رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'حکایت حمالان پوچی'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. حکایت «حمالان پوچی» فتح‌الله بی‌نیاز نگاهى به داستان "قطار به موقع رسيد" نوشته هاينريش بُل داستان "قطار به موقع رسيد" روايت غريزه صيانت نفس و ميل انسان به زندگى است؛ حتى هنگامى‏كه كاملاً خود را براى مرگ آماده كرده باشد. "آندره‏آس" سرباز بيست و چهارساله آلمانى براى اعزام اجبارى به جبهه جنگ سوار قطار مى‏شود. به‏محض آن‏كه جايى براى نشستن پيدا مى‏كند، فكر مى‏كند به‏زودى خواهد مرد. سپس به واژه "به‏زودى" مى‏انديشد: "چه كلمه هراس‏انگيزى است اين به‏زودى. به‏زودى ممكن است يك ثانيه ديگر باشد. به‏زودى مى‏تواند يك سال طول بكشد. اين به‏زودى آينده را در هم مى‏فشارد، آن‏را كوچك مى‏كند و ديگر هيچ‏چيز مطمئنى در كار نخواهد بود. هيچ چيز مطمئنى؛ هرچه هست دودلى و تزلزل مطلق خواهد بود. به‏زودى هيچ نيست و به‏زودى چه‏بسا چيزهايى است. به‏زودى همه چيز است. به‏زودى مرگ است..." (ص 9 و 10) با توجه به حركت قطار حس مى‏كند هرچيزى كه قطار در جريان حركت خود پشت سر مى‏گذارد، او نيز براى هميشه پشت سر گذاشته است. پى‏مى‏برد تفنگش را جا گذاشته است. اما افسردگى و انديشيدن به مرگ، مانع از عكس‏العملى مناسب در مقابل فراموش كردن تفنگ است. درواقع بى‏علاقگى او به جنگ و جبهه تنها توانسته است به‏صورت بى‏تفنگ بودنش آشكار شود. او نمى‏تواند آن‏كس شود كه نمى‏خواهد باشد. علاقه اصلى او درس، موسيقى، شعر و طبيعت است. موضوع‏هاى لطيفى كه با جنگ و خونريزى كاملاً در تضاد قرار دارند. به‏همين دليل از تمام چيزها و كسانى كه به‏نحوى مُهر تأييد به جنگ مى‏زنند، متنفر است و چون تمام محيط اطرافش در سال‏هاى اخير در جنگ غوطه‏ور بوده‏اند، به نفى شادى و خوشحالى بشر مى‏رسد؛ طورى‏كه مرخصى‏هاى سربازان درطول جنگ را نوعى شادى دروغين مى‏پندارد. پيشنهاد ورق‏بازى سربازى كه ريشش را نتراشيده است، او را از افكارش دور مى‏كند. با او و سرباز ديگرى كه موهاى بور دارد، سرگرم ورق‏بازى مى‏شود. بازى آن‏قدر ادامه مى‏يابد كه سرباز ريش‏نتراشيده حين بازى خوابش مى‏برد. بعد از بيدارى، به آندره‏آس مى‏گويد كه در مرخصى است، اما چون همسرش را با مردى غافلگير كرده است، نخواسته است از مرخصى‏اش به‏طور كامل استفاده كند و بى‏درنگ به جبهه برگشته است. مرد در جريان صحبت هق‏هق‏كنان گريه مى‏كند و مى‏گويد ديگر دوست ندارد زنده بماند و دلش مى‏خواهد بميرد. او طى زندگى با زن‏هاى زيادى رابطه داشته است، اما رابطه با همسرش را "نه يك ارتباط جسمانى صرف" بلكه ارتباطى "منبعث از عشق ناب" مى‏داند. به‏همين دليل رابطه همسرش با يك مرد ديگر، او را كه به‏خاطر عشق زنده مانده بود، از زندگى بيزار مى‏كند. حالا فكر مى‏كند حتماً آن مرد همسرش را ترك كرده است و زن باز هم در انتظار او خواهد ماند. با اين تصور خود را تسلى مى‏دهد و حس مى‏كند كه هنوز همسرش را دوست دارد و او را نيز به خود علاقه‏مند مى‏پندارد. آندره‏آس از مردهايى كه با آنها بازى كرده است، خوشش مى‏آيد و فكر مى‏كند تنهايى چيز مطلوبى نيست. درواقع ما(خواننده‏ها) مى‏فهميم كه "درد مشترك" باعث پيوند روحى آندره‏آس با همنوعانش شده است و او كه پيش از آن خود را تافته جدابافته مى‏ديد، حالا مى‏فهمد كه همه به‏نوعى دارند از اين جنگ لطمه مى‏بينند. حتى فكر مى‏كند گه كاش زنى در زندگى‏اش وجود داشت؛ "زنى‏كه بعد از مرگ به يادش بيفتد و برايش گريه كند." به‏عبارت ديگر خواننده به فقدان عنصر عشق در زندگى آندره‏آس، كه تا آن زمان زنى را نبوسيده است، پى‏مى‏برد. آندره‏آس مدت‏ها پيش فكر كرده بود كه "ديگر هيچ‏چيز در اين دنيا براى من از اين منفورتر و زننده‏تر نبود كه به مرگى قهرمانانه بميرم و ابداً دلم نمى‏خواست مانند قهرمانان اشعار بميرم. مثل عكس‏هاى تبليغاتى خود را فداى اين جنگ نكبت‏بار كنم ..." (ص 42) چون به مرگ فكر مى‏كند، از احساس گرسنگى و تشنگى خود وحشت مى‏كند، اما پس از رفع آنها از فرط شادى دچار لرزش مى‏شود. سر كِيف مى‏آيد و شروع به خواندن دعا مى‏كند. مى‏انديشد: اگر سربازهايى كه در قطار هستند بدانند كه او براى تمام يهودى‏هاى تحت ستم آلمانى‏ها هم دعا مى‏كند، از قطار بيرونش خواهند انداخت." هجوم افكار مرگ‏بار او را آن‏قدر غمگين مى‏كند كه به عرق‏خورى پناه مى‏برد. چون نوشيدن عرق را بد مى‏داند، دوباره شروع به دعا مى‏كند و تصميم مى‏گيرد شبى را كه تا مرگش فرصت دارد در تنهايى بگذراند: "وقتى آدم تنهاست ديگر بى‏كس و كار نيست." (ص 59) قطار به "پسه‏ميشل" مى‏رسد و او همراه دو همقطارش پياده مى‏شود. فكر مى‏كند خوب است برگه مرخصى بخرد و با قطار بعدى به آلمان برگردد و دنبال چشم‏هاى زنى برود كه مدت‏ها پيش ديده بود. در حقيقت در اينجا ما (خواننده‏ها) مى‏فهميم كه چشم‏هاى آن زن و حتى كل وجود او نماد عشق و ميل به زندگى و فرار از جنگ و مرگ است و ادامه حركت، تسليم ناچارانه به سرنوشت است. آندره‏آس با مرد موبور تنها مى‏ماند. مرد موبورِ جوان تعريف مى‏كند كه شش هفته كنار يك رودخانه بود و گروهبان فرمانده، به او و پنج سرباز ديگر تجاوز كرد و پيرمردى را كه به خواسته او تن نداده بود، كشت و بعدها از ديگران از جمله او خواست كه شهادت دهند پيرمرد به‏خاطر نافرمانى كشته شده است. مرد موبور حس مى‏كند سر تا پاى وجودش آلوده و فاسد شده است. او نيز دلش مى‏خواهد بميرد.
×
×
  • اضافه کردن...