صبح یک روز تعطیل سوار اتوبوس شدم. تقریبا یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و در مجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود. تا اینکه مرد میانسالی، با بچههایش سوار اتوبوس شدند و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچهها داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب میکردند. یکی از بچهها با صدای بلند گریه میکرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن میکشید و خلاصه اعصاب همهمان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقیقا در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلا به روی خودش نمیآورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض باز کردم که: “آقای محترم! بچههاتون واقعا دارن همه رو آزار میدن. شما نمیخواهید جلوشون رو بگیرید؟” مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد میافتد، کمی خودش را روی صندلی جابهجا کرد و گفت: “بله، حق با شماست. واقعا متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمیگردیم که همسرم، مادر همین بچهها نیم ساعت پیش اونجا مرد. من واقعا گیجم و نمیدونم باید به این بچهها چی بگم. نمیدونم که خودم باید چیکار کنم و…” و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد. اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور میتواند تا این اندازه بیملاحظه باشد، اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب میخواستم که هر کمکی از دستم ساخته است، انجام بدهم و دلسوزانه به آن مرد گفتم: “واقعا منو ببخشید. نمیدونستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟” و…
خاطرهای از استفان کاوی (از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت)
حقیقت این است که به محض تغییر برداشت همه چیز ناگهان عوض میشود… کلید یا راهحل هر مسئلهای این است که به شیشههای عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هر از گاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازهای ببینیم و تفسیر کنیم. آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن واقعه است.