رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'داستان برادر'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. مهندس خوش فکر

    برادر

    شخصي به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود" شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون امد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم ميزند و ان راتحسين مي كرد"پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد:اين ماشين مال شماست" اقا؟ پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است.پسر متعجب شد وگفت:منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري "بدون اينكه ديناري بابت ان پرداخت كنيد"به شما داده است؟ اخ جون " اي كاش...؟ البته پل كاملا واقف بود كه پسر چه ارزويي مي خواهد بكند" او مي خواست ارزو كند كه اي كاش او هم يك همچون برادري داشت" اما انچه كه پسر گفت:سر تا پاي وجود پل را به لرزه در اورد:اي كاش من هم يك همچو برادري بودم" پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه اني گفت: دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟ "اوه بله دوست دارم" تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل برگشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد گفت:"اقا مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟" پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد: او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز هم در اشتباه بود... پسر گفت: بي زحمت اونجايي كه دوتا پله داره نگهداريد. پسر از پله ها بالا دويد" چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد. اما ديگر تند وتيز بر نمي گشت"او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد: "اوناهاش جيمي"مي بيني؟درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم "برادرش عيدي بهش داده و ديناري بابت ان پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو همان طوري كه هميشه برات شرح ميدم ببيني" پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسر بچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند" برادر بزرگتر با چشماني براق و درخشان كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.
×
×
  • اضافه کردن...