رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'خاطرات برونفکنانه'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. masi eng

    خاطرات برونفکنانه

    برای شروع از چند نفر تو چند وبلاگ خاطره می زارم امروز روز عجیبی برای من بود . برای اولین بار توانستم در روز از بدنم خارج بشم . البته جالب تر اینکه توانستم به مراحل بالاتر اختری ورود پیدا کنم ! صبح امروز یک لحظه در حالت خواب و بیداری تصمیم به خروج روح از بدنم گرفتم . چون دیگه تقریبا حرفه ای شده ام سریع خارج شدم . آهنگ زیبایی در عالم اختری شنیدم که نوید خروجم را می داد . به یکباره احساس کردم از تخت افتادم اما اینطور نبود چون در واقع خارج شده بودم . می خواستم به تحت بازگردم و حتی این احساس را داشتم که روی زمین اقتاده ام اما این طور نبود . بلافاصله بلند شدم و رفتم تو تراس و بعد رفتم تو کوچه ! برای اولین روز رو دیدم . باران زیبایی می بارید و گل های عجیب و غریبی دیدم که بسیار زیبا بود . در این حالت آگاهی کامل داشتم و حتی باخودم صحبت کردم . بخاطر بارون آب تو باغچه جاری شده بود . صحنه ی بسیار زیبایی بود . یه خورده قدم زدم و فهمیدم که در مراحل بالاتری هستم . حرکت کردم که برگردم اما این بار سخت بود . کمی ترسیده بودم اما میدونستم که همه چیز حله . وقتی به جسدم برگشتم ( باسختی ) یه لحظه احساس کردم که نمی تونم خودم رو تکون بدم اما تونستم .
×
×
  • اضافه کردن...