جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'حکایت حمالان پوچی'.
1 نتیجه پیدا شد
-
نگاهى به داستان "قطار به موقع رسيد" نوشته هاينريش بُل
spow پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در کارگاه داستان نویسی
حکایت «حمالان پوچی» فتحالله بینیاز نگاهى به داستان "قطار به موقع رسيد" نوشته هاينريش بُل داستان "قطار به موقع رسيد" روايت غريزه صيانت نفس و ميل انسان به زندگى است؛ حتى هنگامىكه كاملاً خود را براى مرگ آماده كرده باشد. "آندرهآس" سرباز بيست و چهارساله آلمانى براى اعزام اجبارى به جبهه جنگ سوار قطار مىشود. بهمحض آنكه جايى براى نشستن پيدا مىكند، فكر مىكند بهزودى خواهد مرد. سپس به واژه "بهزودى" مىانديشد: "چه كلمه هراسانگيزى است اين بهزودى. بهزودى ممكن است يك ثانيه ديگر باشد. بهزودى مىتواند يك سال طول بكشد. اين بهزودى آينده را در هم مىفشارد، آنرا كوچك مىكند و ديگر هيچچيز مطمئنى در كار نخواهد بود. هيچ چيز مطمئنى؛ هرچه هست دودلى و تزلزل مطلق خواهد بود. بهزودى هيچ نيست و بهزودى چهبسا چيزهايى است. بهزودى همه چيز است. بهزودى مرگ است..." (ص 9 و 10) با توجه به حركت قطار حس مىكند هرچيزى كه قطار در جريان حركت خود پشت سر مىگذارد، او نيز براى هميشه پشت سر گذاشته است. پىمىبرد تفنگش را جا گذاشته است. اما افسردگى و انديشيدن به مرگ، مانع از عكسالعملى مناسب در مقابل فراموش كردن تفنگ است. درواقع بىعلاقگى او به جنگ و جبهه تنها توانسته است بهصورت بىتفنگ بودنش آشكار شود. او نمىتواند آنكس شود كه نمىخواهد باشد. علاقه اصلى او درس، موسيقى، شعر و طبيعت است. موضوعهاى لطيفى كه با جنگ و خونريزى كاملاً در تضاد قرار دارند. بههمين دليل از تمام چيزها و كسانى كه بهنحوى مُهر تأييد به جنگ مىزنند، متنفر است و چون تمام محيط اطرافش در سالهاى اخير در جنگ غوطهور بودهاند، به نفى شادى و خوشحالى بشر مىرسد؛ طورىكه مرخصىهاى سربازان درطول جنگ را نوعى شادى دروغين مىپندارد. پيشنهاد ورقبازى سربازى كه ريشش را نتراشيده است، او را از افكارش دور مىكند. با او و سرباز ديگرى كه موهاى بور دارد، سرگرم ورقبازى مىشود. بازى آنقدر ادامه مىيابد كه سرباز ريشنتراشيده حين بازى خوابش مىبرد. بعد از بيدارى، به آندرهآس مىگويد كه در مرخصى است، اما چون همسرش را با مردى غافلگير كرده است، نخواسته است از مرخصىاش بهطور كامل استفاده كند و بىدرنگ به جبهه برگشته است. مرد در جريان صحبت هقهقكنان گريه مىكند و مىگويد ديگر دوست ندارد زنده بماند و دلش مىخواهد بميرد. او طى زندگى با زنهاى زيادى رابطه داشته است، اما رابطه با همسرش را "نه يك ارتباط جسمانى صرف" بلكه ارتباطى "منبعث از عشق ناب" مىداند. بههمين دليل رابطه همسرش با يك مرد ديگر، او را كه بهخاطر عشق زنده مانده بود، از زندگى بيزار مىكند. حالا فكر مىكند حتماً آن مرد همسرش را ترك كرده است و زن باز هم در انتظار او خواهد ماند. با اين تصور خود را تسلى مىدهد و حس مىكند كه هنوز همسرش را دوست دارد و او را نيز به خود علاقهمند مىپندارد. آندرهآس از مردهايى كه با آنها بازى كرده است، خوشش مىآيد و فكر مىكند تنهايى چيز مطلوبى نيست. درواقع ما(خوانندهها) مىفهميم كه "درد مشترك" باعث پيوند روحى آندرهآس با همنوعانش شده است و او كه پيش از آن خود را تافته جدابافته مىديد، حالا مىفهمد كه همه بهنوعى دارند از اين جنگ لطمه مىبينند. حتى فكر مىكند گه كاش زنى در زندگىاش وجود داشت؛ "زنىكه بعد از مرگ به يادش بيفتد و برايش گريه كند." بهعبارت ديگر خواننده به فقدان عنصر عشق در زندگى آندرهآس، كه تا آن زمان زنى را نبوسيده است، پىمىبرد. آندرهآس مدتها پيش فكر كرده بود كه "ديگر هيچچيز در اين دنيا براى من از اين منفورتر و زنندهتر نبود كه به مرگى قهرمانانه بميرم و ابداً دلم نمىخواست مانند قهرمانان اشعار بميرم. مثل عكسهاى تبليغاتى خود را فداى اين جنگ نكبتبار كنم ..." (ص 42) چون به مرگ فكر مىكند، از احساس گرسنگى و تشنگى خود وحشت مىكند، اما پس از رفع آنها از فرط شادى دچار لرزش مىشود. سر كِيف مىآيد و شروع به خواندن دعا مىكند. مىانديشد: اگر سربازهايى كه در قطار هستند بدانند كه او براى تمام يهودىهاى تحت ستم آلمانىها هم دعا مىكند، از قطار بيرونش خواهند انداخت." هجوم افكار مرگبار او را آنقدر غمگين مىكند كه به عرقخورى پناه مىبرد. چون نوشيدن عرق را بد مىداند، دوباره شروع به دعا مىكند و تصميم مىگيرد شبى را كه تا مرگش فرصت دارد در تنهايى بگذراند: "وقتى آدم تنهاست ديگر بىكس و كار نيست." (ص 59) قطار به "پسهميشل" مىرسد و او همراه دو همقطارش پياده مىشود. فكر مىكند خوب است برگه مرخصى بخرد و با قطار بعدى به آلمان برگردد و دنبال چشمهاى زنى برود كه مدتها پيش ديده بود. در حقيقت در اينجا ما (خوانندهها) مىفهميم كه چشمهاى آن زن و حتى كل وجود او نماد عشق و ميل به زندگى و فرار از جنگ و مرگ است و ادامه حركت، تسليم ناچارانه به سرنوشت است. آندرهآس با مرد موبور تنها مىماند. مرد موبورِ جوان تعريف مىكند كه شش هفته كنار يك رودخانه بود و گروهبان فرمانده، به او و پنج سرباز ديگر تجاوز كرد و پيرمردى را كه به خواسته او تن نداده بود، كشت و بعدها از ديگران از جمله او خواست كه شهادت دهند پيرمرد بهخاطر نافرمانى كشته شده است. مرد موبور حس مىكند سر تا پاى وجودش آلوده و فاسد شده است. او نيز دلش مىخواهد بميرد.- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
- قطار به موقع رسيد
- نوشته هاينريش بُل
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :