رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'داستان كوتاه'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. spow

    تا دنيا دنياست

    تا دنيا دنياست نویسنده: ايرج پزشك نيا در يكي از شهرهاي عالم با مرتاض جواني آشنا شدم كه فن دزديدن روح را بمن آموخت. ميگفت: روح را مردم بدرستي نمي شناسند و نميدانند كه آنهم از هر حيث شبيه ساير اعضاي بدن است. مثل دست، مثل پا و مثل گوش... و همانطور كه دست و پا را مي توان ورزش داد و قوي كرد، روح را هم ميشود با تمرين نيرو بخشيد و... ازين مهمتر همانطور كه ميتوان دست كسي را از بدنش جدا كرد، گرفتن روح او هم كار دشواري نيست. اما مردم، روح خود را بيشتر از هر چيز دوست دارند و آنرا چون گوهري گرانبها حفظ مي كنند. بهمين دليل است كه بدست آوردن روح مردم جز از راه دزدي ميسر نيست و باز بهمين دليل تاكسي مي فهمد كه روحش را دزديده اند، از شدت غصه دق مي كند و ميميرد. بسياري از ارواح را دستياران خدا مي ربايند اما آدمي زادگان هم ميتوانند روح يكديگر را بدزدند و...» و بمن شيوه دزديدن روح مردم را با چند دستور مختصراً آموخت و منهم اندكي بعد بكار پرداختم و تا امروز كه ديگر توانائي بكار بردن آن صنعت را ندارم چهار بار بدزدي رفتم. نخستين بار يك شب سرد زمستان بود. بنابر آنچه مرتاض دستور داده بود آتشي افروختم و در پيمانه اي كه بمن بخشيده بود، شراب مخصوصي نوشيدم و كنار آتش در خواب شدم. لحظه اي بعد از جاي برخاستم و از منزل بيرون آمدم. خوب بياد دارم كه در آن شب ماه مي تابيد و نور سرد آن چون برف روي زمين مي ريخت. پاي در مهتاب نهادم و راهي را در پيش گرفتم كه هزاران بار از آن گذشته بودم. اندكي بعد از فراز شهرها و درياها گذشتم و سرانجام با پرنده اي سياه بال همسفر شدم و او مرا بجائي برد كه جز تاريكي چيزي نبود. در آن ظلمت در پي صداي بالهاي او پيش مي رفتم و لحظه اي بعد بجائي رسيدم كه دانستم بايد روح خود را در آنجا بگذارم و سبكبال و چابك بدزدي روم. روحم را كه گرفتند باز از آن دنياي تاريك بيرون آمدم و خود را بر فراز شهري يافتم. اين همان شهري بود كه مي خواستم روح مردي را كه در آنجا مي زيست بدزدم. او را خوب مي شناختم. بزرگترين دانشمند روي زمين بود و همه چيز مي دانست و اين همان چيزي بود كه من در جستجويش بودم. مي خواستم همه چيز بدانم. و براي اينكار روح و انديشه هيچكس بهتر از روح او نبود. همراه باد از پنجره اي كه در برابر من گشوده شد بدرون رفتم و دانشمند را ديدم كه در خواب خوش فرو رفته است. نگاهي باطراف افكندم. نور سرخ مرده اي روي همه چيز افتاده بود. باد پرنده ها را مي جنباند و كاغذهائي را كه روي ميز بود مي لرزاند. سگي كنار تخت ديده ميشد كه با آنكه چشمانش باز بود مرا نمي ديد. آهسته سر در گوش دانشمند نهادم و زير لب گفتم: «دوست عزيز، خودخواه مباش بگذار منهم ازين لذتي كه تو مي بري برخوردار شوم. مگر چه ميشود؟ چند روز يا چند ماه يا چند سال ديگر تو خواهي مرد و همه دانشهائي را كه اندوخته اي بخاك خواهي برد. بگذار آنها را از تو بگيرم تا علمي را كه فراهم آورده اي در جهان جاودان سازم. براستي سوگند كه در موقع مرگ آنرا بديگري خواهم داد... آنگاه آنچه را مرتاض بمن آموخته بود مانند وردي خواندم و وجود خالي از روح خود را باو نزديك كردم. لحظه اي بعد دانشمند چشم گشود و نگاهي بمن كرد. فرياد كوتاهي كشيد و هماندم جان داد. بشتاب از خوابگاه او بيرون آمدم و چون روي گرداندم ديدم كه سگش بر بالين او زوزه مي كشد و چند نفري گرد او جمع آمده اند... چندين شهر و چندين كوه و چندين دريا و درياچه را زير پا گذاشتم و ناگهان ديدم كه خورشيد از آنسوي افق سر برآورده است و لبخند زنان گفتي براي مسخره كردن من از خواب برخاسته است. بخانه خود بازگشتم و ناگهان بياد آوردم كه دانشمند هستم و همه چيز مي دانم. كتاب علمي قطوري را كه روي ميز بود برداشتم و ديدم تمامي تصاوير آن در نظرم آشناست و حتي نقشه حركت سياره ها درست مطابق پسند و معتقدات من در آن رسم شده است.
×
×
  • اضافه کردن...