جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'ترجمه رضا خاکیانی'.
1 نتیجه پیدا شد
-
پیرمردی خیلی خونـسرد نوشته ماریتا جوداکووا ترجمه رضا خاکیانی
spow پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان های کوتاه
پیرمردی خیلی خونـسرد نوشته ماریتا جوداکووا ترجمه رضا خاکیانی کارآگاه کرافت صفحه «اخبار جهان» روزنامه را باز کرد و با قیافهای حاکی از رضایت به نشانه تایید، سر تکان داد. خبری که در انتظار خواندنش بود، در آن صفحه چاپ شده بود: «دیروز، ۱۶ ژانویه اخترشناسان بار دیگر از مشاهده پدیده عجیبی در سیاره «پریان دریایی» شگفتزده شدند. آنان بر سطح بسیار وسیعی از این سیاره، در حدود ده هزار کیلومترمربع، نور شدیدی مشاهده کردهاند که منبع آن ناشناخته است. بروز چنین پدیدههایی در این سیاره از بیست سال پیش آغاز شده است. استیون و لیومی، برجستهترین پژوهشگران تمدنهای ماورای زمینی، این پدیدهها را فاجعههای بسیار مخربی برای ماده و موجودات زنده میدانند. به نظر آنان ناتوانی آشکار در پیشبینی این فاجعهها و مقابله با آنها با تمدن موجود در سیاره پریان دریایی، که علم ما آنرا بسیار تکاملیافته میداند، تضادی آشکار و توضیحناپذیر دارد. باید خاطرنشان کنیم که تا کنون دوره پیدایش این نورها در طی دو دهه اخیر و نه هیچ قانون دیگری در مورد آنها مشخص نشدهاست.» کرافت همچنان که روزنامه را تا میکرد با خود گفت: «معلوم است دیگر، تا حالا که نتوانستهاند و هرگز هم نخواهند توانست.» او بادقت خبر را برید و در پرونده قطوری گذاشت و بقیه روزنامه را در سبد کاغذهای باطله پرت کرد و به سختی از جایش بلند شد. گرما بهطور محسوسی فروکش کردهبود و او میتوانست پیش پیرمرد برود. پیرمرد با پای برهنه در باغ بود و غروب آفتاب رنگ سرخی به پیراهنش داده بود. او گاهگاهی تختهای را رنده میکرد تا آنرا به رویه نیمهکاره میز نصب کند. تخته صاف و براق بود و هرچند تختههای دیگر از زور استفاده رنگورو رفته بودند، اما میز به نظر پیرمرد نو میآمد: میزی مناسب پذیرایی از میهمانان که پشت آن بنشینند و از آبوهوا یا از محصول سیب که در آن سال فراوان بود، صحبت کنند. سبدهای پر از میوه همانجا پای درختها بود. نباید فراموش میکرد که پیش از نشستن شبنم، آنها را به انبار ببرد. در صدا داد و پیرمرد کارآگاه کرافت را دید که از دور کلاهش را تکان میداد و شادمانه فریاد میزد: وقت استراحت نیست؟ پیرمرد تراشهها را جارو کرد و تخته را بین آن دو تای دیگر قرار داد تا صبح فردا آنرا میخ بزند. سپس از میهمانش خواهش کرد که پشت میز بنشیند. اما او مثل همیشه از این کار سر باز زد و روی کنده کوچکی پای یک درخت شمشاد نشست. پیرمرد از بیاعتنایی میهمان نسبت به کارش کمی رنجیده بود. اما چندان به دل نگرفت و رفت که نوشیدنی و لیوان بیاورد. آنها در آرامش با هم از هر دری گپ زدند تا اینکه شب فرارسید. آنگاه بهآرامی با هم خداحافظی کردند و پیرمرد کرافت را با مهربانی تا آنسوی پرچین همراهی کرد و کرافت راه خانهاش را درپیش گرفت. پیرمرد برگشت و بیآنکه چراغی روشن کند به رختخواب رفت. جیرجیرکی در راهرو آواز میخواند. زنجرهها در زیر درختها صدا سردادهبودند. پیرمرد به درختهای سیبش فکر کرد و به کرافت، مرد خوشقلبی که بهراحتی میتوانست با باغبان احساس صمیمیت کند و اگر از سالها پیش تا کنون با او دست ندادهبود، بیشک به این خاطر بود که یک بازرس پلیس باید به فکر درجهاش هم باشد، وگرنه کسی از او حساب نمیبرد… سرانجام پیرمرد به خواب رفت. در این مدت کرافت بهسوی خانهاش میرفت و سنگینی آسمان ظلمانی را بر شانههایش حس میکرد. مدام آه میکشید و عرق پیشانیاش را خشک میکرد. شبها تعادل ذهنیاش را از دست میداد و دیگر نیرویی برایش نمیماند تا سرش را بلند کند و سیاره پریان دریایی را تماشا کند. سیارهای که به طرزی خاص و شوم در هستیاش دخالت کردهبود. با این همه جای آنرا در گنبد آسمان بهخوبی میدانست و بیهیچ تردیدی میتوانست آنرا با انگشت نشان دهد. هرگز آنرا جز با چشم غیرمسلح ندیدهبود. تلسکوپی در اختیار نداشت و هیچ نیازی هم به آن نداشت. اخترشناسان با تمام تلسکوپهای جهان نتوانستهبودند به چیزی پی ببرند که او از بخت بد و بیآنکه نفعی به حال کسی داشتهباشد، دریافتهبود. کرافت آدمی باهوش بود و بهخوبی میدانست که اگر برای اعلام کشفش به اداره اختراعات و اکتشافات برود، تا آخر به حرفش گوش نخواهندداد و دو مرد تنومند، از همانها که همیشه جلوی در ادارهها ایستادهاند، بیصدا از پشت سر به او نزدیک میشوند، دستهایش را با چالاکی به پشت میپیچانند و او را با خود به منطقهای سرسبز، به بیمارستان اخترشناسی میبرند. در آنجا تخت خالی یافت نمیشد و بیمارستان همیشه از کاشفان اختران تازه و فضانوردان خودساخته پر بود. این عین عدالت بود. اگر با کارآگاه کرافت چنین رفتاری میشد، او با اشاره سر آنرا تایید میکرد. به این دلیل بود که هرگز پا به اداره اخترشناسی و اکتشافات نمیگذاشت، زیرا همانقدر از واکنش ثبتیها مطمئن بود که از رابطه بین سیاره پریان دریایی و باغبان پیر. این فکر جنونآمیز در ماه ژوئیه بیستسال پیش به ذهنش راه یافتهبود. باغبان در آن زمان پیر بود، اما او هنوز جوان و در فکر ازدواج بود. چون نامزدش شبها کار میکرد، او هم میرفت و وقتش را در باغ پیرمرد به کشیدن پیپ و خواندن روزنامه میگذراند. بیش از همه به خبرهای مربوط به اخترشناسی علاقمند بود که به تفصیل در روزنامه چاپ میشد. به ستارهها و سیارهها میاندیشید و بهخصوص به سیاراتی که دانشمندان از مدتها پیش اعلام کردهبودند که در آنها موجودات ذیشعور زندگی میکنند، بیآنکه تا آن زمان توانستهباشند با آن دنیاهای فوقالعاده دوردست ارتباطی برقرار کنند. آن روز او برای اولینبار پشت میز چوبیای که پیرمرد ساخته بود، نشسته بود. میزی بود محکم که پایههایش در زمین فرو رفتهبود. کرافت روزنامهاش را روی میز پهن کردهبود و این خبر را میخواند که دیروز از ساعت یک بعدازظهر به وقت گرینویچ، ذوب شدید لایههای عظیم یخ در سیاره پریان دریایی آغاز شده و این امر مصیبتی است که تمدن آنجا را تهدید میکند. ذوب یخ در حدود ساعت هشت شب به کلی قطع شدهبود. گویی کوره سوزان غولآسایی در این سیاره روشن کردهبودند.