جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'دانلود نمایشنامه تشنگی و گرسنگی نوشته اوژن یونسکو'.
1 نتیجه پیدا شد
-
دانلود نمایشنامه تشنگی و گرسنگی نوشته اوژن یونسکو
spow پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در کتابخانه ادبیات
دانلود نمایشنامه تشنگی و گرسنگی نوشته اوژن یونسکو کتاب تشنگی و گرسنگی نوشته اوژن یونسکو نمایشنامه ای در سه پرده به قرار زیر است که توسط جلال ال احمد و منوچهر هزارخانی به فارسی ترجمه شده است. - فرار - قرار ملاقات - اجتماع سری در مهمانسرا پیش از مقدمه درعصر حاضر هنر و ادبیات همسنگ خود زندگی نیست ، چرا که بیان هنری ناتوان تر وقوه خیال تنگدست ترازآن هستند که هراس و شگفتی زندگی یا مرگ رابرانگیزنند . این ها حتی نارساتر از آن هستند که آن هراس و شگفتی را ثبت کنند و من در خلال این احوال و در این میان آنچه از دستم بر آمده ، کرده ام ؛ یعنی این که روزگار را ــ درحد امکان ــ مطلوب و مفید گذرانده ام ... اما برای ما لازم است که بدانیم چگونه خود را از خویشتن و از دیگران رها کنیم ، چگونه ببینیم و چگونه بخندیم ؛ بخندیم از غم از دست دادن همه چیز اوژن یونسکو ( نظرها و جدل ها ) مقدمه « اگر نظارت بر قدرت اتمی عمل شود ــ که خواهد شد ــ تحول جدیدی در دنیای صنعت آغاز می شود ، تحولی که زندگی بشر را زیر و زبر می کند وهیچ کس هم نمی تواند حدود این دگرگونی را در آینده پیش بینی کند . تکنولوژی با سرعت سرسام آوری به پیش می رود و مدتهاست که این قدرت از حدود نظارت آدمی خارج شده است ، چرا که تحول و پیشرفت خود را مدیون انسان نیست . اضطراب برای آن نیست که جهان دارد به تمام و کمال صنعتی می شود ، اضطراب آور این است که آدمی برای این نوع تغییر شکل جهان آماده نیست و ما هنوز نتوانسته ایم به وسیله آنچه در این دوره به خصوص ، در پیرامون ما رخ می دهد ــ از راه اندیشه تأمل کننده خودمان ــ به صورت قابل قبولی توضیح دهیم . و به این ترتیب انسان قرن اتم بی هیچ اراده یا قدرت دفاعی به موج اوج گیرنده صنعت سپرده شده است ... ما وابسته به اشیایی شده ایم که صنعت برایمان می سازد و اگر درست گفته باشم ما را در این محل گذاشته اند که مدام کمک کننده باشیم به تکمیل آن اشیاء و به هر صورت وابستگی ما به این اشیاء صنعتی چنان مستحکم شده که ما ندانسته بدل شده ایم به بردگان آنها » معنای دقیق این سخنان « هاید گر» در حقیقت داستان همان تراژدی « مسخ » انسان معاصر است . نابودی انسان در دنیای عصیان زده، فرو غلطیده در صنعت و تکنولوژی و سرخورده در برابر همه آنهایی که روزگاری ابدی و فناناپذیر می انگاشت. « عدم اعتقادات مذهبی که با شکست تنویر افکار شروع شده ، با مرگ خدای نتیجه تکامل یافت. قطع امید از امکان تکامل جامعه و توسعه تمدن با درگیر شدن جنگ جهانی آغاز شد ... بازگشت به دوره بربریت و قتل عام و کشتاره های نژادی که در دوران حکومت دیکتاتوری هیتلر حاصل شد و این همه مسایلی است که دست به دست هم داده و دنیایی هولناک و فاقد حقیقت به وجود آورده است. » هنر و ادبیات پس از جنگ جهانی دوم نیز متأثر از شرایط نابسامانی بود که این جنگ خانمانسوز بر تمامی ابعاد حیات بشری بر جای گذاشت . شرایط بغرنج و هولناکی که ردپای آن را حتی در قرن حاضر نیز می توان مشاهده کرد . کشتاربیش از چهل میلیون انسان در طی جنگ جهانی دوم بشر را به چنان مرحله ای از خود بیگانگی و مسخ رسانید که همه آرمان ها و دستاوردهایی که نتیجه هزاران سال مشقت و تلاش نسل های پی در پی بشری بود را به یکباره در سراشیبی انحطاط و نابودی قرار داد و « تئاتر ابزورد » که اوج تکاملش در تشریح و تصویر سازی شرایط انسان در دنیای پس از جنگ جهانی دوم است ، پیوندی ناگسستی و ابدی با نام « اوژن یونسکو » دارد . یونسکو خود در این باره می گوید : « ما در دنیایی بدون شادی به بودن ادامه می دهیم . دنیایی از سنگ های محتوم و پوچ که همانند مارپیچی بی انتها در دایره ای گیج آور می چرخد و هر آنچه را که زندگی می کند ، به طور دایم و ابدی به همراه می کشد : انسان هم در حالی که سیر دورانی خاص خویش را می گذراند ، در این دایره می چرخد : نطفه ، نوزاد ، کودک ، نوجوان ، جوان ، پیر ، مرگ ... رودخانه فراموشی ... سپس تولد و ظهور دوباره ... انسان در حالت انتقال دایمی از تغییراتی به تغییرات دیگر می گذرد واین حرکت دورانی ادامه می یابد : نطفه ، نوزاد .... بیگانه ... ما نسبت به منطق جهانی بیگانه هستیم . ما در برابر طبیعت ، در برابر دیگری ، در برابر همسر ، دوستانمان و حتی در مقابل بازتاب تصویر خود در جامعه بیگانه ایم . هر یک برای دیگری ، خوک خانگی ، خرچنگ ، کرگدن و خون آشام هستیم و از آنجاست که اضطراب و ترس همواره بر ما مسلط است و در هر لحظه ما را می کشد . طاعون به تهدیدش بر ما ادامه می دهد . چنین دنیایی ، مکانی نیست که بتوان به آسانی و بدون ترس از آن عبور کرد . فقط برای این که بتوانیم جسماً زندگی کنیم ، به ناچاراز اندیشیدن ــ که خصوصیت والای انسانی است ــ دست بر داریم . باید پوستی سخت و زرهی بر تن داشته باشیم تا حیات جسمانی خود دفاع کنیم یا باید « گوشه گیری » پیشه سازیم چرا که خودمان را در برابر دیگران گناهکار احساس می کنیم و یا اینکه خود را از تمامی انسانیت جدا کنیم : با به کار بستن پند « بودا » فرزند آفتاب و آنچه را که در شعرش « کرگدن » گفته است : « چونان کرگدن تنها سفر کنیم » بیوگرافی « اوژن یونسکو » یونسکو در سال 1912 در « اسلاتینا» در جنوب رومانی ( صد و چند کیلومتری غرب بخارست) به دنیا آمد . یک ساله بود که با پدر و مادروخواهرش به فرانسه آمد و تا 13 سالگی همان جا ماندند . در این میان پدر ، همسرش را طلاق داد وهمسر دیگری اختیار کرد وچون دادگاه حق سرپرستی کودک رابه پدر سپرده بود، اوژن به ناچار به بخارست بازگشت . در سال 1925 دوره دبیرستان را طی کرد و بعد در سال 1929 هنگامی که 17 سال بیشتر نداشت به فراگیری زبان رومانی در دانشگاه بخارست پرداخت . اما جداشدن پدرومادرش تأثیرعمیقی بر زندگی شخصی و همچنین بعدها در آثارش بر جای نهاد : « وقتی به رومانی بازگشتم ، دریافتم که پدرم با یک خانم خرده بورژوای رومانیایی ازدواج کرده است . خرده بورژوهای رومانیایی نیز مثل همه خرده بورژوهای فرانسوی، ایرانی وآلمانی و غیره احمقند . من هرگز نتوانستم با آنها کنار بیایم . من با آنها همیشه در حال نزاع بودم و در سن هفده سالگی خانه پدرم را ترک کردم و برای اتمام تحصیلاتم ، درس خصوصی زبان فرانسه می دادم . از خانه پدرم ، به خاطر همسر جدیدش فرار کردم . » پدرن اوژن که پسر از او نفرت داشت ، در رومانی به نهضت فاشیستی وضد یهودی « گارد آهنین » ( گارد دوفر ) که مورد حمایت آلمان نازی بود ، پیوست وبا این همه از نوادر وکلای دادگستری است که پس از شکست آلمان ، مقبول نظر کمونیست ها افتاد ! در زمانی که گارد آهنین دررومانی قدرت یافت ، اندک اندک بعضی دوستان یونسکو من جمله « میرچا الیاده » شیفته ایدئولوژی شوم آنان شدند . نفرت وبیذاری اوژن از پدر که در نظر پسر ، مظهر قانون کور و محافظه کاری وسازش رذیلانه بود ، سراسر زندگی وکار درام نویسی یونسکو را تحت تاثیر قرار داد . یونسکو بعد از این وقایع به نقد ادبی رو می آورد و در مورد شعر کنایی ( سمبلیک ) تحقیقاتی انجام می دهد و همچنین در سن 22 سالگی مجموعه مقالاتی را با عنوان « نه » منتشر کرد که حکایت از شخصیت مخالف خوان او داشت : « از چهارده سالگی ، از وقتی متوجه شدم به زودی خواهم مرد ، همواره مضطرب بودم . مثل این که برایم ناگهان تعیین شده بود که برای فرار از مرگ هیچ کاری نمی توان کرد و دیگر کاری نیست که در زندگی انجام دهم . » یونسکو که ناظراندوهگین ناسازگاری وجدایی والدینش بود ، در این کتاب جانب مادر را می گیرد وبا الگوی فرهنگی مادر که فرانسوی است کنار می آید وبا هرچه از جانب رومانی پدرسالار بر وی الزام می شود : از آداب و رسوم وسنن فرهنگی گرفته تا عقاید وآراء جاری وروانشناسی وخلقیات مردم وخاصه تقلید ناشیانه وسرسری شان از غرب وامتناع تفکرفلسفی درباره هویت خویش ،می ستیزد و از همه آنان خرده می گیرد . در سال 1938 یک بورس دولتی برای نوشتن رساله ای در باره «مرگ در شعر معاصر» گرفت که البته نوشته نشد. جنگ 1939 ( جنگ جهانی دوم ) تحصیلات او را متوقف کرد و از سال 1940 برای همیشه در فرانسه اقامت کرد . یونسکو خود درباره علل این امرمی گوید : « قبل ازجنگ [ جهانی دوم ] هنگامی که رومانی بودم ، دیدم همه رومانی ها عضو « گارد دوفر » شده اند . استادانم ، دانشجویان ، رادیو و همه و همه مبتلا به این بیماری واگیردار شدند، به طوری که من با خود گفتم : من نباید حق داشته باشم بر خلاف همه مردم عمل کنم و می بایستی در اشتباه باشم . فکر می کردم که اگر نازی نشده بودم ، برای این نبود که من حق داشته ام ، بلکه یک مقدار عدم توانایی در من وجود داشت ... من در آن زمان خیلی جوان بودم ، دانشجو بودم . از این رو رومانی را ترک کردم . کشورهای دیگری را دیدم آن گاه دیگر خودم را تنها حس نمی کردم ، زیرا در فرانسه کسان دیگری بودند که مثل من فکر می کردند ... » یونسکو در سال 1949 اولین نمایشنامه اش « آوازه خوان تاس » را نوشت که سال بعد اجرا شد و به زحمت شش هفته ای دوام آورد . تئاتر بکر و بدیع یونسکو در ابتدا با کم استقبالی تماشاگران مواجه شد . تالارهای اجرای « آوازه خوان تاس » اغلب خالی از تماشاچی بود . در اجرای اول آوازه خوان تاس فقط سه تماشاچی تا پایان اجرا به نظاره نشستند : یک کارمند و یک کارگر و یک شاعر و روزنامه نگار به نام « آندره برتون » ( که برتون بعدها از بزرگترین نظریه پردازان و پیشگامان مکتب سورئالیسم شناخته شد ) معروف است که پس از پایان اجرای نمایش « آوازه خوان تاس » برتون برخاست و فریاد بر آورد : « ما تا حالا نقاشی سورئالیسم داشتیم، شعر سورئالیسم داشتیم و این هم نمایش سورئالیسم » اجرای نمایش « ژاک یا اطاعت » در سال 1951 و « صندلی ها » در سال 1952 به زحمت موفقیت بیشتری از آوازه خوان تاس در جلب تماشاگران ــ که این شیوه جدید تئاتری یونسکو برای آنان نا آشنا و نامأنوس بود ــ مواجه گردید . او در طی همین سالها در تعریف تئاتر می گوید : « تئاتر نمی تواند چیزی غیر از تئاتر باشد . تئاتر دیگر مورد استفاده تبلیغاتی ، سیاست ، مذهب و یا فلسفه قرار نمی گیرد ، بلکه با بیان منحصر به فردش وسیله ای خواهد بود برای کشف حقایق خاص » اما در سال 1954 اجرای نمایش « آمده یا چگونه از شرش خلاص شویم » تماشاچی فراوان یافت و سر و صدایی به راه انداخت و از آن پس همه کارهایش به دقت دنبال شد و به نقد در آمد . در سال 1959 « کرگدن » معروفترین اثر یونسکو ــ که با این نمایشنامه نام یونسکو در سراسر مراکز هنری دنیا بر سر زبان ها افتاد ــ در آلمان روی صحنه رفت . برای تماشاچی آلمانی این نمایش معانی فراوانی داشت . هر جا اشاره ای از آن در داستان نازی ها می یافتند ، سخت او را تشویق می کردند . یونسکو پس از آن نمایشنامه های زیادی را به دنیای ادبیات دراماتیک معاصر تقدیم کرد : «شاه می میرد» ، «آدم کش» ،« ژاک یا اطلاعات» ، «آینده در تخم مرغ هاست» ، «مستأجرجدید» ، « دختردم بخت» ، «عابر هوایی» ، «صندلی ها» ، «تشنگی وگرسنگی» ، «مردی با چمدانهایش» و ... یونسکو در سال 1971 به عضویت فرهنگستان ادب و هنر فرانسه ، یعنی بالاترین مقام فرهنگی در فرانسه درآمد . « اوژن یونسکو » درام نویس و نظریه پرداز بزرگ تئاتر در سال 1994 در خانه شخصی خود در پاریس دیده ازجهان فرو بست. تئاتر ابزورد ( ابسورد ) اصطلاح « تئاتر ابزورد » که نخستین بار در یکی از مقالات « مارتین اسلین » دیده شد را نمی توان اصطلاحی عام به شمار آورد . این مفهوم با رنگ و بویی از فلسفه زمان پیش از جنگ جهانی دوم به تئاتر « پیشتاز » ( آوانگارد ) اطلاق می شد و تلاش می کرد تداوم حیات مکتب « اصالت وجود » ( اگزیستانسیالیسم ) را تضمین کند . واژه « ابزورد » خود دارای چندین معناست و در موارد بی شماری به کار می رود . در « افسانه سیزیف » اثر « آلبرکامو » این واژه بر جهان درهم فشرده و تغییر ناپذیر، حوادث بی منطقی که صرفاً از روی تصادف رخ می دهد ، عبث بودن زندگی و حالات ماشینی حرکات و گفتار ما دلالت دارد . در یکی از صفحات « افسانه سیزیف » آلبرکامو خشم خود را اززمان تحلیل برنده ای که انسان ها را تحلیل می برد ، نیک توصیف می کند : « در سراسر عمری بی فروغ زمان ما را با خود می برد ، اما عاقبت لحظه ای فرا می رسد که باید آن را مهار کرد . ما زندگی را بر آینده می نهیم . « فردا » ، « بعدها » ، « وقتی موقعیتی پیدا کردی » ، « سنت که بالا می رود می فهمی » این یاوه گویی ها مضحک هستند ؛ زیرا پایان کار مرگ است . سرانجام روزی در می یابیم ــ یا می گوییم ــ « سی ساله شده ام » در آن موقع تازه می خواهیم از جوانی مان بهره بگیریم که زمان را در برابر خود یافته ، در آن جای می گیریم . اذعان داشته که به پیچ زندگی رسیده ایم که باید آن را پیمود . گرچه زمان را خطرناکترین دشمن خود می دانیم و از آن متنفریم ولی تعلق خویش را بدان نمی توان انکار کرد . هر « فردا » آرزوی فردا را داشته ایم ، حال آنکه می بایست با تمام از آن برخور باشیم . « ابزورد» همین طغیان طبیعت انسان است . » البته « ابزورد » را به معناهای « پوچی » ، « معنا باختگی » ، « ضدموضوع گرایی » ، «عبث نمایی » و یا به قول خود یونسکو « اگنوستیک » (عدم وجود مطلقیت در ذهن انسان ) نیز ترجمه و توصیف کرده اند . اما در مورد بر چسب پوچی بسیاری از نویسندگان این سبک شدیداً موضع گـیری کرده و معنا و مفهــوم پوچی را از آثار خــود بسیار بعید و دور می دانند . یونسکو در مورد معرفی خود به عنوان نمایشنامه نویس پوچی می گوید : « من برچسب را دوست ندارم . خیلی ساده گرایانه است و هیچ معنایی ندارند . می بایستی کلمه پوچی را دقیقاً تعریف و تفسیر کرد و گرنه این که بگوییم یک نویسنده پوچ گرا است بسیار ساده است . من ــ اگر بتوان درادبیات این کلمه را به کاربرد ــ یک نویسنده اگنوستیک هستم . اما این که پوچی در بعضی چیزهایی که نوشته ام وجود دارد ( به خصوص در اولین نمایشنامه هایم ؛ چون نمایشنامه هایی خنده دار بودند ) خوب می توانم بگویم بله ؛ خنده در همه زمان هاودرحد بسیار زیادی ، مبتنی برپوچی است . وقتی که به من می گویند : « شما یک نویسنده پوچی هستید » جواب می دهم : « شاید ... بله ... » اگر قبول کنیم که مدل و نمونه همه ما شکسپر است که از زبان مکبث می گوید : « دنیا قصه ای است پر از سروصداو خشونت و خالی از احساس و معنی که به وسیله یک احمق تعریف شده است ... » این بهترین تعریف تئاتر پوچی است . در این صورت او بزرگترین پیشکسوت همه ماست ! » البته برخورد بعضی از درام نویسان در مورد بر چسب پوچی بسیار شدیدتر است . به طوری که « ساموئل بکت » در مورد معرفی آثارش به عنوان نمایشنامه های پوچی معتقد است : « این ها فقط حرف است . بی معنی است ! بر چسب هایی ست که هیچ معنایی ندارد ... من هرگز نقدها را نمی خوانم . » اما به هر حال ابزورد را به هر مفهوم و تفسیری که به کار ببریم ، هرگز نمی تواند جدا از روان آدمی وجودداشته باشد . تئاتری که به بیان ابزورد می پردازد ، دنیای فردی نمایشنامه نویس را نشان می دهد ؛ پس آن گاه نمایشنامه به خود محوری ضمیر ، متهم و همچون آدم هایش که به تنهایی در کنار جریان گام برمی دارد، منفرد می شود. یونسکو در این باره می گوید : « هر اثر پدیده ای غریب است ، زیرا یکی است ولی در عین حال بازشناختی اثر، رونویسی اختلالات عصبی و کابوس های خالق خویش است . نویسنده می تواند خودرا با یکی از شخصیت ها یا حتی مجموعه آنها شبیه انگارد : رویارویی شخصیت او، نمایانگر تضادهای درونی است . » از همین رو یونسکو معتقد است که تئاتر نباید به نشان دادن فلان مضمون اکتفا کند بلکه باید عهده دار بیان « حقایقی جاودانه ، نه فقط باب روز، که همواره باب روز » باشد . تراژدی « تهوع از زبان » ( معنا باختگی) یونسکو در ابداع تئاتر ابزورد ، مرهون تأثیرات فراوان از « کمدی دلارته » تا « سورئالیست ها » است . همچنین تئاتری که باید بیهودگی زمان خویش راعیان سازد ، نمی تواند خودرا با سنت های کهن ادبی و تئاتری کاملاً بی ارتباط بداند ، چرا که بستر همین سنت ها با تغییر مضامین ، بهتر می توانست قهرمانان خویش را عرضه نماید . از این رو این تئاتر را می توان در واقع ترکیب تازه ای از دسته های هنری زیر دانست : 1 ــ دلقک بازی که از هنر میم یونان و روم باستان ریشه می گیرد . 2 ــ منعکس کردن رویا و کابوس در ادبیات ( اکسپرسیونیسم و سورئالیسم ) 3 ــ نمادگرایی در تئاتر که بیش از همه شامل نمایشنامه های اخلاقی قرون وسطی و نیز متاثر ازجریان ادبی وهنري غالب در اواخر قرن نوزدهم واوایل قرن بیستم می بود . 4 - به وجود آوردن صحنه های جنون آمیز که در آثار شکسپبر ( نظیرهملت ، اتللو و مخصوصاً مکبث ) بیش از دیگران به چشم می خورد . تمام این عوامل را می توان در تحلیل آخر در یک کلمه خلاصه کرد : « مضحکه » هر قطعه مضحکه می کوشد وضع نا معقول موجود را تغییر دهد و طالب واقعیت و حقیقت باشد . تئاتر ابزورد با حربه « مضحکه » به بازگویی « سلاخی گونه » دردهای بشرمی پردازد و دراین « خودکاوی » نکات تاریک را روشن کند . « دوبرووسکی » در تعریف این مضحکه آنها را در سه دسته تقسیم بندی می نماید : 1- مضحکه دو رو تسلسل؛ که سرنوشت مثل اشخاص تکرار می شوند . 2- مضحکه تکثیر یعنی سلطه اشیاء 3- مضحکه زبان که در اساس چیزی نبوده است جز هذیانی منظم . یونسکو در شیوه نمایشی خود ، سومین نوع مضحکه رادرنظردارد . البته این مسئله بدان معنا نیست که دونوع مضحکه دیگر در آثار یونسکو وجود ندارد . به طور مثال نمایشنامه«صندلی ها» نمونه عینی و تکامل یافته مضحکه سلطه اشیاست . یا نمایشنامه های « ژاک یا اطلاعات » و « آینده در تخم مرغ هاست » نمونه روشن و کاملی از مضحکه دوروتسلل است . اما آنچه که بیش از پیش در نمایشنامه های یونسکو خودنمایی می کند وجود زبان هجوآمیز در گفت وگوی پرسوناژها است . یکی از بهترین نمونه های این مضحکه نمایشنامه « دختر دم بخت » می باشد . مهمترین نکته این نمایشنامه در جابجایی زبان روزمره واقعی به زبان هجو و هزل است . به این معنی که تمام نمایشنامه به نوعی حاصل ساختی مضحکه ای است که در آن جوهر طنز ــ به شکلی که بعدها الگو قرار می گیرد و در آثار دیگر یونسکو به تکامل می رسد ــ به کار رفته است : یک خانم و یک آقا در یک باغ عمومی نشسته اند و بدون هرگونه مقدمی ای ، زن، سخن بامرد رادرباره تحصیلات درخشان دخترش شروع می کند و از این جا حرف ها به درازا می کشد و در هر لحظه معنی و مفهوم حرف ها ، بی مایه تر ، سست تر و وقت پرکن تر می شود . از تحصیلات درخشان دختر به هزینه زندگی ، زمین لرزه ، روزنامه ها و تفریحات و مالیات تلفن ، هواپیما و فروشگاه ها می رسد ، یعنی به همه آن چیزهایی که به قول مرد « لطف زندگی امروز را تشکیل می دهند » رابطه ها به معنی واقعی کلمه ، در حد نوعی مضحکه ساختن است . زن و مرد به روشنی نشانگر دو شخصیت از جامعه ای هستند که تقارب پدیده های زندگی طبقه متوسط و گپ و گفته هایی که این شخصیت با توجه به زمینه های زیستی کالا پرستانه ای که دارند رد و بدل می شود . مرد سعی می کند که خود را خیلی آداب دان واهل معاشرت نشان دهد ، سعی می کند که خیلی به حرف های زن و هر آنچه را که اومی گوید ، پاسخ دهد . آیا تمام این حرف ها زن نیاز به پاسخ دارد ؟ تمام جواب های مرد بر آمده ودرجهت سوالات زن هستند ؟ یونسکو در حقیقت معنی و مفهوم انسانی رابطه را در عمق بی ثباتی و سستی روابط نشان می دهد و در پایان نمایش ، دختر خانمی که زن ، کلی در مورد وجناتش صحبت نمود به شکل یک آقا وارد می شود یک آقای سی ساله ، قوی هیکل و با قیافه ای کاملاً مردانه و سبیل های کلفت و سیاه ! ورود این آقا در واقع شکستن همه آن فضایی است که زن و مرد در آن شناور بوده اند . فضایی که لبریز از پرگویی ،تظاهر و باری به هر جهت گذراندن روزگار بود . اما این فضا با ورود دختر احتمالی زن ــ که در هنگام ورودش به صحنه معلوم می شود مردی است آن چنان که خود همان « آقا » ظاهر مردانه اش هیچ در آن حد نبود ــ در حکم نوعی استهزاي هجو است . دراین قسمت آقا ، « دختر زن » را می بیند ولی همچنان به دروغ ها در مورد حسنات دخترش ادامه می دهد ، آقا به دختر خانم یا بهتر بگویم به مرد قوی هیکل سبیل کلفت می گوید : « سلام مامانی !» و سپس خطاب به مادر می گوید : «واقعاً که دختر خو بیه! چند سالشونه؟» پس اینجاست که آن ذوق و نبوغ ذاتی یونسکو در هجو و هزل پردازی روشن می شود . اما دختر سی ساله به ناگهان در پایان نمایش با صدای بسیار کلفت می گوید : « آره ولی یادتون نره که گرز باید به خورند پهلوون باشه و یکی بتونه تنگه نابالغو خرد کنه » در اینجا نیز نکته ای که قبلاً اشاره شد ؛ یعنی آن که « تم نمایشنامه اصلاً معطوف به مسخره گرفتن زبان است » دیده می شود . خانم از کار دخترش در« اداره قصوردر انجام وظایف » سخن می گوید . مرد در مقابل یک نظریه کهنه و مستعمل مثل آنچه خانم می گوید یعنی « کار عار نیست» از جای خود بلند می شود ، تعظیم می کند ، دست خانم رامی بوسد و به سینه خانم نشان افتخار می زند . اساساً هجو این معنی را می دهد که نویسنده از طریق اغراق و بزرگ نمایی و غلو در رفتار شخصیت ها و نیز ساختن موقعیت های کاملاً غیر واقعی تا آن حد که حتی ناباور جلوه کند ( مثل آقا ــ دختر در همین نمایشنامه ) به وجود بیاید . اما هدف نویسنده از این رفتار و برخورد با موقعیت ها ، شخصیت ها و لحن آدم ها ، به جنبه ای دیگر وابسته است . در همین نمایشنامه این جنبه به وضوح دیده می شود . هجو این بار از نگاه یونسکوتیغ تیز خود رابر لبه های بیهودگی و قراردادی بودن برخوردها ، تعارف ها ، گله کردن ها و همه آن کارهایی که آقایان و خانم های مؤدب حاضر در پارک انجام می دهند و مهم تر « لحن » آدم های نمایشنامه کشیده شده است . لحن که رکن مهم زبان در ادبیات به ویژه در درام نویسی نیز هست ، می بایستی با توجه به شخصیت و رفتار آدم های نمایشنامه انتخاب شود . یونسکو خود در این باره می گوید : « می خواستم درد زیستن و جدايي انسان از ریشه های متعالی ماوراءالطبیعه را بیان کنم . همچنین خواسته ام بگویم که انسان ها درست در هنگامی که با هم حرف می زنند ، نمی دانند چه می خواهند بگویند و حرف می زنند برای این که هیچ نگویند و سخن گفتن به جای آنها را به یکدیگر نزدیک کند ، بیش از پیش از یکدیگر دور ساخته است . من خواسته ام خصوصیت غیر عادی و شگفت انگیز زیستن مان را بیان کنم . من خواسته ام تئاتر را مسخره بگیرم . یعنی زندگی را به مسخره بگیرم و هم ه آن چه را که نوشته ام ، البته قسمتی از آن مسخره آمیز است . شاید هم تمسخری از مسخره آمیز باشد » زمانی که یونسکو از پشت دید هزال و طنز پردازش به سوی « دختردم بخت » می رود ، لحن دیگر قرارداد ها را از دست می دهد و همه آن طور صحبت می کنند که گویی کلمات به جای آن که از مخرج صوتی ادا می شود به شکل بقایای نوعی شوخی یا آنچه که خود درام نویسان ابزورد « تهوع از زبان » نام نهاده اند شبیه است . چرا که زبان و گفتار آدمیان همواره ــ و از دیرباز ــ مبین ویژگی شخصیتی و درونیات آدمی ست به قول سعدی : مرد چون سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد اما وقتی که این اساسی ترین واسطه و وسیله ارتباط میان آدمیان از ریشه و بن پوسیده و اضمحلال گردد ، مسلماً روابط انسانها نیز به جز یک مضحکه رفتاری و هجو بیانی شکلی دیگر به خود نخواهد گرفت . می بینیم که یونسکو با چه ظرافت و تیزبینی شگرفی ، مضحکه زبان را برای آثار خود انتخاب کرده است . زیرا زبان نيز همانند زندگی پیرمی شود، کدر می شود ، خطر بر می دارد و سر انجام می میرد . مرگ زبان نه تنها در رابطه زن و مرد در « دختر دم بخت» و در پشت شیشه های عینک طنز ویا عبارت درست تر « هجو یونسکو» بلکه در روابط همه آدم های آثار بعدی یونسکو، به شکل تکامل یافته تری نیز وجود دارد . پرسوناژهای یونسکو انسان و تاریخ یکدیگر را می سازند ، هر دو تغییر می یابند و به طور متقابل و دو جانبه یکدیگر را تولید می کنند . با توجه به دستیابی به این افق است که تئاتر یونسکو ، مفهوم کلاسیک پرسوناژ را به زیر سوال می برد . چه تئاتر روانشناسانه باشند که درآن محیطی تغییر ناپذیر دو یا چند شخصیت که از قبل شکل گرفته اند در مقابل یکدیگر قرار می گیرند و چه تئاترهای اکسپرسیونیسم که در آن انسانی یک تنه با جهان ، با نیروهای بدخواه و خشن خواه برای پیروزی بر آنها و خواه برای تسلیم شدن و تمکین کردن در برابر آنها به تقابل بر می خیزد . یونسکو با نشان دادن انسانها در تاریخ که هم به وسیله آن مشخص و تعریف می شوند و هم بر روی آن تأثیر می گذارد ، با نشان دادن انسانها در دنیایی که مدام تغییر می کند ، این آدم ها نیز لاجرم پیوسته در حال تغییرند . البته یونسکو برای نیل به این هدف مهم نمی توانست به افرادی که کاملاً با هم هماهنگ و تغییر ناپذیرند ؛ یعنی شخصیت های نمایشنامه های کلاسیک متوسل شود ، برعکس پرسوناژهای یونسکو بایستی به صورت انسان هایی با صفحات متضاد ظاهر شوند . این صفحات متضاد ، محصول یک سری اعمال و فعالیت های دو جانبه و تضادهایی عینی و ذهنی هستند که دومی بازتابی از اولی است اما برآن تأثیر می گذارد . پرسوناژهایی که به این ترتیب آفریده شده اند ، خود جهان شمول هستند و همانطور که یونسکو گفته است : « آنها تنها مسأله های انسان را که در جامعه صنعتی محصور شده است انعکاس می دهند ، بلکه مسأله های انسان را که در این جهان محصور است انسان همه زمان ها و قرون و همه اجتماعات را منعکس می کند » این پرسوناژ ها غم غربتی بی نام دارند و از این درباره خود و نه درباره جهان هیچ ندانند و از همه آن چه که اصل است هیچ در نیابند ، مضطرب هستند . آنها احساس زندگی کردن یک« یک قصه که به وسیله یک احمق » حکایت شده است را تجربه می کند ، اما متأسفانه این قصة تلخ ، واقعیت عادی زندگی است . یونسکو تأکید می کند : « من انسان را عریان کرده ام و در اعماق وجود او به جستجو پرداخته ام . من عادی بودن اعمال روزانه ای که تنها شفافیت خشونت بار و سختی دارد را نشان داده ام . » انسان آن چنان که از ميان تمـام آثار یونسکو بر می آید در دنیایی که هیچ امیدی برای او نمی گذارد ، تنهاست و به نظر می رسد تنهایی واضطرابی که به همراه می کشد ، شرایط اساسی انسان را مشخص می کند . انسان یونسکو هیچ کس را متهم نمی کند و به چیز وابستگی ندارد . در همه نمایشنامه هایش ، تماشاگر مصیبت عدم وجود ارتباط را حس می کند . هر موجود به زندانی زرهی که او را نسبت به بقیه انسان ها منزوی می کند ، می ماند . پرسوناژها به طور غم انگیزی در کوشش های خود برای رفتن به سوی دیگران و تبادل نظرواندیشه و الهام گرفتن از آنها یا شکست مواجه می شوند . در « آوازه خوان تاس » زبان دیگر وسیلة شناسایی و فهماندن خود به دیگری نیست . زیرا در این نمایشنامه پرسوناژها جملاتی خالی از هرگونه محتوای رد و بدل می کنند . نمایشنامه « درس » نشان می دهد که استاد قادر نیست خودش را به شاگردش بفهماند . زیرا آنها دارای خاطرات ، گذشته و آموخته های مشابه نمی باشند و بنابراین دانسته های آنان هرگز با یکدیگر همگونی نخواهد داشت و تفاهمی بین آنها برقرار نخواهد شد . البته بعضی از پرسوناژها کوشش های نا امیدانه ای برای برقراری ارتباط با دنیای خارج انجام می دهند . برای مثال می توان از پیرمرد و پیرزن در صندلی ها نام برد . هر دو سالمند هستند و برای پر کردن خلاء زندگی شان و برای شکستن سکوتی که پیش زمینه مرگ است ، به واژه ها چنگ می اندازند . پیرمرد با وجود این موفق نمی شود پیامی را که می بایستی معنایی به زندگی اش بدهد به دیگران منتقل کند . البته یونسکو اهمیت ویژه ای در ساختار شخصيت پردازي نمايشنامه هايش ، برای زوج ها قایل است : « اسمیت ها ومارتین ها ، ژاک و روبر ، شوبر و مادلن ، پادشاه و ملکه ها ، ژان و ماری و ... و در این میان مسایل و روابط دو موجود را با دقت مطرح می کند . آنها کهنگی و به تحلیل رفتن احساساتشان و عدم امکان شناخت یکدیگر و هر دو با هم تنها ، با هم در دام حساسیت و دام نظر را بیان می کنند . همچنین جهش عمیقی که آنها به سوی یکدیگر می کشاند ــ آنهایی که همدیگر را دوست دارند و با این دوستی و نزدیکی ــ یکدیگر را تشویق می کنند که زندگی وحشت زا و خشونت بار این دنیا را دوباره شروع کنند . تئاتر روانشناسانه ، به نمایش احساسات تند و شوریدگی یا عیوب مبتنی بر هوس ها ، اهمیت می دهد و کنش ها تنها برای نشان دادن قهرمان ها و شخصیت های مضحک و عجیب بوده است در تئاتر یونسکو بر عکس پرسوناژها فقط برای نمایشنامه وجود دارند و معنا ومفهومی فردی ندارند و پیشرفت دراماتیک آنها مبنای نیرو محرک « کنش ها » هستند . از طرفی با جدایی از کنش دراماتیک ، آنها شرایط و موفقیت انسانی رابیان می کنند . آنها نمونه های سطحی اجتماعی بی نام نظیر : روشنفکران ، کارمندان ادارات ، لوده های روز یکشنبه ، منتقدین ادبی ، ساکنین محله عوام نشین ... هـر کدام از آنها بدل یک پرسوناژ نمونه ( تیپ ) است : بوتار ، سرایدار ، بقال ، اجاره نشین طبقه ششم ، کنترل چی ، کارگران کارخانه ، راننده تاکسی ... آنها اغلب ناپایدار و جز صورتکی از شخصیت اجتماعی خود نیستند . استاد جز در نقش خود به عنوان معلم ، اعتماد به نفس ندارد . پاسبان در « قربانی وظیفه » در ابتدا کمرو و بی اراده است . پرسوناژهای آن قدر از کمبود شخصیت برخوردارند که می توانند با یکدیگر تعویض شوند و نامی نداشته باشند مانند : استاد ، شاگرد، پیرمرد ، پیرزن ، سرایدار ، مستأجر ، زن ، مرد ... یا همه دارای یک اسم می باشند ، مثل : بوبی واستون ، ژاک آمده یا ژان ، تخم مرغ ها ، غازها ، کرگدن ها ... پرسوناژهای محوری و مداری «پل ورنوآ» در کتاب « دینامیک تئاتر ال اوژن یونسکو » پرسوناژهای یونسکو را به دو گونه متمایز: «پرسوناژهای محور» و «پرسوناژهای مداری و چرخان» تقسیم می نماید : پرسوناژ محور : این پرسوناژ انسانی است در آغاز تولدش « اعجاب غافلگیرانه اولیه اش » یا در آستانه مرگش « حرکت سرنوشتش » آرام گرفته است . او در واقع با دیگر موجودات برای پیروزی بر آنها یا متقاعد کردن آنها برخورد نمی کند ، بلکه با خودش در گیر است و همواره درباره پدیده حضورش در دنیا از خود سوال می کند و بدین ترتیب جهان بازتاب شده به وسیله نمایشنامه در اطراف او برای تحمیل سیر سوالاتش می چرخد . پرسوناژ محور با چهره فیزیکی و اخلاقی و عملکردش مشخص می شود . به این ترتییب پرسوناژ اصلی نمایشنامه های یونسکو انسانی از ناکجا آباد است تا انسان متعق به همه مکانها . انسانی مجرد « آبستره » که محو شدنش منجر به خلاء خواهد شد . پرسوناژهای یونسکو ، عصبانیت ، شادی ، حسادت که در مــوقعیت های متعدد و ملموس بین « اعجاب لذت بخش » و « پرسش مضطربانه » تقسیم شده اند را نشان نمی دهد . آنها فقط در برابر احساسات به حرکت های غریزی تند و مشخصی که ناشی از اعجاب وجود است ، عکس العمل نشان می دهند . برانژه ، ژان و ژاک نمونه هایی از شخصیت های محوری هستند . پرسوناژ مداری : این پرسوناژها در قالب همسران یا دوستانی هستند که در پیشرفت کنش نقشی ندارند . این پرسوناژها فقط به عنوان انعکاس صدا ( اکو ) یا پاسخ گو شرکت می کنند . البته اتفاق می افتد که آنها خودشان را به حد پرسوناژ مقابل و همسرشان برسانند . برای مثال این حالت را می توانیم در پرسوناژهای : پیرزن در مقابل پیرمرد ، مادلن در مقابل ژان و یا حضور ملکه ها بر بالین احتضار شوهرشان ( پادشاه ) مشاهده کرد . اما در هیچ لحظه ای تأثیر آنها بر مکانیسم تئاتری ( تحول دراماتیک ) حس نمی شود . اتفاق می افتد که پرسوناژ مداری فقط موانعی مجسم باشد که سعی می کند کم کم در میان اشیاء دارای معنا و مفهوم دکور ، محو شوند ( برای مثال صندلی ها ) اما از طرفی تئاتر یونسکو پر است از آدم های بی هویت و فاقد درجه اجتماعی ، از طوطی های گمنام و مجهول از نوکرهایی که نا مکان«دفتر خدمات صادقانه» یعنی دفتر خدمات اجتماعی را زیر بغل دارند. این پرسوناژها ، انسان هایی را مجسم می کنند که خود را بدون شرم و خجالت در اختیار جامعه ای قرار داده اند که آنها را بی نهایت استثمار و از خود بیگانه کرده است . در بین دیگر انواع پرسوناژ مداری یونسکو در نمایشنامه هایش آدم های کم اهمیتی مانند : مأموران آتش نشانی ،کلفت ها ، سرایدارها ... آفریده است که برای آنها هیچ مسأله ای پیش نمی آید و وجود آنها با گفتار به هم می ریزد . آنها در آن واحد کل جامعه و نیستی هستند . همچنین پرسوناژ «سروصدا» وجود دارد جسم آنها نامرئی است . آنها یا از انبوه جمعیت عصبی بر می آیند و یا عروسک ها خیمه شب بازی كه صدایشان معرف آنها هستند و احتیاجی نیست که بازیگری آنها را مجسم کند چرا که آنها همیشه در شرح صحنه ها معرفی شده اند . برای مثال می توان از پرسوناژ « صداها » در « بازی قتل عام » و یا « صدای حرکت گله های کرگدن » نام برد . بنابر این می توان گفت که چندین نوع پرسوناژ مداری که اغلب با یکدیگر قابل تعویض هستند در نمایشنامه های یونسکو وجود دارد . می توان گفت که یونسکو به خصوص در آفرینش پرسوناژهایش با ساخت مکانیکی پیچیده نماشنامه هایش دراطراف پرسوناژهای محوری و پرسوناژهای مداری ، خودش را خلاق و سخن پرداز نشان داده است . این نوع پرسوناژها البته شبیه پرسوناژهای اصلی و پرسوناژهای ثانوی در نمایشنامه کلاسیک می باشد . اما به طور بسیار روشن و دقیقی از پرسوناژهای تئاتر کلاسیک متمایز هستند . آنها از هیچ خصوصیت ، هیچ فردیت یا رفتارهای نسبی برخوردار نیستند . هیچ چیزی که بتواند برداشتی از یک خصوصیت کاملاً مصمم یا از نمونه های انسانی که برای لذت بردن خلق شده است وجود ندارد . خطوط شخصیتی آنها ترسیم نشده است زیرا آنها بدون یک نقش نمی توانند بازی کنند : نقش محو شدن آنها در دنیا و شرایط وجودی ما « انتظار » پرسوناژهای ابزورد تعریف های مختلفی در طول اعصار برای ( انسان ) داده اند . از این که « انسان حیوانی است ناطق » یا « انسان حیوانی است عصیانگر » تعاریف دیگری نیز از انسان داده شده است از جمله « انسان حیوانی است منتظر » زیرا انسان حیوان عجیبی است که یک وجدان و آگاهی دارد و این وجدان و آگاهی از او سبقت می گیرد . این سبقت آنچنان به خوبی انجام می گیرد که هم قدرت زندگی کردن دارد و در آن واحد می تواند زندگی کردن خودش را ببیند . او هم بازیگر و هم تماشاگر زندگی خویش است و چون از وجدانی ناپایدار همانند زندگی برخوردار است ، اضطرابش همواره رو به فزونی است و این اضطراب مرگ است . انسان در مقابل مرگ می ترسد و از این لحظه است که به آمدن کسی معتقد می شود که بیاید و او را از درد مرگ برهاند . بنابراین انسان منتظر آمدن کسی است و با هر مذهبی که داشته و در هر موقعیت جغرافیایی و زمانی که در روی کره خاکی قرار گرفته باشد ، امیدش در کسی متبلور است که بیاید و او را از این اضطراب برهاند و از این جاست که پدیده انتظار کشیدن به وجود آمده است . انسان از قرن ها پیش همواره چشم به راه است و در همه ادیان نیز این مساله « انتظار» وجود دارد . زرتشتیان منتظر « سوشیانت » هستند که یک روز بیاید و در تمام دنیا صلح و عدالت بر قرارکند واز طرفی همین سوشیانت در دین مسیحیت ــ به شکلی دیگرنیز ــ وجود دارد و آنها منتظر بازگشت عیسی ( ع ) هستند . بودائیان چشم به راه بودا هستند و در اسلام و در مذهب شیعه دوازده امامی نیز ما منتظر امام دوازدهم هستیم . حتی کمونیست ها نیز منتظر فردای بهتر و شاد و جامعه بدون طبقه بودند . اما مسأله انتظار در تئاتر ابزورد به شکلی دیگر مطرح است. چون مقایسه ای دائمی بین « یونسکو» و « بکت » همواره وجود دارد و نام این دو در همه فهرست نویسی ها و کتاب های مرجع در زمینه تئاتر معاصر همواره در کنار یکدیگر آمده است ، بنابراین پدیده انتظار را در آثار این دو درام نویس بزرگ ابزورد بررسی خواهیم کرد : در نمایشنامه های یونسکو کنش های روانی چیزهایی هستند که همواره بسیاری ازاشخاص پیوسته با آن در گیرهستند . این چیزی است که یونسکو آن را « انسولیت نامرسوم » نامیده است یعنی یک نوع جدایی از زندگی معمولی و نوعی افشای ماورای واقعیت ــ در این زندگی ــ آن چه که حقیقتاً واقعی تر از زندگی معمولی بوده است . یونسکو خود را در این باره می گوید : « پرسوناژ اصلی در جستجوی چیزی است . اما هیچ چیزی نمی یابد شاید می توانست در خودش ــ در هر آنچه درونش داشت ــ بیابد . بهشت در درونش بود اما او در جای دیگری جستجو می کرد . سرگردان است و هیچ نمی یابد ... اما پرسوناژهای بکت در انتظار ( گودو) هستند . گودو از GOD می آید ولی بکت نمی خواسته است بگوید که پرسوناژهایش منتظر خدایند . برای این که در زمانه وی این امرخویشاوند نبود . عصر و دوره ای بسیار چپ گرایانه و یا بهتر بگویم ضد مذهبی و ضد خداشناسی بود و من اگر بخواهم خودم را با او مقایسه نمایم در « صندلی ها » نوعی انتظار گول زننده است ، زیرا هیچ کس نمی آید . در نمایشنامه « درانتظارگودو » نیز هیچ کس نمی آید . اما شاید فردا ... در صورتی که در « صندلی ها » پرسوناژهای اشباح هستند چون تصورمی کنند که او آمده است . » یونسکو در مورد مسأله « امید » در آثارش می گوید : « در نماشنامه « پایان بازی » بکت پرسوناژها واقعاً حالت ناامیدانه دارند . در نمایشنامه « عابر هوایی» پرسوناژ اصلی بالا رفته و به مرحله ای از شادی رسیده و از بالا جهنم را در همه جا دیده است از این رو نا امیدانه پایان می آید . اما دخترش به او می گوید : « شاید بهشت وجود داشته باشد » و او جـواب می دهد : « در بهشت خبری نیست » و دختر می گوید : « باغ ها ، باغ ها... » این جا و تقریباً در همه جا بارقه های کوچکی از امید وجود دارد ... بايد بگويم كه من همه پل هاي ميان خود وخدا را ويران نكردم . » اما با تمامی این اوصاف دیگر باید اضافه کرد موضوع اصلی در نمایشنامه های « بکت » جستجوی زمان از دست رفته است . زمانی که بیش از پیش فراموش شده است و دیگر هیچ چیز از آن در خاطره ها باقی نمانده است . در نمایشنامه « در انتظار گودو » و لادیمیر و استراگون نمی توانند به خاطر آورند که پسر بچه شب گذشته آمده است یا روزی دیگر . آنها مطمئن نیستند که همدیگر را دیده اند یا تنها یکی ، دیگری را به خاطر می آورد . آنها نمی دانند که همواره در همان مکان هستند یا در مکانی دیگر . درنمایشنامه « آخرین نوار کراپ » شخصیت اصلی نوار صدایش را به عنوان تنها خاطره اش حفظ می کند . مثل این است که مغزش را برداشته اند و تنها چیزی که بــرای او مانده است نوار ضـبط صوتش است . فیلسوف انگلیسی « اسقف بارکلی » می گوید : « اگر یک درخت در یک جزیره خالی از سکنه بیفتد و هیچ کس صدای افتادنش را نشنود ، امکان دارد که درخت نیفتاده باشد وتنها اطمینانی که می توان داشت این است که خدا آن را دیده است ، بنابراین درخت افتاده است و اگر خدا مرده باشد ، بنابراین نمی تواند صدای افتادن را بشنود. » شاید بتوان گفت که بکت که همان اعتقادی را دارد که اسقف بار کلی دارد و این چنین است کـه در آثار بکت درختان همیشه می افتند ولــی هیچ کس صــدای افتــادن آنهــا را نمی شنود ، آنها درعین حال که همیشه می افتند ولــی هیچ گاه نمی افتند . زیــرا چه کسی نظاره گر افتادن آنها خواهد بود ؟ ریچارد شکنر در این باره می گوید : « خطر این است که شخصیت های اصلی بکت وجود نداشته باشند . زیرا هیچ خاطره ای از آنها وجود ندارد . به نظر من موضوع اصلی آثار بکت ، انتظار نیست ، بلکه شکست و رد خاطره است . عدم اعتقاد و پذیرش خاطره ، موضوع اصلی آثار بکت است . اما در نمایشنامه های یونسکو شخصیت بر موقعیت خود آگاهی ندارند . آنها تجربه دارند ولی آگاهی ندارند و تجربه آنها جسمی ( فیزیکی ) می باشد . زن و شوهری که در نمایشنامه « صندلی ها » سالمندی شان را زندگی می کنند ، دوست ندارند انتظار بکشند ، زیرا پیر و تنها هستند . در صورتی که در آثار بکت ، پرسوناژها دوست ندارند انتظار بکشند زیرا آگاهی و وجدانشان به آنها می گوید چه خواهد گذشت و چه نخواهد گـــذشت تا بدین وسیله روزها ( وقت ) را بگذرانند . درد و ناراحتی جسمی شان ــ هرچند وجود دارد اما ــ خیلی ضعیف تر از درد و ناراحتی ماورءالطبیعه است . خــوب،من فکر می کنم یونسکو بیشتر در سنت کلون (سنت جسمانی ) است اما بکت در سنت کی یر کگارد (سنت ماورایی ) است که در آن درد و بیماری تا مرگ جسمانی نیست ، بلکه ماورايی است . » بازی نمایشی تئاتر یونسکو ( بر خلاف تئاتر کلاسیک ) به گفت و گو وابسته نیست . بلکه به زبان کلمات ، زبان صحنه افزوده می شود . او در این باره می گوید : « من ادبیات خلق نمی کنم . من کاری کاملاً متفاوت انجام می دهم . من تئاتری هستم . منظورم این است که متن من تنها گفت وگو نیست . بلکه راهنمایی های صحنه ای نیز هست . » بازی پرسوناژها جزء حوادث دراماتیک است و معنای خاص خود را دارد . بازی به همان اندازه که بصری است سمعی نیز هست . به همین خاطر یونسکو گفت وگو را با بازی صحنه مجسم می کند . « ژاک » به اسبی مبدل می شود که شیحه کشان و چهار نعل دور « روبــرت » می گردد و به توصیف بیابان می پردازد . « شوبر » با انداخــتن خــود در بازوان « مادلن » در اعماق فرو می رود او به زیر میز می رود و سپس با بالا رفتن از صندلی و میز خود را به قله ها می رساند . گاه امکان دارد بازی برخلاف گفتگو پیش رود . یونسکو بازیگران را به « بازی بر ضد متن » می کشاند . این کار مانع از زیاده گویی می شود و معانی جدیدی را پدید می آورد . یونسکو در این باره می گوید : « می توان با دستور صحنه ( میزانسن ) از متنی نامعقول ، پوچ و کمیک ، برداشتی صیغلی ، آیینی و تشریفاتی کرد . برعکس می توان برای جلوگیری از اشک های روان مسخره و رأفت قلبی دروغین ، برداشتی مضحک از متنی دراماتیک کرد . می توان « فارس » ( Farce ) را تراژدی معنا کرد . » این تضاد باعث می شود کلمات آن چه تاکنون قادر به بیانش نبودن اظهار نماید . در نمایشنامه « نقاشی » گفت و گو، می تواند به تنهایی تصویری هجومی از سرمایه داری موجود را القا کند . یونسکو خواستار مضحکه ای است که تا حد امکان احمقانه باشد . معنا در این بازی تغییر یافته است . البته در چنین شرایطی ، یعنی زمانی که زمانی که گفتار پیوستگی خود را از دست می دهد و یا بی معنی می شود ، ایجاد ارتباط و پیوستگی دراماتیک به پانتومیم بستگی دارد . در آغاز نمایشنامه « آوازه خوان تاس » ویا در کلاس درس زبان شناسی در نمایشنامه « درس » کلام ، فقط سرو صدا است . در بازی های صحنه ای جریان دارد . حتی در رقص مبتذلی که نمایشنامه « تسلیم » را به پایان می رساند ، کلامی وجود ندارد . در چرخش « صندلی ها » در بازی « آمده » و همسرش در اطراف جسد و در انتهای نمایشنامه « تشنگی و گرسنگی » کلامی وجود ندارد . در حرکات موزون بازیگران ( Choreography ) سه حالت بیشتربه چشم می خورد : تکرار ، مقابله و وارونگی طی پیشرفت دراماتیک از صحنه ای به صحنه دیگر بازی تکرار می شود . در نمایشنامه «آوازه خوان تاس » و بار دیگر « مارتین » ها نقش « اسمیت » ها را بازی می کنند . در نمایشنامه « درس » چهل و یک نفر دانش آموز ، جای دانش آموزان قبلی را می گیرد . در « کرگدن ها » ، « برانژه » در پرده سوم حرکات « ژان » درصحنه قبل را تقلید می کند . طراحی حرکات ، مبین تکرار هاست گاه دو گروه از بازیگران در یک صحنه در فضاهای ذهنی کاملاً متفاوتی بازی می کنند . نمونه بسیار مبرهن آن صحنه چهار نفره « ژان » ، « برانژه » ، « منطق دان » و « پیرمرد » در صحنه اول از پرده اول نمایشنامه « کرگدن ها » آنها دو به دو و رو در رو با یکدیگر صحبت می کنند و گفت وگوها و سوال و جواب های آنها گاه تصادفاً بر هم منطبق می شود . در حالی که هیچ ربطی به هم ندارند . در جاهای دیگر بازیگران نقش هایشان را با یکدیگر عوض می کنند . در نمایشنامه « درس » رفتار استاد و شاگردش به موازات یکدیگر تغییر می کند . در « کرگدن ها » درجریان بازی « دیزی » و « برانژه » نقش های خود را با یکدیگر عوض می کنند . هجو یونسکو در این گونه موارد شباهت و تفاوت ها را مشخص می کند و پیشرفت و معکوس شدن موقعیت را نشان می دهد . یونسکو از تمام قالب های بازی نمایشی استفاده مـی کند و مرزهای تئاتر را وسعت می بخشد . او با پرسونژهای خود ، تابلوهای زنده می آفریند. نور ، دکور و وسایل صحنه یک نمایشنامه نویس ــ به عظمت وچیره دستی یونسکو ــ طراح حرکات موزون نیزهست . او نقاش مجسمه ساز و معمار است . چرا که از این منظر ، قدرت اشیاء دراین است که حدود دیدگاه نویسنده را مشخص کند و حضور مادی انکار ناپذیر خود را تحمیل کند . نوربا درجات رنگ ها ، شدت ، ظرافت ، ارتعاشات ، تضاد ها و سطوح تاثیرات فیزیکی ، احساسات خشن یا ملایمی را در تماشگران به وجود می آورد . نور با احساسات شادی یا اضطراب و ناراحتی رابطه ای مستقیم دارد . یونسکو تجربیات خود را در «آمده» ، «کرگدن» ، «تشنگی و گرسنگی» و« بازی کشتار» به دست می آورد . در پرده اول « قاتل بی مزد » نور تنها دکور صحنه است . در « صندلی ها » و « شاه می میرد » تغییر نور، استحاله واقعیت را امکان پذیر می کند . یونسکو همچنین، دکور بندی دقیق کلاسیک ، رمانتیک ، جذاب و تشریفاتی و ــ به طور کلی ــ رئالیسم را ردمی کند . او تئاتری را که شخصیت هایش میان دیوارهای کاغذی یا روی « بالکن قصر ستون دار » تغییر و تحول پیدا می کنند ، نمی پذیرد . او دکورهای ظاهر فریب را قبول ندارد و این مساله به سیرتفکر اومانیستی غالب بر هر سبکی اعم از کلاسیک ، رمانتیک ، رئالیست و ... تنها انسان مورد بحث است و دکور قالبی بیش نیست . بر عکس به نظر یونسکو ، دکور بخشی از موقعیت نمایش است . اشیاء مانند بازیگران به عمل نمایش می پیوندند و فعال می شوند و بخشی از بازی هستند . در « صندلی ها » برج وسط جزیره ، تنهایی مردان پیر را به تصویر می کشد . در همیشه بسته و کرکره نیمه باز ، تنهایی « آمده » و همسرش را القاء می کند . اتاق شلوغ و نا مرتب « ژاک » آشفتگی روحی و سقوط اخلاقی او را بیان می کند . در سنگین و نرده های سالن غذا خوری کشیش ها ، حکم دامی را دارد که رویاهای « ژان » در آن اسیر هستند . افـزایش و انباشتگی اشیاء ناراحت کننده و اضطراب آور هستند . باله صندلی ها ، سوپ خوری ها،کوزه ها یا فنجان ها ، افزایش تخم مرغ ها ، فنجان ها، قارچ ها ، اثاثیه ، ماشین ها ، سرهای کرگدن ، رشد سریع جسد و ... در بی نظمی دیوانه وار ماشینی ، ماده به طورلایتناهی ، ماده تولید می کند . انسان غرق و خفه می شود . « ژاک » زیر تخم مرغ های ناپدید شده « آمده » وهمسرش دیگر قادر به جابجا شدن نیستند . « مستأجر جدید » در میان اثاثیه که شهر را فرا گرفته ، فرض می شود . « برانژه » در ترافیک از حرکت باز ایستاده است و ... افزایش و نقل و انتقال اشیاء خیلی زود تخیلی می شود . یونسکو دنیایی می آفریند که طبق اصول و قوانینی اداره می شود . اصول و قوانینی که ما دیگر به آنها آشنایی نداریم . دنیا تجسم ماده ای در حال فزونی است . ماده ای منکر برتری انسان موجودات در آن فرو می روند و یا با آن درهم می آمیزند . دنیا دیگر انسانی نیست ، بلکه مادی شده است . بدین ترتیب ، طرح نمایشی معنایی است بر اساس مشهودات عینی و نه بر اساس استدلالات . در این جا قدرت نمایش آشکار می شود : نمایش به ثبوت نمی رسد بلکه نشان می دهد .