جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'تشنه گی'.
1 نتیجه پیدا شد
-
[h=2]اجازه بدهید همچنان گمنام بمانم، از شهر و کس و کار و افکارم چیزى نگویم و فقط به ماجرایى اشاره کنم که به زمان خیلى دورى برنمىگردد.[/h] بخش ادبیات تبیان اجازه بدهید همچنان گمنام بمانم، از شهر و کس و کار و افکارم چیزى نگویم و فقط به ماجرایى اشاره کنم که به زمان خیلى دورى برنمىگردد. همین چند وقت پیش بود که از سر اجبار یک سالى پیش آن پیرمرد زندگى کردم. پیرمرد مثل بیشتر آدمها موجود وحشتناک و در عین حال قابل ترحمى بود. بیشتر وقتها دلم مىخواست گلویش را فشار بدهم و کار را یکسره کنم، اما باز دچار دودلى مىشدم و دست نگهمىداشتم تا بیشتر زنده بماند و بههمان نسبت بیشتر زجر بکشد. گاهى هم از سر دلسوزى او را نمىکشتم؛ هر چند که خودش تمایلى به ادامه زندگى نداشت و در انتظار کسى بود که شهامت به خرج دهد و او را روانه گورى کند که از مدتها پیش آماده کرده بود. کمحرف بود. هفتهاى یک یا دوبار و در بهترین وضع سه دفعه زبانش را به حرکت وامىداشت. شبى که همه خواب بودند، در جواب حرفهاى طولانىام بالاخره به حرف آمد؛ با همان خست همیشگى، شمردهشمرده، و با لحنى خسته و آرام که بىرمقىاش کلافهام مىکرد، گفت: به شرف داشته و نداشتهام قسم مىخورم که این داستان را کلمه به کلمه از کتاب قابوسنامه نوشته امین عنصرالمعالى اسکندر ابنقابوس ابنوشمگیر مىگویم؛ کتابى که او در سال جهارصد و هفتاد و پنج هجرى قمرى جهت تعلیم و تربیت فرزندش «گیلانشاه» نوشت. بگذریم از اینکه این آقا، منظورم گیلانشاه است، بعد از سالها مبارزه با ظلم و بىعدالتى و مشت هوا کردن و کف به دهان آوردن و تحمل زندان و تبعید، کارش به نزولخوارى و معامله ارز و دلالى و زنبارگى و تریاککشى و میخوارگى و مال مردم خوری کشید و ثابت کرد که حرفهاى پدرش پشیزى نمىارزند، اما مضامین آن کتاب هنوز هم براى من ارزش خاص خود را دارند. سرت را درد نمىآورم. در کتاب قابوسنامه به تصحیح و حاشیهنویسى پروفسور فیصل عبدالله فیصل چاپ سال دو هزار میلادی قاهره، در یکى از صفحهها که بر حسب اتفاق در تمام نسخهها شمارهاش چاپ نشده است، از زبان مردى آمده است که: روزى روبهروى دخترى بسیار جوان نشسته بودم. سوگند مىخورم بهحدى زیبا بود که چیز دیگرى را نمىدیدم؛ مگر طپانچهاى را که رو به من در دست گرفته بود. سوال دختر عجیب بود ولى تازگى نداشت: «یک مرد دانا هر چه دانایىاش بیشتر مىشود، مىگوید که نادانترم. یک مرد ثروتمند هر چه پولدارتر شود، بیشتر احساس فقر مىکند. تو دوست دارى کدامیک باشى؟ یک جواب تو را به مرگ مىرساند و یکى دیگر به من.» در چم و خم پیدا کردن جواب بودم که یادم افتاد پنجاه سال پیش عین همین اتفاق برایم افتاده بود. آنبار دخترى دیگر، و در همین حد زیبا، خیلى جدى اما با مهربانى هر چه تمامتر پرسیده بود: «دوست دارى سیاستمدار شوى و زندگى دیگران را جزیى از دارایىات به حساب بیاورى یا هنرمند شوى و زندگىات را متعلق به مردم بدانى؟» من در جواب آن دختر، که او هم طپانچهاش را رو به قلبم گرفته بود، گفتم: «هنرمند.» و او شلیک کرده بود؛ درست به قلبم. باز در فراز و فرود افکارم بودم تا جواب نهایى را پیدا کنم که بهخاطر آوردم صد سال پیش هم روبهروى دخترى زیبا و طپانچه بهدست نشسته بودم و او با تبسمى دلنشین پرسیده بود: «دوست دارى فرمانده جنگى شوى و مثل اسکندر فاتحانه وارد سرزمینهاى دیگران شوى یا یک صیاد ساده؟» در جواب گفته بودم: «یک صیاد ساده ولى دعا مىکنم که ماهىها در تورم نیفتند.» و او رو به قلب من شلیک کرده بود. اینبار در دادن جواب احتیاط کردم. دختر با شرمى شرقى و ملایمتى غربى تذکر داد: «من منتظرم.» بیشتر به فکر فرورفتم. دیر به صدا در آمدم: «دوست دارم تاجر شوم.» بىهیچ مکثى، به شرفم قسم که بىمکثى طپانچه شلیک شد، اما دریغ و درد که ایندفعه، و فقط این دفعه، گلوله واقعى بود و لوله طپانچه رو به خود دختر. قلبش شکافت. من ماندم و آن مایع تحریککننده و آشوبزایى که از بدنش مىجوشید. پیرمرد ساکت شد. سعى نکرد اشکهایش را از روى صورت پلاسیده و استخوانىاش پاک کند و همچنان خیره مانده بود به من؛ دو ساعت شاید هم سه روز یا چهل هفته. به وجدان داشته و نداشتهام سوگند مىخورم که از این موضوع چیزى یادم نمانده است.