نوشته اند: روزى اسكندر مقدونى، نزد ديوجانس آمد تا با او گفت و گو كند.
ديوجانس كه مردى خلوت گزيده و عارف مسلك بود، اسكندر را آن چنان كه او توقع داشت، احترام نكرد و وقعى ننهاد .
اسكندر از اين برخورد و مواجهه ديوجانس، برآشفت و گفت:
- اين چه رفتارى است كه تو با ما دارى؟ آيا گمان كرده اى كه از ما بى نيازى؟
- آرى، بى نيازم .
- تو را بى نياز نمى بينم . بر خاك نشسته اى و سقف خانه ات، آسمان است . از من چيزى بخواه تا تو را بدهم .
- اى شاه! من دو بنده حلقه به گوش دارم كه آن دو، تو را اميرند . تو بنده بندگان منى .
- آن بندگان تو كه بر من اميرند، چه كسانى اند؟
- خشم و شهوت . من آن دو را رام خود كرده ام؛ حال آن كه آن دو بر تو اميرند و تو را به هر سو كه بخواهند مى كشند.
برو آن جا كه تو را فرمان مى برند؛ نه اين جا كه فرمانبرى زبون و خوارى .
*********************************************
وقت خشم و وقت شهوت مرد كو؟ - - - طالب مردى چنينم كو به كو