی به عنوان ویراستار در مجلة کامنتری گرفت و دیوانهوار مشغول به نوشتن شد. نخستین رمانش که « نیکوکار» نام داشت و به سبک رمان نو نوشته شده بود مورد قبول رابرت جیرو( مدیر انتشارات فرار اند اشتراوس اند جیرو) قرار گرفت.راجر اشتراوس ویراستار ارشد این انتشارات سوزان را زیر پروبال خودش گرفت، رمانهایش را انتشار داد و نقش مدیر برنامههای ادبی سوزان را بر عهده گرفت. حالا سوزان به ضیافتهای مهم دعوت میشد و به تناوب مقالاتی در نشریات مهم ادبی منتشر میکرد. او در سال 1965 در سمپوزیوم مجلة پارتیزان ریویو اعلام کرد« نژاد سفید سرطان تاریخ بشریت است» . حالا ایام به کام این رادیکال خوشپوش شده بود و سونتاگ، جدی و پرشکوه در عرصة زندگی روشنفکری نیویورک جولان میداد و مجلسآرای هر محفلی بود. در سال 1968 او که از نقش آمریکا در ویتنام خشمگین بود سفری به هانوی کرد و شرح این سفر را در کتابی به نام « سفر به هانوی» انتشار داد. در اوایل دهة 1970 سونتاگ شروع کرد به نگارش سلسله مقالاتی دربارة عکاسی در مجلة نیویورک ریویو آو بوکز. در آن زمان او با مشکلاتی عمدتاَ زیباییشناسانه در تفسیر عکسها مواجه شده بود. او هرچه بیشتر تدقیق میکرد بیشتر شک میکرد به اینکه آیا عکسها همان چیزی را که به نظر میرسید، بازنمایی میکردند؛ بخشی از حقیقت، گوشهای از واقعیت. کتاب او با عنوان« درباة عکاسی» جلوهای از اعتماد به نفس بیحدوحصر او بود چرا که در این کتاب برای تفهیم بیشتر مطالب حتی یک عکس هم محض نمونه یا برای تزیین نیامده بود. او بعدها در کتاب « دریافتن رنج دیگران» به بسیاری از مضمونهای « دربارة عکاسی» رجوع کرد. سونتاگ در این کتاب که حجم کمتری داشت درسهایی عالمانه به مخاطبینی وسیع میداد. از بسیاری از بحثهای مهم کتاب « درباره عکاسی» در این کتاب حرفی به میان نیامد. تحقیقات او درباره زبانهای بیماریها در دو کتاب با عنوانهای « بیماری همچون استعاره» ( 1987) و «ایدز و استعارههایش» ( 1989) مطرح شدند. نگارش این کتابها زیر سایة تشخیص پزشکان دربارة او که ابتلا به سرطان سینه بود، صورت گرفت. او به همین دلیل در پاریس تحت درمان آزمایشگاهی قرار گرفت. در سال 1998 پزشکان تشخیص دادند او مبتلا به نوعی نادر از سرطان رحم است. این همان بیماری بود که او را از پا درآورد. سونتاگ در مطالعاتش دربارة زبانهای بیماریها بر آن بود تا مجازات مضاعف« ملامت» را که استعارههای بیماری بر آن صحّه میگذارند، از میان بردارد. کارنامه سونتاگ در مقام رماننویس در سال 1992 کامل شد. در این زمان او رمانهای «عاشق آتشفشان» و« در امریکا »را منتشر کرده بود که دومی در سال 2000 برندة نشنال بوک اوارد شد. این رمانها با تکیه بر دانستههای تاریخی نوشته شده بودند و دیگر چندان حال وهوای رمانهای اولیة سونتاگ را نداشتند. با اینکه این رمانها مخاطبین بیشتری برای سونتاگ به ارمغان آوردند اما انسجام حساسیتبرانگیز مقالات او را نداشتند. از سونتاگ تنها پسرش دیوید بر جای مانده است. منبع: گاردین از: ضمیمة روزنامه اعتماد- پنجشنبه 24 بهمن 1387 حروفچین : ش. گرمارودی منبع
-
- مقاله
- اریک هامبرگر
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :