رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'خدا'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. در زمان های قدیم در یک سرزمین دور باغ سرسبزی وجود داشت اين باغ در اختيار پيرمردی مؤمن قرار داشت ، او به قدر نياز از آن برمى گرفت ، و بقيه را به مستحقان و نيازمندان مى داد، اما هنگامى كه چشم از دنيا پوشيد، فرزندانش گفتند: ما خود به محصول اين باغ سزاوارتريم ، چرا كه عيال و فرزندان ما بسيارند، و ما نمى توانيم مانند پدرمان عمل كنيم ! و به اين ترتيب تصميم گرفتند تمام مستمندان را كه هر ساله از آن بهره مى گرفتند محروم سازند:gnugghender: بنابراین تصمیم میگیرند صبح زود برند و میوه های باغشون رو بچینند تا کسی از فقرا اونها رو نبینه. اما فکر میکنید چی میشه؟ فردا صبح زود که اونها میرن به سمت باغ میبینن که باغ کلن با خاکستر یکسان شده. بله عزیزان من. عذاب الهی مانع از این میشه که این بدجنس ها میوه های باغ خودشون رو بچینند و همه میوه ها پودر شده بودند. =========== این عکس العمل خدای اونهاست. خدایی که شما بهش معتقدید در این موارد چه عکس العملی از خودش نشون میده؟
  2. *Polaris*

    کلی پیش خدا خجالت کشیدم

    تعارف کرد و من هم قبول کردم. به نظرم ایرادی نداشت. آسانسور خراب بود و چمدان من سنگین! گفت: چمدان من سبک است.من هم ساده قبول کردم. به پایین پله ها که رسید از صدای نفس هایش فهمیدم خسته شده است. دوباره سی تا پله را دوید بالا تا چمدان خودش را بیاورد. کلی پیش خدا خجالت کشیدم. به خودم گفتم: حالا می مُردی خودت می آوردی و از محبت مردم سو استفاده نمی کردی؟! پ.ن: خدا آدم هایش را با همین جزئیات به نظر پیش پا افتاده محک می زند. جزئیاتی که دیده نمی شود اما اصل سنگ محک آدم هاست.خدائی اگر خدا توی جزئیات زندگی ما برود اهل بهشت چند تا هستند؟!
  3. *Polaris*

    ملاقات امیلی با خدا

    ظهر یک روز سرد زمستانی وقتی امیلی به خانه برگشت پشت در، پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مُهر اداره پست روی آن بود؛ فقط نام و آدرس خودش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند: امیلی عزیز! عصر امروز به دیدن تو می آیم، تا تو را ملاقات کنم. با عشق خدا امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من که چیزی برای پذیرایی ندارم. پس نگاهی به کیف پولش انداخت او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه بیرون آمد برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زودتر به خانه برگردد و عصرانه را برای خداوند حاضر کند! در راه برگشت زن و مرد فقیری به امیلی گفتتند: "خانم! ما خانه و پولی نداریم بسیار سردمان است و گرسنه هستیم، آیا امکان دارد به ما کمکی بکنید؟" امیلی جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها و غذا را هم برای مهمانم خریده ام." مرد گفت: "بسیار خوب خانم، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند امیلی ناراحتی شدیدی را در درونش احساس کرد به سرعت دنبال آنها دوید و گفت: "آقا!، خانم! خواهش می کنم صبر کنید." وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را هم در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، ناراحت بود. چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد: امیلی عزیز! از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم. با عشق خدا
  4. *Polaris*

    بال هایت را کجا گذاشتی؟

    پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی. پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت: راستی،چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید،اما باز هم خندید. پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور،یک اوج دوست داشتنی . پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است،اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود. پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد. آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم بال هایت را کجا گذاشتی؟ انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست...!
  5. javaza

    خداوند را چه وقت دیدید؟

    درود. خدا،کجاست؟ از همان زمان کودکی سوالی بود مرا همیشگی خدا کیست؟چیست؟ مکان او در کدام پشت بام خانه ای است؟ کمی بزرگتر شدم سوال من ولی،همان سوال کودکی که خانه خدا کجاست؟ کعبه است خانه اش؟ یا که نه ، در خفاست؟ بزرگتر و بزرگتر شدم ولی سوال من، مانده بود بی جواب هجر آمد و من ،پرستو بشدم مرا بال و پری داد همه جا رفتم... و سرانجام،بیافتم آن خانه کجاست. آدرسش اینجاست کوچه تنهایی ها خانه ای است رنگی پلاکش بی رنگ است دربش آبیست،اما بوستانش،همگی مشکیست اسم آن خانه غم است دیوارش از جنس سکوت همه اش آینه کاری بودند به تماشا بنشستم که به ناگه،خدا را دیدم با آغوشی باز بگریستم من آنجا که چرا تا حالا،خانه غم هایم را سر نزدم. Javaza بدرود.
  6. hashem311

    خدا را دوست دارم بخاطر

    خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه با هر username كه باشم، من را connect می كند خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه تا خودم نخواهم مرا D.C نمی كند . خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه با یك delete هر چی را بخواهم پاك می كند خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه اینهمه friend برای من add می كند خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه اینهمه wallpaper كه update می كند خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه با اینكه خیلی بدم من را log off نمی كند خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه همه چیز من را می داند ولی SEND TO ALL نمی كند خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه می گذارد هر جایی كه می خواهم Invisibel بروم خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه همیشه جزء friend هام می ماند و من را delete و ignore نمی كند. خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه همیشه اجازه، undo كردن را به من می دهد خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه آن من را install كرده است خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه هیچ وقت به من پیغام the line busy نمی دهد خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه اراده كنم، ON می شود و من می توانم باهاش حرف بزنم خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه دلش را می شكنم، اما او باز من را می بخشد و shout down ام نمی كند خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه password اش را هیچ وقت یادم نمی رود، كافیه فقط به دلم سر بزنم خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه تلفنش همیشه آنتن می دهد خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه شماره اش همیشه در شبكه موجود است خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه هیچ وقت پیغام no response to نمی دهد خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه هرگز گوشی اش را خاموش نمی كند خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه هیچ وقت ویروسی نمی شود و همیشه سالم است خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه هیچوقت نیازی نیست براش BUZZ بدهم خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه آهنگ حرف هاش همیشه من را آرام می كند خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه نامه هاش چند كلمه ای بیشتر نیست، تازه spam هم تو كارش نیست خدا را دوست دارم ، بخاطر اینكه وسط حرف زدن نمی گوید، وقت ندارم، باید بروم یا دارم با كس دیگری حرف می زنم خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه من را برای خودم می خواهد، نه خودش خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه همیشه وقت دارد حرف هایم را بشنود خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه فقط وقت بی كاریش یاد من نمی افتد خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه می توانم از یكی دیگر پیشش گله كنم، بگویم كه .... خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه همیشه پیشم می ماند و من را تنها نمی گذارد، دوست داشتنش ابدی است به خاطر اینكه می توانم احساسم را راحت بگویم، نه اصلا نیازی نیست بگویم، خودش میتواند نگفته، حرف ام را بخواند خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه به من می گوید دوستم دارد و دوست داشتنش اش را مخفی نمی كند خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه تنها كسی است كه می توانی جلوش بدون اینكه خجل بشوی گریه كنی، و بگویی دلت براش تنگ شده خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه ، می گذارد دوستش داشته باشم ، وقتی می دانم لیاقت آنرا ندارم خدا را دوست دارم به خاطر اینكه از من می پذیرد كه بگویم : خدا را دوست دارم
  7. soheiiil

    من خدا هستم!

    من خدا هستم. امروز من همه مشكلاتت را اداره مي كنم. لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نياز ندارم. اگر در زندگي وضعيتي برايت پيش آيد كه قادر به اداره كردن آن نيستي براي رفع كردن آن تلاش نكن، فقط آن را در صندوق «چيزي براي خدا تا انجام دهد» بگذار؛ همه چيز انجام خواهد شد، ولي در زمان مورد نظر من، نه تو. وقتي كه مطلبي را در صندوق من گذاشتي، همواره با اضطراب دنبال (پيگيري) نكن، در عوض روي تمام چيزهاي عالي و شگفت انگيزي كه الان در زندگي ات وجود دارد تمركز کن . نااميد نشو، توي دنيا مردمي هستند كه رانندگي براي آنها يك امتياز بزرگ است. شايد يك روز بد در محل كارت داشته باشي: به کسي فكر كن كه سالهاست بيکار است و شغلي ندارد. ممكنه غصه زودگذر بودن تعطيلات آخر هفته را بخوري: به زني فكر كن كه با تنگدستي وحشتناكي روزي دوازده ساعت، هفت روز هفته را كار ميكند تا فقط شكم فرزندانش را سير كند. وقتي كه روابط تو رو به تيرگي و بدي ميگذارد و دچار ياس ميشوي: به انساني فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشيده. وقتي اتومبيلت خراب مي شود و تو مجبوري براي يافتن كمك، قبل از آنکه خسته شوي، کيلومترها راه بروي: به معلولي فكر كن كه دوست دارد يكبار فرصت راه رفتن داشته باشد. ممكنه احساس بيهودگي كني و فكر كني كه اصلن براي چي زندگي مي كني و بپرسي هدف من چيه؟ شكر گذار باش. در اينجا كساني هستند كه عمرشان آنقدر كوتاه بوده كه فرصت كافي براي زندگي كردن نداشتند. وقتي متوجه موهايت كه تازه خاكستري شده در آينه مي شوي: به بيمار سرطاني فكر كن كه آرزو دارد كاش مويي داشت تا به آن رسيدگي كند البته این متن به جای این که متاثرم کنه کلی سوال تو ذهنم ایجاد کرد .....چرا اصلا باید معلولی باشه که ما خودمونو به خاطر اون خوشبخت بدونیم؟.....چرا باید بیمار سرطانی باشه ....و من مث همیشه نمیدونم:icon_pf (34):
  8. Mehdi.Aref

    آرایشگـر

    آرايشگر مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته باشد مشتري پرسيد چرا؟ آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروي و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟ مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم مشتري با اعتراض گفت پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند 'آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند مشتري گفت دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند! براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد .
×
×
  • اضافه کردن...