یکی بود یکی نبود
یه روزی تو ده خبر رسی که یکی از یه پیشگویی شنیده که قرار تو تابستون امسال بی آبی داشته باشیم.. همه جمع شدن که آقا بی آبی چیه کم آبی بود نه بی آبی!!! خلاصه همه کاسه چکنم چکنم دستشون گرفتن. کدخدای ده که تازه شروع کارش بود گف بای دآب رو جیره بندی کنیم و به هر کی یه ملاقه داد گفت آقا ما که یه عمره داد میزدیم کم آبی کم آبی الانم کد خدای قبلی میخواست ای ن کار رو بکنه اما نتونست و چه و چه و چها. خلاصه به هر کی به ملاقه داد و گفت از این دبه هر کی میتونه روزی 10 ملاقه آب ببره با خودش برای بردن آب هم براشون برگه کوپن درست کرد. مردم دیگه عادت کردن. هر کی بهش حرف میزد میگفت آقا میخوای 10 تا بیشتر ببری باید حتما جریمه بدی , جریمه چقده 10 تومن برای هر ملاقه اضافه, اگه هم پر جمعیت باشین و خر پول همش رو باید پول بدین. مردم هم عادت کردن. خلاصه روزگار داشت میرفت که اون سال تابستون هیچ اتفاقی نیافتاد و مثل سالای قبل با همون آب رودخونه کل مزارعه و باغها رو آب دادن و همه چی به خیر و خوشی پیش رفت, چند سال شد و دیگه عمر کدخداییش به آخر رسید و مردم هم یه کدخدای جدید آوردن, کد خدای جدید خیلی خوب بود, همون اول اومد خیلی کارهای خوب کرد, اما, اما دید که باید یه کار جدید کرد و اومد گفت آقا ما به اندازه کافی آب ذخیره کردیم و هر کی الان آب میخواد فقط باید ملاقه ای آب ببره و هر ملاقه 10 تومن, مردم اومدن گفتن که آقا این چه وضعیه مگه میشه؟ اون هم گفت من بای ددیر یا زود این کار رو میکردم و همون اول کارم اینقده شجاعت داتشم که این کار رو انجام دادم.
خلاصه این داستان سر دراز داره و اگه میخوان داستان رو کامل بدونین برین به این آدرس