رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'داستان زیبای بازگشت خوبی به انسان'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. داستانی کوتاه و زیبا با مضمون بازگشت خوبی به خود انسان تهیه شده است که در ادامه خواهید خواند. روزها آروم آروم به اواخر بهمن ماه نزدیک میشد و دست های سرد رضا کوچولو از شدت سرما حتی توان موندن تو جیب های کاپشنش رو نداشت، پدر رضا وقتی اون تنها پنج سال داشت بر اثر تصادف جانش رو از دست داده بود و مادر رضا "نجمه" خانوم که از زنان مذهبی و بانی مجالس اهل بیت محل بود با دو فرزند خود رضای نه ساله و سارا پنج ساله زندگی رو میگذروند. مشکلات زندگی باعث نشده بود نجمه خانوم چیزی برای بچه هاش کم بگذاره و هر طوری که میشد تونسته بود با کارکردن در دو شیفت مخارج تحصیل و معیشت بچه ها رو فراهم کنه، رضا بزرگ تر از سن خودش بود و نمیتونست با کار کردن مادر کنار بیاد با این وجود مادر هم به رضا اجازه کار نمیداد و اصرار بر تحصیل اون داشت. بعد از ظهر ها که مدرسه تعطیل میشد رضا بهمراه همکلاسیش سعید که تو وضع اقتصادی مشابهی بود یک راست میرفتن دست فروشی لواشک هایی که مادرسعید درست میکرد. چیز زیادی از این دست فروشی نصیبش نمیشد اما حداقل کمکی بود که از دستش برمیومد. تو یکی از روزهای سرد زمستان که برف اروم اروم درحال ریزش بود و همه مردم شهر بنحوی تو تکاپوی یافتن جایی برای خیس نشدن , رضا مشغول فروش لواشک به ماشین های مدل بالای پشت چراغ بود, یکی از مسافرهایی که با عجله سوار تاکسی میشد کیفش افتاد و ماشین هم با سرعت حرکت کرد. رضا کیف رو برداشت و در حالیکه لواشک ها از دستش افتادن دوان دوان به سمت ماشین رفت اما هر چه داد زد فایده ای نداشت چون چراغ سبز شده بود و بدتر از همه صدای پسرک کوچولو تو این شهر درندشت و پرهیاهو به کسی نمیرسید. همراه سعید به سمت خونه رفتن و تو راه نیمدونستن با این کیف چه باید بکنند وقتی کیف رو باز کردن خیلی بیشتر از اونی که رضا و خونوادش برای یکسال نیاز داشتند پول بود. پیش خودش فکر کرد اگه این پول رو ببرم خونه مادرم میگه از کجا آوردی و من هم جوابی ندارم و ازم قبول نمیکنه، اگرم راستشو بگم میگه باید پس بدی! ولی مگه چی میشه این پول که از طرف خدا رسیده مشکلات ما رو برطرف بکنه.... وقتی رسید خونه مجلس روضه بر پا شده بود، مادرش رو دید که ناراحت به نظر میومد اما هر چه قدر رضا اصرار کرد مادر سخنی از ناراحتیش به لب نیاورد. رضا هم خسته و پر اضطراب یک راست رفت به اتاق گوشه حیاط که از سقفش مطابق انتظار آب میچکید و میدونست باید صدای چکه های آب رو وقت خواب تحمل بکنه، از فرط خستگی چشمهاش رو هم میافتادن و نمیتونست روی پاهاش بایسته اما فکر کیف پول راحتش نمیگذاشت. زانوشو بغل کرد و به روزنه ای که از گوشه ی سقف مستحلک اتاق چشمک میزد خیره شد و به یک باره خوابش برد. تو خواب پدرش رو دید که اومده پیشش و رضا رو در آغوش گرفته تو حالت خواب اشک از چشم های رضا سرازیر شده بود و به باباش میگفت :چرا رفتی؟ بابا من و مامان و سارا خیلی تنها شدیم خیلی سخته بدون تو بابا.... پدر رضا دستی رو صورت پر از اشک رضا کشید و گفت : خدا همیشه با ما هست و حواسش بهمونه حالا هر چقدر هم که سخت باشه خدا کمکمون میکنه و همه چیز رو درست میکنه... از خواب پرید , خواب و بیدار بود که صدای دلنشین ختم دست جمعی قرآن فضای خونه و محلشون رو فراگرفته بود . به یکباره آیه ای تلاوت شد و به جانش نشست " أَلا إِنَّ أَوْلِيَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ" (به هوش باشيد كه دوستان خدا نه بيمى خواهند داشت و نه آنان اندوهگين خواهند شد.) نمیدونست چیکار باید بکنه , چطور اون کیف رو به صاحبش برگردونه،حرف هایی که پدر رضا تو خواب و رویا بهش گفته بود باعث شده بود رضا تصمیم بگیره کیف رو به صاحب اصلیش برگردونه. فردای اون روز وقتی بعد از مدرسه رفت سر دنبال فروش روزانش خیلی امیدوار بود و تودلش دعا دعا میکرد که صاحب کیف و دوباره ببینه. حوالی عصر سعید بهش گفت که مرد رو تو چهار راه پایینی دیده که دنبال کیف میگشته ،گویا مسیری که پیاده می اومده تا لحظه سوار تاکسی رو گشته بوده. دوان دوان به سمت چهار راه حرکت کرد از خوش شانسی مرد رو از دور دست دید که در حال پرس و جو از مغازه دارهاست .پیش مرد رسید سلام کرد و ازش در مورد مشخصات کیف پرسید و بعد از اطمینان همراه سعید به خونه رفتن و کیف را برایش آوردند. وقتی مرد میخواست ازش بابت کیف تشکر بکنه هدیه مرد رو قبول نکرد و در جواب گفت :بابای من بهم یاد داده برای خدا خوبی بکنم پس از شما انتظار ندارم ،همین رو گفت و رفت سراغ دست فروشی همیشگی. وقتی عصر به خونه برگشت حال خوبی داشت ،وارد خونه که شد مادر رو دید که داشت حیاط رو میشست و سارا هم با عروسکهاش بازی میکرد.مادر خیلی خوشحال به نظر میومد رضا از مادرش درباره حال دیروز و امروزش پرسید که نجمه خانوم در جواب گفت: چند ماه قبل مردی به در خونه ما اومد و گفت من از دوستان قدیمی همسر شما هستم و از اون دوران به همسر شما بدهکارم . میگفت مدت زیادی به دنبال ما گشته و تونسته آدرسمون رو به سختی پیدا بکنه، دیروز که قرار بود قرضش به پدرت رو بیاره گفت که این پول رو گم کرده و فعلا نمیتونه پس بیاره اما امروز تمامش رو آورد و گفت پسربچه ای کمک کرد که این به دست شما برسه از اون تشکر کنید،رضا نمیدونست چیکار باید بکنه و از کی تشکر کنه. نزدیک اذان مغرب بود وضو گرفت و به نماز ایستاد در قنوتش آیه ای رو به یاد آورد: أَلا إِنَّ أَوْلِيَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ منبع: سیمرغ
×
×
  • اضافه کردن...