جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'جراحی روح'.
1 نتیجه پیدا شد
-
1 جراحي روح محسن مخملباف داستان سياھي را براي شما مي نويسم. اين اجازه را از ناشر گرفته ام تا به خواننده بگويم كه بھتر است آن را نخواند . حتي خودش قرار گذاشت البته نگفت حتماً كه روي جلد بنويسد: " خواندن اين كتاب براي افراد زير ھجده سال، ممنوع است و ھركس ناراحتي قلبي يا بيماري عصبي دارد، آن را نخواند." نمي دانم وقتي شما اين كتاب را مي خوانيد، روي جلد به چنين نوشتة ھشدار دھنده اي بر مي خوريد يا نه؟ حتي شك دارم كه اجازه داده باشند داستان با اين چند سطر شروع شود. به ھر حال من آدم قُدي بودم و كله ام مثل خيلي ھا بوي قرمه سبزي مي داد. ناشرم اين يكي را اجازه نداده است كه بگويم، به درد شما ھم نمي خورد كه بفھميد من جزو چه گروه و دسته و مرامي بودم. اين ھا فرع قضيه است. زماني حتي فكر مي كردم كه اگر جزو يك گروه و دستة ديگر ھم بودم و يا به مرامي ديگر اعتقاد داشتم، بازھم وضع ازھمين قرار بود. بحث، كلي است. مھم اين است كه من كله ام بوي قرمه سبزي مي داد و به اين بو تعصب داشتم. حالا شما مي توانيد بگوييد " اعتقاد". براي من ديگر، واژه ھا حساسيت شان را از دست داده اند. حتي برايم چيز مقدسي نمانده است تا برايتان قسم بخورم كه ديگر به معناي ھيچ واژه اي معتقد نيستم. شايد بپرسيد: " پس براي چه ھمين حرف ھا را ھم مي زني؟" خيلي روشن است. براي اين كه از من خواسته اند. و من انجام مي دھم، و به ھمان دليل كه ھمة آن كارھاي ديگر را انجام دادم. اول اين طور فكر نم يكردم. حتي آن موقع كه دستگير شده بودم به ھمه چيز فكر مي كردم جز اين يكي. ھمه چيز به خوبي و خوشي گذشت. مرا توي خيابان دستگير كردند. كمي از ھمان شكنجه ھاي معمول، مثل بستن به تخت و شلاق زدن به كف پا و كمر و باسن، يا شوك برقي و دستبند قپاني و آويزان كردن و سوزاندن با سيگار "وينستون" كه حرارتش بالاتر است. من ھم طبق معمول ھمه را تحمل كردم و قرارھايم را كه سوزاندم، آن وقت ھمه چيز را لو دادم. باز ھم طبق معمول، بازجويم به نتيجه نرسيد، چون ھمة اطلاعات سوخته بود. خودش ھم مي گفت: ھمان موقعي كه مرا مي زده، اعتقاد نداشته است كه من ظرف آن چند ساعت حرفي بزنم و تنھا يك كار اداري را انجام مي داده است. من حرف نزدم، و وقتي ھم حرف زدم، فقط براي اين بود كه ديگر دليلي نداشت كتك بخورم. در حالي كه ھنوز ھم مي توانستم ساعت ھا و شايد روزھا كتك را تحمل كنم و چيزي را لو ندھم. اما حالا كه دليلي نداشت و سازمان پيشرفتة ما حساب ھمه چيز را كرده بود و من مي توانستم دومين قرارم را كه سوزاندم، به راحتي حرف بزنم، بدون آن كه كسي دستگير شود، چه اجباري داشتم كه شلاق بخورم؟ نشستم و ھمه چيز را گفتم و به ريش بازجويم ھم خنديدم. حتي براي اينكه دلش را بسوزانم، گفتم: "خيلي دلم مي خواست تو را ھم مي كشتم." و بازجويم خيلي خونسرد پرسيده بود: " مگه منو مي شناختي؟" گفته بودم: " آره از راديوي انقلابيون اسمتو شنيده بودم و با كارات آشنا بودم. ھمين!" و او چقدر از اين شھرت خوشش آمده بود و درست مثل يك آدم موفق كه از اعتماد به نفسش شنگول است، براي خودش سيگار روشن كرده بود و بعد مثل يك گارسون خوش برخورد، يكي از ھمان ورقه ھاي شبه امتحاني آرم دار را آورده بود كه: " اظھارات خود را با چه گواھي مي كني؟" و من نوشته بودم: " با امضا".