رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'دارند در می‌زنند!'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. spow

    دارند در می‌زنند!

    دارند در می‌زنند! منیرالدین بیروتی* حالا دیگر خودم هم شده‌ام دل به شكی، از بس می‌گویند كه همه‌اش خواب است، خواب می‌بینم، یا مثلا خیالاتم بوده و هست، چه می‌دانم! همین‌ها را می‌خواهم بنویسم حالا، كه بالاخره خودم بفهم‌ام كه چی بوده، چی هست، كجام من، توی خواب یا بیداری؟ چی بوده كه زندگی‌م را ایستانده یك گوشه و یك نقطه كه هرچی می‌روم جلوتر انگار فقط باد می‌كنم، مثل حباب مثل كف صابون.خودم را می‌بینم كه ‌ایستاده‌ام، بی‌تكان، بی‌حركت. همین خودی كه حالا نمی‌دانم خوابم و دارم خواب می‌بینم كه بیدارم یا بیدارم واقعا و می‌خواهم خوابهام را بنویسم.گاهی دیگر نمی‌فهمم كه اصلا خوابم یا بیدار، چون وقتی خوابم خیال می‌كنم بیدارم و وقتی بیدارم خیال می‌كنم خوابم و دارم خواب می‌بینم كه بیدارم! باز هم نیمه‌شبی است كه تازه پلك‌هام رفته روی هم و خواب مثل عصاره‌ای غلیظ، مثل قیری مذاب رفته رفته نشست می‌كند به ته‌وتوهام و گنگ‌زمزمه‌هایی توی سرم می‌پیچد كه همیشه وقتهای خواب می‌پیچد و گاهی اصلا تا مرز جنونم می‌كشاند و هیچ دارو دكتری هم هیچ فایده‌ای ندارد و همه‌شان فقط لقلقه‌ی زبان‌شان شده كه عصبی است و باید استراحت كرد و نباید به هیچ چیزی فكر كرد و از اینجور حرف‌های مفت و پرت. نمی‌فهمند. هیچ چیزی نمی‌فهمند. صداها را نمی‌شنوند، خبر از هیچ رازی ندارند، نمی‌فهمند. هر شب می‌شنوم كه در می‌زنند. كلا فه می‌شوم. حرف اگر بزنم بهم می‌گویند اشتباه شنیده‌ای. من اما می‌شنوم كه در می‌زنند. می‌روند در را باز می‌كنند، می‌گویند كسی نبود، كسی نیست. می‌گویم ولی در می‌زنند، من می‌شنوم كه در می‌زنند. همه اخم می‌كنند. آرام نمی‌شوم. می‌دانم صدای در را شنیده‌ام. آن روزها فقط تقه‌ای به در می‌زدند اما حالا انگار هجومی ‌در می‌زنند. پشت سر هم در می‌زنند. می‌ترسم و تنم می‌لرزد، بی‌اختیار می‌لرزم. گاهی اصلا سرم انگار دارد می‌پكد. اول صدایی است آرام و آهسته. تق‌تقه‌ای با سر‌انگشتها. انگار همان ضرباهنگ سر‌انگشتان پدر كه نیمه‌شبها به در چوبی اطاق‌مان می‌زد. توی اطاق دیگری می‌خوابید. من و سه خواهرم پیش مادر می‌خوابیدیم. من تا دستهای مادر را بغل نمی‌كردم و نمی‌بوسیدم خوابم نمی‌برد. صدای تقه را كه می‌شنیدم می‌فهمیدم كه حالاست كه دستهای مادر، دستهای گرم مادر، می‌روند و از من جدا می‌شوند. شبهای بعد، دیگر از شنیدن صدای تقه تنم می‌لرزید. گریه می‌كردم. گریه‌ام بی‌اختیاری است. صدای در می‌آید. حال نه خواب نه بیداری غریبی دارم و زوری انگار یكی با انگشت روی پلك‌هام قیر می‌فشارد. زنم اطاق كناری خواب است. پتو را پس می‌زنم. اول طاقباز می‌شوم و بعد پتو را تا زیر سینه پایین می‌كشم، چون عادت دارم حتما به پهلو بخوابم، چون خیال می‌كنم، همیشه، كه وقتی می‌خوابم حتما اگر به سقف نگاه كنم سقف روی سرم هوار می‌شود. یكی انگار همیشه دارد روی سقف راه می‌رود و صدای گرمب گرمب پاهاش را می‌شنوم. زنم می‌گوید گربه‌ها هستند دنبال هم كرده‌اند. می‌گویم گربه‌ها نرم راه می‌روند نرم می‌دوند، این صدای گربه‌ها نیست. می‌گوید تو اصلا خیلی بد می‌خوابی. می‌گوید وحشتناك می‌شوی وقتی پا می‌شوی و چشم توی چشم من می‌دوزی و مثل مرده‌ها سردی و سرد نگاه می‌كنی و بعد یكهو گریه می‌كنی و می‌لرزی و بعد باز سرد می‌شوی و مثل سنگ بی‌حركت می‌مانی. می‌گوید چقدر تحمل كنم، برای كی، برای چی؟ نگاهش می‌كنم و به تقه‌هایی كه به در می‌خورد و می‌شنوم بی‌اعتنا هستم. می‌ترسم اما سفت به خودم می‌چلانمش. بوش می‌كنم و تا به تن‌ام چسبیده نمی‌ترسم. می‌گوید كه می‌خواهد بخوابد و من اذیت‌اش می‌كنم. می‌گوید بلد نیستی بخوابی. می‌گوید مثل وحشی‌ها نگاه می‌كنی و می‌لرزی. كی حاضر است قبول كند كه شب‌ها توی خواب مثلا زنش را له‌ و لورده می‌كند از بس می‌چلاندش و می‌لرزد و همینكه زنش افتاد به گریه می‌رود یك كنجی می‌نشیند و سرتاپا خیس عرق مثل مرده‌ها نگاه می‌كند. فقط نگاه می‌كند و انتظار می‌كشد و انگار صدایی از جایی می‌شنود گوش به زنگ می‌ماند و مدام به نجوا می‌گوید هیس، بشنو، بشنو، دارند در می‌زنند؟ من هیچ چیزی یادم نیست. صبح‌ها كه پا می‌شوم سرم منگ است. زبانم سنگین است و توی دلم یكی انگار لگد می‌كوبد. هیچ چیزی یادم نیست. اما آرام آرام گاهی مه‌آلود و وهمی‌ تصوری از چیزی كه زنم می‌گوید سراغم می‌آید. اما كی می‌داند كه او راست می‌گوید یا اینها همه فقط یك مشت دروغ دونگ است كه سر هم می‌كند؟ نمی‌دانم. می‌گوید بگذار به كسی بگوییم تا بیاید وقت خواب تو را تماشا كند، بعد شهادت بدهد. اول قبول نمی‌كنم. آخر چطور می‌شود پذیرفت كسی وقت خواب آدم را تماشا كند؟ سری‌تر از لحظه‌ی خواب هم مگر لحظه‌ای هست، می‌شود پیدا كرد؟ اما عاقبت قبول می‌كنم. زندگی‌م را دوست دارم. زنم را می‌خواهم. یكی از دوستانم را می‌آورم تا شاهدم باشد. تا صبح خواب به چشمانم نمی‌آید. اصلا نمی‌خوابم. فكر حضورش عصبی‌م می‌كند. حیوانی وحشی درونم عربده می‌كشد. پاره پاره‌ام می‌كند. چند بار این كار را تكرار می‌كنم. اما هربار همینطور بیدار می‌مانم. عصبی می‌شوم. هم او كلافه می‌شود هم من هم زنم كه خیال می‌كند همه‌ی‌ اینها بازی‌هایی است كه من در می‌آورم! حالا دیگر كسی حاضر نمی‌شود بیاید. زنم همه را ترسانده است. می‌گوید دیوانه‌ام. می‌گوید یكهو به سرم می‌زند و مثل وحشی‌ها دنبالش می‌اندازم. جیغ می‌كشد و می‌گذارد می‌رود. در را محكم به هم می‌كوبد. اما شاید می‌خواهد تلافی كند، می‌خواهد اذیتم كند، برمی‌گردد. در می‌زند. بعد یك جایی می‌رود قایم می‌شود. نیمه شب است. صدای در است. می‌شنوم و حس می‌كنم كه یكی مشت می‌كوبد به در. آشنا هستم به این صدا. مثل شبی كه می‌آیند سراغ خواهرم. در می‌زنند. مشت به در می‌زنند. خواهرم اعلامیه‌ها و نوشته‌هاش را داده به من تا از پنجره پرت كنم بیرون. خودش دارد ماشین تایپ را قایم می‌كند لابلای رختخوابها. تنم دارد می‌لرزد. می‌گویم فایده‌ای ندارد. می‌گویم پرتش كن بیرون. در می‌زنند. پشت سر هم در می‌زنند. پتو را اول می‌كشم تا روی سینه، اما بعد پس‌اش می‌زنم یك ور. نیم‌خیز همانطور خیره می‌شوم به در. پیش خودم خیال می‌كنم كه شاید زنم پا شود، اما پا نمی‌شود. هیچ وقت پا نمی‌شود. حرصم از همین در می‌آید. با حرص پا می‌شوم و در را باز می‌كنم و می‌آیم تا دم در اطاق زنم. در را قفل می‌كند همیشه. می‌دانم. گوش می‌چسبانم به در و گوش می‌دهم . ساكت است. سكوت است. بك قدم برمی‌گردم عقب. خط باریك نوری شیری رنگ، از شكافه‌های كركره تو زده، سیاهی را انگار بریده و رسیده تا كونه‌ی پاهام. كرك‌های قالی زیر پام را می‌بینم نقره‌ای و هاله‌ای، با ذرات ریز غبار كه می‌رقصند. زنم می‌گوید همه‌اش خواب و خیالات است. اما من قالی زیر پام را حس می‌كنم. گرماش را می‌فهم‌ام. نرمه خارشكی به كف پام می‌افتد. حتی خرده نانی كه به پاهام فرو می‌رود را حس می‌كنم. بعد نمی‌دانم چی می‌شود كه دست می‌گیرم به دستگیره و چندبار تكانش می‌دهم. تكانش می‌دهم. در می‌زنند. می‌ترسم. صدای در می‌آید پشت سرهم. دهنم خشك شده. بعد انگار نور خاكستری می‌شود و چرك طوری و حتی ضعیف كه از هال و راهرو می‌گذرم. در می‌زنند. مثل وقتی كه می‌آیند دنبالم سوار ماشینم می‌كنند. می‌خواهند بدانند خواهرم كجاها می‌رفته، با كی‌ها می‌رفته. پاهام دارند می‌لرزند. تند و تند در می‌زنند. نفس‌ام می‌شود هن‌هنه‌ی ترس. حلقوم‌ام به تلخی می‌زند و زبانم می‌شود یك چیز اضافی كه دلم می‌خواهد تف‌اش كنم بیرون. گوش‌هام می‌سوزند از یخی. موهام می‌شوند خار و قلبم می‌تركد از كوبه كوبه. زیر دنده‌هام تیر می‌كشد. به راه‌پله كه می‌رسم صدای تقه‌ای به گوشم می‌خورد. خیال می‌كنم قلبم كنده شده. می‌بینم كه دارم پس می‌افتم و هنوز صدای در را می‌شنوم همراه صدای قلبم كه مثل یك چیز سفت و سنگین توی سینه‌ام آویزان شده. می‌روم دم در. دستهام دارند می‌لرزند. قلبم از سینه‌ام می‌خواهد بیرون بزند. با صدایی ته‌چاهی كه می‌لرزد می‌گویم: كی هستی؟ كی هستی؟ در می‌زنند. دهنم خشك شده، مزه‌ی خاك گرفته. دوباره می‌گویم: كی هستی؟ و به ته و توی دلم امیدی سو سو می‌زند كه حالا زنم بیدار می‌شود و می‌آید. نمی‌آید. هیچ وقت نمی‌آید. كسی هنوز مشت می‌كوبد به در. توی دنده‌هام تیر می‌كشد. می‌روم عقب و می‌خواهم برگردم. نمی‌شود. نمی‌توانم. نمی‌فهمم چطور می‌شود یا از كجا جرات پیدا می‌ كنم كه می‌روم جلو. دستهام دارند می‌لرزند اما دست می‌گیرم به دستگیره. در را باز می‌كنم. تمام تنم دارد می‌لرزد. توی گودی كمرم خیس عرق است. باد می‌خورد توی صورتم. یخ می‌كنم. می‌لرزم. آرام آرام خم می‌شوم، از لای در نگاه بیرون می‌اندازم. آسمان پاك و شیشه‌ای است یا چشم‌هام به دلیل ترس واضح می‌بینند؟ انعكاس نور سفید چراغهای گازی شهرداری را كف آسفالت خیابان می‌بینم. انگار برق مهتاب روی سینه‌ی پر پشم مردی لخت! پدرم.
×
×
  • اضافه کردن...