رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'جان آپدايك'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. sam arch

    اندر خبر ويت جان آپدايك

    يادداشتي بر «داستان‌هاي اوليه» اثر جان آپدايك از لوئيس منند برگردان:مهرشيد متولي من اهل گلف بازي كردن نيستم. با همان يك‌ دفعه‌ بازي مطمئن شدم که به جاي يکي بايد دوازده تا توپ بدهند تا بشود بازي کرد. ورزش بازنشسته‌ها است، مگر مي‌شود سخت باشد؟ هر توپي كه مي‌زدم اعتماد به نفس هم با آن از دست مي‌رفت. ديگر مجبور بودم يک جايي طرف‌هاي سوراخ هفتم كوتاه بيايم. آخر، ضربة ششم را به يک اتومبيل زدم- دليل ندارد که بزرگ‌راه آن‌قدر نزديک زمين گلف باشد، ولي اين بماند براي بعد. موضوع اين است اين بازي راز و رمزش را به من نشان نداد، من در عالم گلف در بي خبري ماندم. البته فهميدم که مي‌توانم گلف را از تلويزيون تماشا کنم، که ‌اين امکان هم هست که آرامشي را که خود بازي به نحو غم انگيزي فاقد آن است، تجربه کنم. روي کاناپه ولو شوم و نسبت به نتيجه بي‌تفاوت باشم (که اين قسمتش خيلي مهم است)، آدم گوي سفيدي را تماشا مي‌کند که مسيري غير محتمل را در بزرگترين زمين چمن دنيا طي مي‌کند، و بازي وقت و بي‌وقت با تبليغ اتومبيل‌هاي گران قيمت قطع مي‌شود. يکي از بازيکنان اسمش ببر (Tiger) است و ديگري عشق (Love) .اگر هم يک نوشيدني دم دستتان باشدکه ديگر نور علي نور است. هر خوشي تقاصي احمقانه دارد. تقاص گلف تلويزيوني هم گوش دادن به گزارش‌گري است که ضربه زدن بازيکنان را تجزيه و تحليل مي‌کند. چيزي که به نظر شما مثل يک کار پيوسته و تقريباً آسان مي‌آيد، با حرکت آهسته تبديل به خط و خطوطي گرافيکي و سلسله تطبيق‌هايي مي‌شود که با ظرافت، شانه را با لگن، سر را با بازو، آرنج را با مچ و غيره، ميزان مي‌کند. جايي که شما حرکت‌هاي روان مي‌بينيد، اهل فن خطوط هندسي مي‌بينند، چيزي که براي شما ذاتي‌‌است، براي آن‌ها تشکيلات است -خطوط موازي و طرح‌هاي گسترده، نقاط برخورد، تحليل تا سر حد مرگ. با اين حال، واضح است که‌ اين شرح جز به جز، و مدرج کردن‌هاي مشخص و جداگانه، نقداً همان فرق بين تواناييِ از يك وجب جا توپ را با يک ضربة مطمئن به نيم كيلومتر آن طرف تر زدن است با مثلاً همين‌طوري توپ را به يک اتومبيل زدن و خودمانيم، گفتن اين که فقط يک آدم احمق درست بغل زمين گلف رانندگي مي‌کند. به عبارت ديگر عدم توازن قابل توجهي وجود دارد بين سر راستي يک بازي (ضربه به توپ، با حوصله و زحمت دنبال توپ رفتن، دوباره ضربه زدن تا اينکه بالاخره به يک سوراخ در زمين گلف ختم شود، فعاليتي که خيلي مناسب بازنشسته‌هاست) و دقت فوق العاده‌اي که لازمة بازي است، يعني آن تبحري که با به کارگيري تکنيک مشکلي به دست مي‌آيد و، از نظر تماشاگران معمولي، تقريباً نامرئي‌است. داستان کوتاه هم همين‌طور است. داستان کوتاه مثل يک غزل محدود کننده نيست، ولي نسبت به همه فرم‌هاي ادبي قاطعانه‌تر است. آن‌طور که توسط اولين تئوريسين ژانر مدرن ادگار آلن پو تعريف شده است، هدفش ايجاد «تأثير» است که منظور پو يک چيز فيزيکي است، مثل يک چيز حسي و چون شهرت پو هميشه در فرانسه بيشتر از موطن خودش بود، اصطلاح مناسب تر، frisson است، لرزه. پو مي‌گفت هر کلمه در داستان در خدمت همين تأثير است. همه‌اش براي اين است که آن توپ را با کم‌ترين ضربات ممکن توي سوراخ بيندازيم (تمام شد، ديگر از اين قياس استفاده نمي‌کنم.) گاهي کم‌ترين، ممکن است خيلي زياد باشد، ولي در پايان بايد معادل ادبي جادو باشد. کاري ‌کند که هم بلرزاند و هم پيش‌بيني شود، خواننده داستان منتظر تأثير است، انتظار دارد از آن تأثير حيرت هم بکند. اگر تلاش كنيد اسمي ‌براي حسي كه داستان مي‌گذارد بيابيد، مي‌بينيد داريد بعد از واژه‌هاي: اندوه ناگهاني، لرزش، تقة ذهني مي‌نويسيد، مبهم يا گند يا اگر دانشجو باشيد مي‌نويسيد: «واي». واي دقيقاً يک اصطلاح هنري نيست، وقتي درکش مي‌کنيد که آن‌را حس کنيد. بخشي از موضوع همان دشواري تبديل تأثيري که داستان ايجاد مي‌کند به واژه‌هاست. داستان واژه است و تأثير خاموش است، يا در بهترين وضعيتش همان «واي» است. جيمز جويس به‌اين تأثير مي‌گويد «تجلي» (epiphany) اصطلاحي که معني ضمني کلامي‌ آن در طي سال‌ها موجب سوة تعبيرهاي زيادي شده است. جويس مي‌گويد آن‌چه از «تجلي» منظورش است، فقط «مکاشفة چيستي يک چيز» است، درک ناگهاني چيزي بدون واسطه‌گري جهان. زبان يکي از راه‌هاي اصلي است که جهان به وسيله آن واسطه‌گري مي‌کند. تجلي تجربه‌اي ماورا واژه (بدون واژه) است. «برف تمام ايرلند را فرا گرفته بود.» جمله‌اي به‌اين پيش پا افتادگي، مو به مو مثل گزارش وضع هواست، در واقع در داستان هم گزارش وضع هوا است. اما کتاب «مرده» جان‌دار است چون وقتي به آن جمله مي‌رسيد، همان لرزش ناشي از درکي را به شما مي‌دهد که جويس مي‌خواهد. کتاب «داستان‌هاي اوليه» مجموعه‌اي از داستان‌هاي جان آپدايک است، غير از چهار تاي آن که بين سال‌هاي 1953 وقتي که 21 ساله بود و 1975 نوشته است. بيشتر آن‌ها در نيويوركر چاپ شده است. جان آپدايک، تنها در 28 سال نويسندگي‌اش، كه هنوز هم ادامه دارد، 103 داستان نوشته است، ارنست همينگوي، 69 داستان در تمام عمرش. خواندن داستان‌ها پشت سر هم، احساس خوبي مي‌دهد، نشان مي‌دهد که مي‌شود پشت سرهم داستان‌ها را خواند. غير از يک بخش جداگانه کتاب، داستان‌ها نشاني از اتوبيوگرافي دارند. البته اسم کاراکترها عوض مي‌شود، فضا متفاوت است، ولي اگر اين کتاب را به صورت يک داستان واحد بخوانيد، که به همين صورت هم مرتب شده، متوجه مي‌شويد که داريد تجربيات مردي را دنبال مي‌کنيد که بچگي‌اش در جنوب پنسيلوانيا بوده، به ‌هاروارد رفته، در انگلستان تحصيل کرده، وقتي هنوز خيلي جوان بوده ازدواج کرده، به نيويورک و بعد هم به شهري در شمال بوستون نقل مکان کرده، چند تا بچه دارد و بعد از 20 سال از زنش جدا شده، يعني بيوگرافي مردي که در طول زندگي‌اش، در سال‌هاي زيادي از قرن بيستم، خيلي شبيه جان آپدايک بوده است. آيا زندگي داخلي‌اش هم مشابه کاراکترها بود؟ جوابش را ما نداريم. پسربچه، جوان، مرد مجرد، شوهر، پدر، بيوه مرد داستان‌ها، نوعاً کسي است که به متعارف اعتقاد دارد، دلش مي‌خواهد به متعارف اعتقاد داشته باشد و خواهان چيزي غير از آن نيست و در ضمن کسي است که با ظرافت نامحسوسي از متعارف فاصله دارد، هميشه به نظر يک سايز بزرگ‌تر يا يک سايز کوچکتر از متعارف است. اين آدم، متفکر و تحصيل‌کرده است، گرچه (برخلاف خالقش) اصلاً نابغه نيست. از آدم‌هاي ديگر باهوش تر نيست، برايش هم اهميتي ندارد. سليقه‌اش با سليقه ديگران چندان فرقي ندارد. سيگار مي‌کشد، از مشروب لذت مي‌برد، در تشخيص خوشگلي متعارف زنان استاد است، عاشق زن خودش است حتي وقتي با معشوقه‌اش است و عاشق بچه‌هايش است. ليبرالي است که ليبراليسم دهه 60 نق نقو‌اش کرده است، تا اندازه‌اي به‌اين دليل که فکر مي‌کند ليبرال‌هاي دهه 60 موضوع را زيادي جدي گرفته‌اند، ولي بيش‌تر به‌اين دليل که قدردان آسايش رفاهي طبقه متوسط آمريکاست و درک نمي‌کند که چرا مد شده ‌اين زندگي را ويران کنند. چيزي که او را نسبت به بقيه متفاوت مي‌کند، چيزي که موجب اين فاصله دائمي‌اش از متعارف مي‌شود، واقعاً فقط يک چيز است، مرگ او را تسخير کرده است. کتاب، ژانر تسخير شدگي دارد. وقتي پو دربارة عملکرد داستان مي‌نوشت، يکي از تأثيرهايي که در نظر داشت، بدون شک همين دون دون شدن پوست بود و بدون اين که بخواهيم تحقير کنيم يا صرفاً دربارة داستان عامه پسند صحبت کنيم، داستان ارواح، نمونه‌اي از اين فرم است. علاوه بر پو، بسياري از داستان نويسان بزرگ انگليسي زبان، داستان‌هايي درباره روح نوشته‌اند. بعضي از آن‌ها «کنج شادماني» هنري جيمز، «شبح ريكشا» راديارد کيپلينگ، داستان‌هايي است که به معناي دقيق کلمه دربارة ارواح يا چيزهاي خيالي‌است. ولي بسياري از داستان‌هاي مشهور مثل «ديو در جنگل»، «مري پوست گيت» و «رازگو»، داستان‌هايي دربارة تسخير شدگي است. «مرده» داستان تسخير شدن به وسيلة روح «ميشل فرمن» است. چيزي ماورا طبيعي که پيرامون فرم نهفته است. داستان‌هاي او.هنري و اچ.اچ.مونرو که احتمالاً از داستان‌هاي ارواح محبوب‌ترند، اساساً با نشان دادن عملکرد نوعي واسطة ماورا طبيعي، تأثير «واي» را ايجاد مي‌کنند. جي.دي.سالينجر قطعاً بالاتر از اين نوع داستان دلهره‌آور است: او در «تدي» اين کار را با يک استخر خالي مي‌کند. داستان‌هاي معاصر البته، در اکثر مواقع، ماورا طبيعي را با خيال راحت زير کف اتاق پنهان مي‌کنند ولي با اين کار فقط دل مشغولي وسواس‌گونه به مرگ را تکان دهنده‌تر مي‌کنند چون مرگ حالا فقط به صورت نابودي جلوه مي‌كند، غيبت محض. شکل به اصطلاح بي اهميت مرگ در داستان‌ها، به عواطف و حسرت گذشته مربوط است. آپدايک استاد اين فضاهاست. يکي از مشهورترين داستان‌هايش «خوشبخت تريني که من بودم» (1958) است. اين داستان که نسبت به داستان‌هاي آپدايک بلند است، دربارة مردي است که همان شبي که شهر زادگاهش را ترک مي‌کند تا به شيکاگو پيش زني برود که قرار است با هم ازدواج کنند، به يک مهماني مي‌رود. شادترين لحظه، لحظه‌اي ‌است که وارد بزرگراه شده، رهسپار شيکاگو مي‌شود. لرزه (اصطلاح بهتري است؟) وقتي دست مي‌دهد که مي‌فهميم اين‌ها را سال‌ها بعد است که دارد تعريف مي‌کند. يعني وقتي که دوباره پيش زني مي‌رود که قرار بود با او ازدواج کند. فرم عالي مرگ در داستان‌ها را با گفته جويس از «چيستي يک چيز» بايد شکل داد که در نوعي يک‌نواختي يا سرماست که در داستان‌هاي ارنست همينگوي يا ريموند کارور نشان داده شده است. راه ديگر براي توضيح درک چيستي يک چيز، اين است که بگوييم درک چگونگي دنيا است وقتي که ما مرده‌ايم. هشياري غژغزي پايان ناپذير است، تلاشي جنون‌آميز براي حفظ ظاهر، کاري ‌کنيم که بازي هميشه بازي ما باشد. اگر اين غژغژ ناگهان متوقف شود، اگر ما از آن نظر مرده باشيم، دنيا بدون‌هاله و بدون تأثير مي‌شود، دستگاهي مي‌شود براي نشان دادن تصاوير پشت سرهم، سر و صداي پروژکتور سينما. داستان The Big Two-Hearted River همينگوي، دربارة وقوع همين ترس است. همين‌طور داستان «پر کبوتر» آپدايک (1960) که داستان پسري است که مي‌خواهد در انبار غله خانواده، کبوترها را از بين ببرد. آپدايک داستان عالي ديگري هم در اين سبک دارد به نام "معامله"(1973). "معامله" که در نيويورکر چاپ نشده بود، اولين بار در وويي (Oui) چاپ شد که نهادي ‌وابسته به پلي‌بوي قديمي بود. دليل چاپ نشدنش آن بود که داستان با تمام جزيياتش دربارة مردي، و شامگاهي با يک فاحشه است. چاپ آن در آن نشريه عجيب بود چون آپدايک يک نويسندة نيويورکر بود، حرفه‌اش اين بود. مجله‌اي که خشکه مقدسي قابل توجهي دارد چون ظاهراً داستان «خداحافظ کلمبوس» ويليام شوان به خاطر اشاره‌اش به ديافراگم، رد شده بود. بنابراين آپدايک به خودش زحمت نداد که «معامله» به دست داوران نيويورکر برسد. در پيشگفتار کتاب «داستان‌هاي اوليه»، آپدايک چند داستان کوتاه نويس تأثيرگذار را نام مي‌برد. مي‌گويد که دين اصلي اش -مي‌پذيرد که ممکن است مشهود نباشد- به همينگوي است. واقعاً هم مشهود نيست. همينگوي به نسل نويسندگان آپدايک نشان داد که امکانات داستان چيست و با يک ديد بسيار کارشناسانه، چند تايي از قواعد آن‌را آموزش داد (اهميت مخفي کردن اطلاعات، استفاده از گفت‌وگو براي رساندن مفهوم به طوري که مثلاً گفت و گو دربارة گربه‌اي زير باران، آناتومي ‌ازدواج بشود) ولي آپدايک در توصيف، سخاوتمندتر از همينگوي است و همين‌طور در حواشي. در مورد اشاره به اخلاق، خرافه پرست نيست: معتقد نيست که اگر نتيجه را در يک کلمه خلاصه کند، تأثير را از بين مي‌برد. "فروشگاه A&P » (1960) يکي از عالي‌ترين داستان‌هاي آپدايك، درباره پسرکي صندوق‌دار در سوپر مارکت است که سه دختر با مايو وارد مي‌شوند. داستان با اين کلمات تمام مي‌شود: احساس کردم از حالا به بعد چقدر زندگي برايم دشوار مي‌شود. احتمالاً همينگوي اين فکر را به کلة کاراکترش نمي‌انداخت يا به او اجازه نمي‌داد که احساسش را بيان کند، ولي اين همان جمله‌اي است که در داستاني که به لحاظي تمام وضعيت رقت‌انگيز زندگي در زمان جنگ سرد را در يک حکايت کوچک عالي فشرده ، يک‌دفعه تقه مي‌زند. وقتي آپدايک پا به صحنه ادبي گذاشت، خداي داستان نيويورکر، سالينجر بود و چند تا از داستان‌هاي همين کتاب «داستان‌هاي اوليه» سالينجري‌ است (که اصلاً تقليدي نيست): «چه کسي رزها را زرد مي‌کند؟»(1956) و «بهترين اوقات او»(1956). «دوستاني اهل فيلادلفيا»(1954) اولين داستاني بود که نيويورکر خريد و تنها داستاني است که واقعاً پايان بندي سبک او.هنري دارد (گرچه خود آپدايک در پيشگفتارش مي‌گويد که در آن پايان بندي، چيزي به سالينجر مديون است). به عنوان يک نويسندة صاحب سبک، آپدايک خيلي به ناباکوف نزديک است. ناباکوف، يکي از نويسندگان ليست 6 نفره آپدايک است که از آن‌ها آموخته است و هم‌چنين در تعهد وظيفه شناسانه به وضوح فوق‌العادة زبان‌شناسي، با او شريک است. ولي شخصيتي که آپدايک با غرولند با او تجديد خاطره مي‌کند، جويس است. با غرولند گفتم چون آپدايک به قدري نويسند‌ةآمريکايي ‌است که آدم احساس مي‌کند بايد منحصراً از سرمنشا آمريکايي فوران كند. اولين داستان اين کتاب، «عزيزم هرگز نمي‌فهمي‌که چقدر دوستت دارم»(1960)، قطعاً به Araby جويس مديون است. در «دنبال زن خود افتادن»(1960) به خصوص سرود نيايش همسر پرستي است كه با به يادآوردن مولي بلوم که بند جورابش را پاره مي‌کند، شروع مي‌شود. اما همه‌جا نقش ِتمثيل ِعشاة ربّاني را كه در بطن زيبايي‌شناسي ِجويس است، ‌هم‌چون روح در ذات مرده مي‌دمد. اوليس با عشاي رباني يک راهب آغاز مي‌شود و موضوع داستان «مدرسه موسيقي»(1966) احتمالاً همان‌قدر صراحت دارد که هر نويسنده‌اي به خودش اجازه مي‌دهد. در داستان «دنيا نان عشاي رباني است»، قصه گو مي‌گويد «بايد جويده شود» که يعني چرا زندگي متعارف، اگر واقعاً بتوان آن را بدون نگراني درک کرد، کافي است و چرا به اين‌ دليل که هرگز نمي‌توان آن‌را بدون نگراني درک کرد، ما اين داستان‌ها را داريم. اولين داستان اين مجموعه، در سال 1953 نوشته شده که آپدايک در ‌هاروارد، سال آخر بود. "آس در سوراخ" آسِ عنوان داستان يک پسر جوان است که زماني ستارة بسکتبال تيم Olinger High بوده و حالا در يک پارکينگ اتومبيل کار مي‌کند و با زني غمگين ازدواج کرده و يک دختر بچة پرسروصدا دارد – ربيت اصلي. ربيت مثل آپدايک گلف بازي مي‌کند. صحنه‌اي به ياد ماندني در داستان «بدو خرگوش» هست که ربيت با کشيش کليساي اسقفي ناحيه، گلف بازي مي‌کند. گلف، بهانه‌اي است براي گفت‌وگو درباره دلايل ربيت براي ترک زن و بچه‌اش. ربيت تلاش مي‌کند که اسمي ‌براي حکمتي که زير سرش را بلند کرده بگذارد، ولي بهترين چيزي که به ذهنش مي‌رسد، «اين» است. کشيش کمي‌ مسخره‌اش مي‌کند. ربيت دلخور و عصباني مي‌شود و در کمال تعجب خودش، يک ضربه فوق العاده مي‌زند، حرف ندارد، توپ توي زمين چمن مي‌رود و مي‌رود. ربيت بر مي‌گردد و به کشيش مي‌گويد: «اين، همين، اين.» اين همان غير قابل انتظاري است که منتظرش هستيم. اختصاري که در داستان کوتاه است، اهم مطلب است. آدم در داستان کوتاه، مثل رمان، گم نمي‌شود. کوتاه‌تر از آن است که بشود آن‌را زمين گذاشت و بعد به سراغش رفت. بنابراين اختصار زمينه‌اي است که فضيلت مي‌تواند شکوفا شود. زيرا که توجه به نوشتن هرگز دور از تجربيات خواندن نيست. به نظر داستان مي‌گويد که چيزي فراتر از زبان وجود دارد ولي فقط زبان، فقط اين زبان، مي‌تواند افشايش کند. آپدايک استاد مسلم است و کتاب «داستان‌هاي اوليه» به لحاظي نمايشگاه عظيمي‌ از جملات آپدايک است با پيچ و تاب‌هاي دوست داشتني و جزئيات درخشان. آپدايک فقط اشيا را توصيف نمي‌کند، در توصيف صدا هم متبحر است.خبرويت گاهي مي‌تواند عامل بازدارنده شود، مثل وقتي كه آدم در مي‌يابد به جاي اين‌که به موسيقي گوش کند دارد فکر مي‌کند كه نوازنده چقدر فوق العاده است. ولي اين خبرويت در داستان‌ها اصلاً مشکل به وجود نمي‌آورد. کل قضيه ‌اين است که زبان را واداريم تا قدري نمايش ماوراة طبيعي خود را اجرا کند، يعني آثار قلم توي يک صفحه را، به يک عاطفه، به يک تأثير، تجسم چيزي که آن‌جا نيست، به يک روح، تبديل کند.آدم مي‌تواند بگويد پيچيدگي تشکيلاتي که‌اين‌ها را به وجود مي‌آورد زير سطح ظاهري نوشته مخفي شده است، الا اين‌که نوشتن خودِ تشکيلات است. ايجاد يك حس در جايي که حسي وجود ندارد و فقط واژه است يا توپ گلف، آدم را خشنود مي‌كند. آدم‌هايي مثل آپدايک يا تايگر وودز، با کاري که مي‌کنند شما را آگاه مي‌کنند که ‌اين خشنودي نه تنها در زندگي امکان پذير است بلكه مي‌تواند تا حد عالي‌ترين خشنودي زندگي باشد. اين دو وقتي کارشان را کردند، رو به ما مي‌کنند انگار که بگويند: «اين، همين.» نيويوركر 2003(به بهانة چاپ كتاب «داستان‌هاي اوليه» آپدايك) منبع
×
×
  • اضافه کردن...