جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'جعفر مدرس صادقی'.
1 نتیجه پیدا شد
-
جعفر مدرس صادقی افسانه با عكس گرفتن مخالف بود. با لباس سفید عروس و سفرهی عقد هم مخالف بود. هرچه مادرش اصرار كرد، رضایت نداد عكّاس خبر كنند. میگفت خبری نیست كه عكس بگیرند. و راستی هم خبری نبود. فقط پدرومادرها بودند و بزرگان فامیل. آخوند عاقد خُطبهی عقد را خواند و افسانه صبر نكرد كه آخوند، مطابق مرسوم، سه بار اجازه بگیرد، همان بار اوّل "بعله" اش را گفت و خُطبهی عقد جاری شد. همهی حُضّار شرمنده شدند. حتّا خودِ داماد هم از رو رفت. مادر افسانه هم، مثل همهی مادرهای دیگر، سفارش كرده بود "مبادا دفعهی اوّل و دوم بعله را بگی! خودتو بگیر! عروس باید خودشو بگیره! مبادا بخندی! مبادا زیادی حرف بزنی!" افسانه كمحرف بود. بلد نبود خودش را بگیرد. فقط كُند و بیحال بود و راه كه میرفت، پاهاش را روی زمین میكشید و شكمش را جلو میداد و شمردهشمرده و آرام حرف میزد. دیربهدیر میخندید و اگر خیلی سرحال بود و تصمیم میگرفت به چیز خیلی خندهداری بخندد، فقط لبخند ملایم بیرمقی روی صورتش ظاهر میشد. روز عقد، به اصرار مادرش، آرایش مختصری كرد و با لباسی که دیربهدیر و فقط برای مهمانیها میپوشید پای سفرهی عقد نشست. با لباس شیک پوشیدن و آرایش کردن مخالف بود. حتّا با خودِ ازدواج هم مخالف بود. اگر پدر و مادرش رضایت میدادند، ترجیح میداد توی محضر قال قضیّه را بكنند. امّا نمیخواست آنها را برنجاند. رنجیده كه بودند. بیشتر از این كه بودند، نمیخواست برنجاندشان. به اندازهی كافی دلخورشان كرده بود. آنها دلشان میخواست افسانه لباس عروسی به تن كند، دلشان میخواست مراسم آبرومندی برگزار شود و عكّاس هم خبر كنند تا از مراسم عكس بگیرد. و مهمتر از همه، دلشان میخواست افسانه، تنها دخترشان، با مردی ازدواج كند كه سرش به تنش بیرزد. اگر با مردی ازدواج میكرد كه بهش میآمد داماد باشد و خانه و زندگی و شغل آبرومندی داشت یا دستكم قیافه و هیكل آبرومندی، شاید حتّا بدون مراسم عروسی و بدون عكس هم رضایت میدادند. امّا حالا كه افسانه كار خودش را كرده بود و داشت با پسری كه خودش پسندیده بود ازدواج میكرد، اجرای مراسم، عكس، لباس و آرایش، برای پدر و مادرش اهمیّت بیشتری پیدا كرده بود. چه عیبی داشت كه از مراسمی كه امروز برگزار میشد عكس بگیرند تا سالها بعد عكسها را به این و آن نشان بدهند و به یاد امروز بیفتند؟ لُطف زندگی به همین دلخوشیها بود. جوانها نمیفهمیدند. زمانه عوض شده بود و جوانهای این دوره دیگر زیر بار حرف پدرومادرها نمیرفتند. پدر و مادر افسانه با این ازدواج مخالف بودند. علی به نظر آنها برای ازدواج كوچك بود. چهار سال از افسانه جوانتر بود. دانشجو بود. كار نمیكرد. درآمدی نداشت. افسانه كار میكرد، كار نیمهوقت. مُنشی یك درمانگاه خصوصی بود. با حقوقی كه میگرفت، حتّا نمیشد یك اتاق فسقلی اجاره كرد. پس از ازدواج، مدّتی دنبال خانه گشتند و بعد از چند ماه جستوجوی بیحاصل، یكی از دوستهای علی كه او هم بهتازگی ازدواج كرده بود و پدر پولدارش آپارتمان كوچكی برای او خریده بود، علی و افسانه را دعوت كرد كه آنجا ساكن شوند. آپارتمان دوتا اتاق بیشتر نداشت. یكی از اتاقها را در اختیار آنها گذاشتند و اتاق دیگر مال آن زوج دیگر. هر دو زوج زندگی سادهای داشتند. هرچه توی آن آپارتمان بود، چیزهایی كه از قبل بود و چیزهایی كه بعداً افسانه و علی خریدند و با خودشان آوردند، مشترک بود و هیچكس صاحب هیچچیز نبود. خرج این دو خانوادهی كوچک نوپا سوا نبود و هرچه هر كدام از آنها میخرید، برای همه میخرید و هر چهار نفر سر یك سفره مینشستند. دوست علی از آنها اجاره نمیگرفت. دوست علی هم مثل علی و افسانه مُرید عالیجناب بود و خوشحال بود كه با هممسلكهای خودش زیر یك سقف زندگی میكند.
- 7 پاسخ
-
- 2
-
- آثار جعفر مدرس صادقی
- ادبیات داستانی
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :