رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'داستان کوتاه ناتاشا نوشته ولادیمیر ناباکوف'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. داستان کوتاه ناتاشا نوشته ولادیمیر ناباکوف داستان کوتاه ناتاشا نوشته ولادیمیر ناباکوف داستان کوتاه ناتاشا برای اولین بار به زبان انگلیسی در شماره 9 ژوئن 2008 مجله نیویورکر چاپ شده است. ناتاشا توی راه پله همسایه روبروی اتاق شان بارون ولف را دید که نرده ها را گرفته بود و نفس نفس زنان از پله های چوبی بالا می آمد و ازلای دندان هایش آرام سوت می زد. - با این عجله کجا می روی ناتاشا؟ - می روم داروخانه بدهم نسخه بابا را بپیچند. همین الان دکتر رفت. بابا حالش بهتره. - راستی؟ خوش خبر باشی. ناتاشا با عجله از پله ها پیین دوید. کلاه سرش نبود و بارانی اش خش خش می کرد. ولف از روی نرده خم شد و ناتاشا را نگاه کرد. یک لحظه چشمش به فرق سر دخترانه اش افتاد. همان طور سوت زنان تا طبقه آخر رفت. کیف خیس اش را روی تخت انداخت و سرحوصله دست هایش را شست و خشک کرد. بعد دم در در اتاق خرنوف پیر رفت و در زد. خرنوف و دخترش توی اتاق آن طرف راهرو زندگی می کردند. ناتاشا روی کاناپه می خوابید. فنرهای درب و داغان کاناپه از روکش مخمل گل و گشاد آن بیرون زده بودند. توی اتاق شان یک میز رنگ نزده هم بود که روی آن روزنامه هایی پر از لکه های جوهر پخش و پلا بود. خرنوف پیرمردی ریزنقش بود که لباس خواب بلندش تا مچ پیش می رسید.. قبل از ین که سر تراشیده ولف توی درگاه اتاق ظاهر شود با عجله توی تخت خزید و ملحفه را روی خودش کشید. - بیا. چه خوب شد آمدی. بیا تو. پیرمرد به سختی نفس می کشید و در کمد پا تختی اش نیمه باز بود. بارون ولف همان طور که کنار تخت می نشست و روی زانوهایش می زد گفت: شنیدم که دیگر تقریبا خوب خوب شده ید الکسی یوانیچ. خرنوف دست زرد و خیس اش را دراز کرد و سرش را تکان داد: نمی دانم شما چی شنیده ید اما من شک ندارم که فردا می میرم. با لب هایش صدای پف بلندی درآورد. ولف با قاطعیت حرفش را قطع کرد: امکان ندارد. و از جیب پشتش جعبه سیگار نقره ی بزرگی درآورد: اشکالی ندارد سیگار بکشم؟ مدتی طولانی با فندکش ور رفت و صدی چرخ دنده آن را در آورد. خرنوف چشم هایش را نازک کرد. پلک هایش مثل پره های انگشت قورباغه به آبی می زد. چانه برآمده اش پر از تاول های خاکستری بود. بدون ین که چشم هایش را کامل باز کند گفت: همین طور می شود. دوتا پسرهام را کشتند و من و ناتاشا را از وطن مان بیرون کردند. حالا هم دارم تو دیار غربت می میرم. احمقانه است که چه طور همه چیز... ولف با صدی بلند و واضحی شروع به حرف زدن کرد. گفت که چه طور خرنوف خدا را شکر حالا حالا ها زنده می ماند و تا بهار اوضاع روسیه روبه راه می شود و همگی برمی گردند سر خانه و زندگی شان. و بعد ماجریی از گذشته های خودش تعریف کرد. گفت: آن موقع ها که توی کنگو ین ور و آنور می رفتم... همان طور که حرف می زد هیکل گنده و یقورش آرام تکان تکان می خورد. - هی.. ین جا کجا کنگو کجا. آلکسی یوانیچ عزیز. یک طبیعت وحشی ی داشت که ...یک دهکده ی وسط جنگل تصور کنید که زن ها با پستان های گنده لخت می گردند و جوی آبی به سیاهی بره قره کل از وسط کلبه هاش رد می شود. بعد زیر یک درخت تناور – درخت کیروکو- پرتقال هایی اندازه توپ های لاستیکی روی زمین ریخته و شب ها از توی تنه درخت صدیی درمی ید مثل صدی دریا. من داشتم با رئیس قبیله گپ می زدم. مترجم مان یک مهندس بلژیکی بود که او هم پسر کنجکاوی بود. قسم می خورد که سال 1895 توی مرداب های اطراف تانگانیکا یک یچتیوسور دیده بوده. رئیس قبیله بدنش را با لاجورد رنگ کرده بود و به همه جاش حلقه آویزون کرده بود. چاق و چله بود و شکم قلنبه. بعدش ین طور شد... ولف با شور و شوق داستانش را تعریف می کرد و به سر تراشیده اش دست می کشید. مدتی بعد خرنوف بی تفاوت گفت: ناتاشا برگشت. ولف بلافاصله سرخ شد و نگاهی به دور و برش انداخت. چند لحظه بعد از دور صدی قفل در ورودی آمد و بعد صدی قژوقژ پله ها. ناتاشا با چشم هایی درخشان وارد اتاق شد. - حالت چطوره بابا؟ ولف از جیش بلند شد و با لحنی مصنوعی گفت: پدرت کاملا خوبه. نمی دانم چرا هنوز توی تخت مانده. داشتم براش ماجری یک جادوگر افریقیی را می گفتم. ناتاشا به پدرش نگاه کرد و بسته دواها را باز کرد. آرام گفت: باران می ید هوی وحشتناکیه. بلافاصله همگی از پنجره به بیرون نگاه کردند، همان طور که معمولا وقتی کسی از هوا حرف می زند همه ناخودآگاه نگاهی به بیرون می اندازند. رگ آبی گردن خرنوف منقبض شد. بعد دوباره سرش را روی بالش پرت کرد. ناتاشا با قیافه ی جدی قطره های دوا را می شمرد و حواسش به ساعت بود. قطره های باران روی موهای نرم و صافش می درخشیدند و زیر چشم هایش حلقه سیاه ی افتاده بود که صورتش را دوست داشتنی تر می کرد. ولف به اتاقش برگشت و مدتی طولانی با لبخندی مضطرب و خوش حال قدم زد. گاهی خودش را روی مبل و گاه روی تخت پرت می کرد. بعد ناگهان پنجره را باز کرد و توی تاریکی به حیاط و باران تند خیره شد. بلاخره یک شانه اش را با حالتی متشنج بالا انداخت و کلاه سبزش را سرش گذاشت و بیرون رفت. خرنوف پیر که قوز کرده روی کاناپه نشسته بود و منتظر بود که ناتاشا تختش را بری خواب شب آماده کند آرام و بی تفاوت گفت: ولف رفت بیرون شام بخورد. بعد آهی کشید و پتو را محکم تر دور خودش پیچید. ناتاشا گفت: تخت حاضره. بیا دراز بکش بابا. دورتادورشان شب شهر را فرا گرفته بود. خیابان ها تاریک بودند و چترها مثل گنبدهای خیس توی نور چراغ ها می درخشیدند. نور ویترین مغازه ها روی آسفالت خیس خیابان منعکس می شد. باران یک سر می بارید و شب تاریک تر می شد. فاحشه های لاغرو قد بلند آهسته توی تقاطع های شلوغ بالا و پیین می رفتند و نور چراغ توی چشم هاشان برق می زد. آن دورها یک تابلو تبلیغاتی روشن و خاموش می شد و مثل چرخ درخشانی می چرخید. تا آخر شب تب خرنوف زیاد شد. جیوه دما سنج از نردبان قرمز توی آن بالا می رفت و تب تند خرنوف را نشان می داد. دائم زیر لب غروغر می کرد و هذیان می گفت و لبش را گاز می گرفت و سرش را آرام تکان می داد. بالاخره خوابش برد. ناتاشا جلو نور کم رنگ شمع لباسش را در آورد و تصویر مبهم خودش را توی شیشه تیره پنجره نگاه کرد. گردنش باریک و تنش لاغربود و گیس سیاه اش روی ترقوه اش افتاده بود. همان طور آرام و سست یستاده بود. ناگهان به نظرش رسید که اتاق و همه چیزهای توی آن تکان می خورند. کاناپه، میز پر از ته سیگار، تخت که پیرمرد خیس از عرق با دهن باز و بینی نوک تیزش ناراحت روی آن خوابیده بود، همه مثل کشتی توی شب ین ور و آن ور می رفتند. ناتاشا آهی کشید و دستش را روی شانه لخت گرمش گذاشت و تلوتلوخوران خودش را روی کاناپه انداخت. بعد با لبخند ملیمی خم شد و جوراب های وصله خورده اش را پیین کشید. یک بار دیگر احساس کرد اتاق بالاوپیین می رود و گرمی نفس کسی به پشت گردنش می خورد. چشم های سیاه باریکش را که سفیدی اش آبی می زد کاملا باز کرد. حشره ی پییزی اندازه نخود سیاه دور چراغ چرخید و به دیوار خورد. ناتاشا زیر پتو خزید. گرمی دست و پاهای خودش را احساس می کرد، انگار یک نفر دیگر کنارش خوابیده باشد. حال نداشت بلند شود و شمع را توی آب خاموش کند. ناخودآگاه زانوهایش را به هم فشارداد و چشم هایش را بست. خونوف خرناس بلندی کشید و توی خواب یک بازویش را بلند کرد. بازویش خود به خود مثل بازوی مرده پیین افتاد. ناتاشا نیم خیز شد و به طرف شمع فوت کرد. دیره هایی رنگی جلو چشمش می چرخیدند. سرش را توی بالش فرو کرد و خندید: چه احساس خوبی دارم. پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود و به نظرش خیلی خیلی کوچک شده بود. خیالاتش مثل جرقه های آتش آرام پخش می شدند و ناپدید می شدند. تازه خوابش برده بود که فریاد بلند دیوانه واری توی اتاق پیچید. - بابا چی شده؟ کورمال کورمال به طرف میز رفت و شمع را روشن کرد. خرنوف روی تخت نشسته بود و و نفس نفس می زد و با انگشت هایش یقه بلوزش را محکم می کشید. چند دقیقه قبل از خواب پریده بود و از ترس فلج شده بود. به نظرش رسیده بود که شماره های شب رنگ ساعت روی صندلی دیره سر لوله تفنگی است که به طرفش نشانه گرفته اند. جرات نمی کرد جم بخورد و بی حرکت منتظر صدی شلیک مانده بود. تا ین که از ترس بی خود شد و جیغ کشید. حالا داشت به دخترش نگاه می کرد و تندتند پلک می زد و لبخند می زد. - بابا آرام باش چیزی نیست. ناتاشا پا برهنه با عجله به طرف پدرش دوید و بالش او را صاف کرد و دستی به پیشانی اش که از عرق سرد و چسبناک شده بود کشید. خرنوف آه بلندی کشید. هنوز از ترس می لرزید. به طرف دیوار چرخید و آرام گفت: همه شون. و من هم ...کابوسه... نه تو نبید... بالاخره به خواب عمیقی فرو رفت. ناتاشا دوباره دراز کشید. کاناپه انگار از قبل ناراحت تر بود و فنرهایش توی پک و پهلو و شانه هایش فرو می رفتند. یادش نمی آمد که چه خوابی دیده بود اما هنوز گرمی آن را احساس می کرد. بالاخره آن قدر ین پهلوآن پهلو شد تا دوباره خوابش برد و دنباله همان رویی شیرین قبلی را دید. بعد دم صبح دوباره بیدار شد. پدرش صدیش می زد. - ناتاشا حالم بده. یه کم آب بهم بده. ناتاشا تلو تلو خوران به طرف دستشویی رفت و صدی آب توی لگن لعابی بلند شد. نور دم صبح خوابش را سبک کرده بود. خرنوف باسروصدا چند جرعه بزرگ آب خورد و گفت:‌خیلی وحشتناکه اگر دیگر هیچ وقت برنگردم. - بگیر بخواب بابا. سعی کن یک کم دیگه بخوابی. ناتاشا پیراهن کلفتش را تنش کرد و پیین تخت پدرش نشست. خرنوف چندبار دیگر تکرار کرد: وحشتناکه. بعد لبخند ترسناکی زد: - ناتاشا اغلب خواب می بینم که توی ده مان قدم می زنم. یادت می آد، کنار رودخانه نزدیک چوب بری؟ راه رفتن توی خواب سخته. می دانی که همه جا پر از خاک اره و شن است. پاهام فرو می رود تو خاک اره و قلقلک می شه. یادته یک بار با هم رفتیم خارج؟ اخم کرد، سعی می کرد رشته کلام از دستش در نرود. ناتاشا با تمام جزییات یادش آمد که پدرش آن روزها چه شکلی بود، ریش کوتاه روشن و دستکش جیر خاکستری و کلاه سفری چهارخانه او را به یاد آورد و ناگهان احساس کرد که زیر گریه خواهد زد. خرنوف با لحن سردی گفت: آره ین جوریه. و به تاریکی خیره شد. - یک کم دیگه بخواب. آره بابا من همه چیز یادمه.
×
×
  • اضافه کردن...