جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'تاريخ در تاريخ بيهقي'.
1 نتیجه پیدا شد
-
دکتر عباس ميلاني حدود هزار سال پيش، ايران دوران تاريخي سخت مهمي را پشت سر گذاشت، بسياري از بزرگان فکر و ادب فارسي در سدههاي چهارم و پنجم ه.ق، يعني در دوران سيادت سامانيان، غزنويان و سلجوقيان ميزيستند. در شعر فردوسي، فرخي، منوچهري و خيام، در فلسفة ابوريحان بيروني، ابوعليسينا و ناصر خسرو، در عرفان خواجه عبدالله انصاري و ابوحامد غزالي و بالاخره در نثر، ابوالفضل بيهقي و عنصرالمعالي کيکاووس و خواجه نظامالملک برخي از ستارگاني بودند که آسمان ادب و انديشة آن روزگار ايران را به جمال آثار خود آراستند. اين دوران از لحاظ تاريخي نيز اهميتي ويژه دارد. حکومت سامانيان دوراني از «استقلال و نفس کشيدن» براي ايرانيان پديد آورد؛ «زبان فرس جديد» به وجود آمد و «صنف دهقانان ايراني که حافظان سنن و روايات قديم و اصول مملکتداري ايران بودند» ميداندار عرصة سياست و فرهنگ شدند. اما اين دوران ديري نپاييد و شاهان ايراني به دست غلامان ترک برافتادند و بدينسان «...غزنويان... و سپس سلسة سلجوقي جاي آن خاندان را در ايران گرفت و در اندک مدت بر تمام ايران مسلط شد.» در آن زمان انگار دست کم دو نوع برخورد يکسره متفاوت با اين تحول شکل پذيرفت. از سويي فردوسي ميراث دهقانان ايراني و تواريخ مکتوب و شفاهي ايران پيش از اسلام را احيا نمود. زبان فارسي را به سنگري ديرپا براي حفظ فرهنگ ايران بدل کرد و روي خوشي به سيطرة ترک و عرب نشان نداد. با زباني سرکش و سره، و به لحني پراندوه از روزگاري که «از ايران وز ترک وز تازيان» نژادي نو وبيريشه پديد آمده و «بندة بيهنر» بر تخت شهرياري نشسته است. از سويي ديگر، ابوالفضل بيهقي در تاريخ پرآوازة خود، که چند دهه پس از شاهنامه نگارش يافت، برخوردي به گمانم متفاوت با فردوسي پيش گرفت. هدف من در اينجا بررسي يکي از جنبههاي تاريخ بيهقي است. ميخواهم فلسفة تاريخ و روش تاريخنگاري او را بر رسم و برخي از پيامدهاي اجتماعي اين نوع نگرش و بافت روايي و زباني ملازم آن را بسنجم. شايد بهترين تمثيل نحوة برخورد بيهقي با سيطرة ترکان و اعراب را بتوان در يکي از حکايات منقول در خود تاريخ بيهقي سراغ کرد. سخن از ابراهيم ينال است و او از جمله ترکماناني بود که در دوران مسعود غزنوي به گوشه و کنار ايران حمله مينمودند. مورخان و جامعهشناسان گفتهاند که يکي از تضادهاي عمدة تاريخ ايران، و شايد يکي از علل واپسماندگي اقتصادي آن، تنش فرساينده و دايمي ميان قبايل اسکان نيافته (چون ترکمانان آن زمان) و تمدن و مدنيت شهري و اسکان يافته بوده است. بيهقي اين تضاد را به شکلي سخت زيبا بيان ميکند و در وصف ابراهيم و همپالکيان او مينويسد: «بيابان ايشان را پدر و مادر است، چان که ما را شهرها». به هر حال اين فرزندان بيابان، طمع به فتح نيشابور داشتند که در آن زمان از نادره شهرهاي جهان بود. آن بيرغبتي به نبرد با نيروهاي قاهر، آن طاعت اجباري در برابر «آتش که بال گرفته»، آن واگذاشتن سرنوشت در دست خداوندان ملک و ملکوت، آن گريستن پنهاني پيران و آن خندة تلخشان بر «تجمل فرسودة» آن مشت بيابانگردي که آن روز، از سرِ ادبار زمان، سوداي تخت نيشابور در سر ميپختند همه، به گمانم، تمثيليست از نگاه و برخورد خود بيهقي به تاريخ. او که خود براي چند دهه کارگزار دربار غزنوي و سلجوقي بود و کاتب دربار حساب ميشد و در زير و بم سياست آن دوران شرکت داشت، در عين فرمانبرداري، در عين مداحي حکام، آنان را مورد انتقاد نيز قرار ميداد و از نيشخند پنهاني هم ابايي نداشت، گرچه روايتش از تاريخ اين تبار دستکم در ظاهر، و به ادعاهاي مکرر خود راوي، ثناي اين سلاطين، به خصوص مسعود است، اما در پس اين ثناي ظاهري، در کنار تسليم ظاهري راوي در برابر اين «آتشي که بالا گرفته»، برخي از کاستيهاي قدرت حاکم را نيز برملا ميکند. گاه به زبان اشارت و ايجاز زماني به تلويح و تلميح، قدر قدرتي سلجوقيان را مينکوهد، قدارهبنديشان را نشان ميدهد و از تباهي روزگار مردم مينالد و با ترکيبي زيرکانه از همة اين ظرايف يکي از مهمترين کتابهاي تاريخ را از خود بهجا ميگذارد. به رغم اهميت کمنظير اين کتاب، نزديک به هزارسال عنايت چنداني به آن نشان داده نشد. تنها در دو سدة اخير بود که بيهقي «کتابي همه پسند و همه خوان» شد. اين اهميت تازهياب تصادفي نيست. دکتر فياض آن را جزئي از جريان «تجدد ادبي» ميخواند. در عين حال بايد اضافه کرد که با هجوم غرب، ضرورت خودشناسي تاريخي براي ما ايرانيان اهميتي حياتي يافت. اين خودشناسي از سويي معلول نفوذ غربيها و رواج راه و رسم جديد آنها در قرائت و تدوين متون تاريخي بود و از سوي ديگر، براي مبارزه با اين نفوذ ضرورت داشت. رواج تجدد، نياز و روش خودشناسي تاريخي را به ارمغان آورد. ستيز با نفوذ استعماري، که گاه ملازم رواج تجدد بود، بر ضرورت اين خودشناسي و براهميت کسب و تثبيت هويت قومي پرقوام و ريشهدار افزود. تاريخ بيهقي از جنبههاي گونهگون اهميتي ويژه دارد. نثر بيهقي، که اغلب به شعر پهلو ميزند، از شاهکارهاي تاريخ ادب فارسي است. منتقدان و مورخان و زبانشناسان از غناي واژگان آن، از سلاست بيان و زيبايي ترکيبهايش سخن فراوان گفتهاند. بيهقي عبارات ديواني و اسناد و مدارک دولتي زمان خودش را با وسواسي ستودني و دقتي حيرتآور ضبط و ثبت کرده است. روايتش از تاريخ در عين ايجاز، به غايت ريزبين است. ملکالشعراة بهار در سبکشناسي خود مختصات نثر بيهقي را برشمرده و در عين حال سياههاي به راستي حيرتآور از واژههايي ارائه کرده که نخست از طريق تاريخ بيهقي به زبان فارسي وارد شد. شايد بتوان ادعا کرد که نقش بيهقي در تدوين نثر فارسي همسنگ نقش شکسپير در شکلبندي زبان انگليسي مدرن بود. از سويي ديگر، دکتر يوسفي «آهنگ و طنين خاص» نثر بيهقي را ميستايد و مينويسد: «هر ايراني فارسيدان در کلام بيهقي موسيقي پر تاثيري حس ميکند...نثر وي زنده و پرتحرک و با حال از آب درآمده و به اقتضاي مقام حرکت و وقار يا اوج و فرودي آشکار دارد. تصوير بزم امير مسعود بر روي جيحون با ضربي چنين کوتاه و سريع و نشاط انگيز است... در جنگ طلخاب سخن طنطنهاي ديگر دارد و رزميست...آنجا که موضوع مستلزم تامل و انديشه است، لحن بيهقي آرام و سنگين است...همه جا موسيقي کلام با انديشه و معني سازگاري درخشان دارد». در هر صفحه از تاريخ بيهقي نمونههاي زيبايي از اين همخواني و سازگاري سبک و انديشه را سراغ ميتوان کرد. در مرگ استادش بونصر مشکان ميگويد «قلم را لختي بر وي بگريانم» و نثري به راستي محزون مينويسد. از سويي ديگر، در وصف حسنک وزير، نثر بيهقي لحني در آن واحد حماسي و اندوهزده مييابد. مينويسد: «جبه و پيراهن بکشيد و دورانداخت با دستار، و برهنه با ازار بايستاد و دستها در هم زد، تني چون سيم سپيد و رويي چون صد هزار نگار». البته در کنار الفتي که امروز با نثر روان بهقي احساس ميکنيم، احساسي از غربت هم گاه هنگام قرائتش، به گمانم، عارضمان ميشود. سنوات او به زبان عرباند («سنه اثنين و عشرين و اربعمائه»)، بسياري از شخصيتهايي که صفحات کتابش را پر کردهاند، اسامي غريب و نامالوفي دارند. نثرش را ميتوان از نخست نمونههاي نثر عربزده دانست. اين دو پارگي ميان رواني زبان و انس امروزي ما با آن از يک سو، و بيگانگي اسامي و تقويم تاريخي آن، از سويي ديگر، را ميتوان به حساب دوپارگي ديرپاي تاريخ ما، و ديرپايي سنتهاي پيش از اسلام ايران با واقعيت سيطرة اعراب و ترکان گذاشت. سبک و زبان تاريخ بيهقي از جنبة ديگري نيز اهميت فراوان دارد. دکتر يوسفي بيهقي را نه تنها «مورخي بلند پايه بلکه نويسندهاي بزرگ» ميداند که با باريکبيني و هنرمندي «فضاي هر داستان را تصوير کرده». بسياري از اهل فن ريشههاي بافت روايي و ساخت زباني داستان معاصر فارسي را در آثاري چون تاريخ بيهقي سراغ ميکنند. محتويات کتاب تاريخ بيهقي دست کم به اندازة سبک آن پراهميتاند. آنچه امروز به عنوان تاريخ بيهقي به دست ما رسيده بخش کوچکي از کل اثر اوست. بيهقي، که نوزده سال دبير دستگاه غزنوي و سلجوقي بود، سي جلد کتاب نوشت که «پنجاه سال را شامل است و بر چندين هزار ورق ميافتد» و امروزه تنها مجلد پنجم تا دهم آن در دست ماست. به علاوه، خود بيهقي به صراحت يادآور شده که بسياري از اسناد و مدارکي که قاعدتا ميبايست جزئي از کتاب ميشد، از ميان برده شده است. مينويسد: «و اگر کاغذها و نسختهاي من به قصد ناچيز نکرده بودندي، اين تاريخ از لون ديگري آمدي...» علاوه بر اين، بيهقي از برخي شعرا و شخصيتها و اهل قلم سرآمد روزگار خود نيز ياد ميکند که امروزه ديگر نشان و اثري از آنان در دست نيست. براي مثال او از کسي به نام شريف ابوالمظفر احمدبن ابي الهشيم هاشمي علوي نام ميبرد و مينويسد: «اين بزرگزاده مرديست با شرف و نسب و فضل و نيک شعر و قريب صدهزار بيت شعر اوست». گويا امروز حتي بيتي هم از اشعار اين هاشمي علوي به جا نمانده است. به عبارت ديگر، تلاشهاي امروزين ما در خودشناسي تاريخي همواره با اين معضل روبروست که گوشهها و شخصيتها و سندهاي مهمي از گذشتة ما معروض چپاول زمان و زمامداران شده. آينة تاريخ ما، به سبب اين گسستهاي عمدي و سهوي، خدشة فراوان ديده و گاه ما را از واديدن چهرة تمامنماي خود محروم گذاشته است. اگر اين قول فلاسفة معاصر را بپذيريم که سرشت هر انسان در گرو خاطرههاي اوست، آنگاه ميتوان گفت که هويت جوامع نيز، تا حد زيادي، تابع خاطرههاي قومي آنان است و در اين صورت، چارهاي جز اين استنتاج نيست که گسست و دوپارگيهاي فراواني بر خاطرة قومي ما سايه انداخته است. گذشته از آنچه نهب زمان و غارت حکام از تاريخ بيهقي ربوده، نکات متعدد مهمي هم به سبب نظرگاه فلسفي- سياسي بيهقي و قيد و بندهاي تاريخي زمان او جايي در تاريخش نيافتهاند. بايد در اين «از قلم افتادهها» غور کرد چون محذوفات هر متن به اندازة مضمون و محتويات آن در شکلبندي سرشت و جوهر متن موثرند و در تعيين «معناي تاريخي» آن نقشي اساسي بازي ميکنند. نکات اجتماعي پراهميتي که در تاريخ بيهقي محلي از اعراب نيافتهاند، به گمانم، بر دو نوعاند. برخي ريشه در شرايط فرهنگي- تاريخي زمان بيهقي دارند و گروه ديگري ظاهرا به سبب ملاحظه کاريهاي سياسي و شخصي بيهقي از قلم افتادهاند و ريشه در جنس تفکر و تعلقات سياسي خود او دارند. يکي از بارزترين جنبههاي بافت تاريخ بيهقي غيبت محسوس زنان در آن است. البته اين موضوع را نميتوان تنها از ويژگيهاي تاريخ بيهقي شمرد، چه بيش و کم در تمامي متون تاريخي ديگر آن زمان نشان چنداني از زنان نيست. در تاريخ بيهقي اشاره به زنان بيش و کم محدود به مواريست که در مقام مادر، همسر يا معشوق يکي از مردان محل اعتنا قرار ميگيرند. حتي بسياري از اين اشارات هم امروز از نظر ما مدح شبيه به ذماند. به رغم تفاوت مهمي که از لحاظ نوع ادبي ميان شاهنامه و تاريخ بيهقي وجود دارد، قياس اين دو کتاب از جنبة نحوة حضور زنان در آنها نکات جالبي را نشان ميدهد. شاهنامه تاريخ اسطورهاي– قدسي قوم ماست. بسياري از زنان در شاهنامة فردوسي چهرههايي رزمنده و درخشان دارند. تاريخ بيهقي تاريخ ناسوتي ماست. به قول رولاند بارت، زبان اسطورهاي به طبيعت نزديک است و در طبيعت، بيش از تاريخ، مرد و زن در صلحاند. غيبت زنان در متن تاريخ بيهقي نمادي از غيبتشان در عرصة علني اجتماع آن زمان است. تاريخ بيهقي و کتابهاي مشابه آن را ميتوان، از اين لحاظ، مصداق بارز «تاريخ مذکر» دانست. نوع دومي هم از مسائل و شخصيتها در تاريخ بيهقي از قلم افتادهاند که غيبتشان به گمانم بايد به حساب روح و اساس تفکر سياسي بيهقي گذاشت. بيهقي، ظاهرا به اعتبار ملاحظات سياسي خود، نوعي پارسي ستيزي خفيف پيشه کرده بود. مثلا دربارة فتح خراسان به دست سپاهيان اسلام مينويسد: «در اول فتوح خراسان...بر دست آن بزرگان که در اول اسلام بودند، چون عجم را بزدند و از مدائن بتاختند...». قياس زبان اين عبارات با توصيف فردوسي از همين واقعه نشاني گويا از نظرگاههاي متفاوت اين دو است. زبان فردوسي زباني قومي است در تلاش حفظ استقلال، و زبان بيهقي زبان قومي تسليم تقدير تاريخ. گرچه بيهقي در کتاب خود از شعراي فراوان «چون استادان عصر ما چون عنصري و عسجدي و زينبي و فرخي» نام ميبرد و بيش از سيصد بيت از اشعار آنان را به متن تاريخ خود ميافزايد حتي يک بار هم به فردوسي اشاره نميکند. اما به مراتب حيرتآورتر از همۀ اين غيبتها، کم و کيف مطالبيست که به تاريخ بيهقي راه يافتهاند. بيهقي به رغم کمتوجهي به زندگي «رعيت» و «غوغا»، در مفهوم واقعي نوعي تاريخ اجتماعي مينوشت. از ساخت دربار تا شايعات سياسي، از اصطلاحات رزمي و بزمي تا راه و رسم رمزنويسي و جاسوسگماري، از کم و کيف نظرخواهي پنهاني شاهان از مردم تا نحوة عشرتطلبي و سودجويي آنان، از نامهها و اسناد رسمي تا آيين عروسي و عزا همه در تاريخ بيهقي راه يافتهاند. يکجا در وصف حرکت سپاه از «قلب و ميمنه و ميسره جناحها و مايهدار و ساقه و مقدمه» ياد ميکند و درجايي ديگر، در حکايت صيني مينويسد: «و حديث مرگ او از هر لوني گفتند، از حديث فقاع و شراب و کباب و خايه، و حقيقت آن ايزد عزه ذکره تواند دانست. و از اين قوم کس نمانده است و قيامتي خواهد بود و حسابي بيمحابا و داوري عادل و دانا بسيار فضيحتها که از زير زمين برخواهد آمد». در روايت نهايت ايجاز را رعايت ميکند. در مدح و مداهنه هرگز راه اغراق نميپويد. به جزئيات توجهي حيرتآور دارد. گاه اين توجه را در توصيفش از واقعيت ميتوان ديد. مثلا در ذکر بردار کردن حسنک وزير مينويسد: «چون اين کوکبه راست شد -من که بوالفضلم و قومي بيرون طارم به دکانها بوديم نشسته در انتظار حسنک. يک ساعت بود. حسنک پيدا آمد بيبند، جبهاي حبري رنگ با سياه ميزد، خلقگونه، دراعه و ردايي سخت پاکيزه و دستاري نشابوري ماليده و موزة ميکائيلي نو در پاي و موي سر ماليده زير دستار پوشيده کرده اندک مايه پيدا بود.» نشان ديگر اين عنايت ويژه به جزئيات را در ساخت عبارات بيهقي سراغ ميتوان کرد. گفتهاند که تعبير زبان شناختي يک متن بيشباهت به تعبير رويا نيست. همانطور که در رويا گاه همة بار معنايي رويا بر دوش نکتهاي به ظاهر جزئي و يکسره بياهميت و حاشيهايست، در بسياري از عبارات بيهقي نيز گاه همة هالة معنايي عبارت را بايد گرد واژهاي به ظاهر حاشيهاي سراغ کرد. مثلا مينويسد: «و روز شنبه هشتم اين ماه نامهها رسيد از خراسان و ري همه مهم و امير البته بدان التفات نکرد». ناگفته پيداست که هستة معنايي اين عبارت دربست در همان واژة «البته» پنهان شده است. گاه بيهقي در تاريخ خود به ميدان فلسفه گام ميگذارد. جاي پاي افلاطون را بيشک در اين ملاحظات فلسفي مشاهده ميتوان کرد. در بعضي از زمينهها، نوانديشي و پيشتازي فکري بيهقي بيبديل است. مثلا مينويسد: «مردمان را، خواهي پادشاه و خواهي جز پادشاه، هر کس را نفسيست و آن را روح گويند، سخت بزرگ و پرمايه، و تنيست که آن را جسم گويند، سخت خرد و فرومايه. و چون جسم را طبيبان و معالجان اختيار کنند تا در بيماريي که افتد زود آن را علاج کنند و داروها و غذاهاي آن بسازند تا به صلاح باز آيد، سزاوارتر که روح را طبيبان و معالجان گزينند تا آن آفت را نيز معاجت کنند، که هر خردمندي که اين نکند بد اختياري که او کرده است که مهمتر را فروگذاشته است و دست در نامهمتر زده و چنان که آن طبيبان را داروهاست و عقاقير است از هندوستان و هرجا آورده، اين طبيبان را نيز داروهاست و آن خرد است و تجارب پسنديده، چه ديده و چه از کتب خوانده.» وقتي به تاريخ روانشناسي در غرب توجه ميکنيم، وقتي به ياد ميآوريم که در آنجا تا آغاز عصر نوزايش (رنسانس)، مصائب رواني هنوز نوعي جنزدگي تلقي ميشد و درمانش هم به عهدة جنگيران و مفتشان کليسا بود، و بالاخره وقتي به ياد ميآوريم که حتي تا به امروز بسياري از مردم هنوز بيماري رواني را بالمآل عارضهاي شرمآور ميدانند و به جاي درمان آن اغلب در کتمانش ميکوشند، آن گاه صراحت بيان و صلابت نظر بيهقي حيرتآور جلوه ميکند. از لحاظ نفس و نوع تاريخگاري هم بيهقي نه تنها در زمان خود، حتي تا قرنها پس از خود در ايران يکتا و بينظير بود، بلکه در قياس با مورخان هم عصر خود در غرب هم بديل و همتايي نداشت. مورخان غربي در عصر بيهقي بيشتر تذکرة پادشاهي مينوشتند نه تاريخ اجتماعي، بيهقي خود ميدانست که روايتش از تاريخ نادر و بديع است. مينويسد: «اگر چه اين اقاصيص از تاريخ دور است چه در تواريخ چنان ميخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد و فلان روز صلح کردند و اين آن را يا او اين را بزد و بر اين بگذشتند، اما من آنچه واجب است به جاي آرم.» انگار بيهقي در عين حال خود ميدانست که اين رسم تاريخنگاري چندان محبوب عوامش نخواهد بود. گويي در ناصية تاريخ ميديد که مدتي نزديک به هزارسال کتاب سترگش محل اعتناي چنداني نخواهد بود چون مينويسد: «بيشتر مردم عامه آنند که باطل را دوستتر دارند چون اخبار ديو و پري و غول بيابان...و آنچه بدين ماند از خرافات که خواب آرد نادانان را چون شب برايشان خوانند و آن کسان که سخن راست خواهند تا باور دارند ايشان را از دانايان شمرند، و سخت اندک است عدد ايشان و ايشان نيکو فراستانند و سخن زشت بيندازند». نه تنها گسترة آنچه بيهقي در زمرة رخدادهاي تاريخي دانسته کتاب او را سرشتي ممتاز و يکتا ميبخشد، نه تنها سبک سليس و اغلب شعرگونهاش اين روايت را به يکي از شاهکارهاي ادبي بدل کرده، بلکه روش تاريخنگاري بيهقي نيز سخت بديع است و ميتوان آن را يکي از جالبترين و دقيقترين روايات تاريخ ايران دانست. بيهقي را «گزارشگر حقيقت» خواندهاند و تاريخش را، از لحاظ دقت در امانت، «بهترين و صحيحترين تواريخ فارسي» به شمار آوردهاند. گفتهاند که بيهقي «گويي به اصول تاريخ نويسي، چنان که مقبول دانشمندان امروز است وقوف داشته» اين ادعاها در عين درستي، به گمانم، محتاج بازانديشي است و عمده هدف من در اينجا غور و وارسي در همين مدعاهاست. «حقيقت» مفهومي مجرد نيست؛ ريشه در تاريخ دارد و با ضرورتهاي قدرت ملازم است. هر حقيقتي، به قول فلاسفة جديد، آغشته به تاريخ است. به قول ميشل فوکو نظام توليد حقيقت در هر جامعه از جنبههاي فراوان با نظام توليد ثروت در آن جامعه توازي دارد. هر ساخت قدرت بافت دانش و معرفت ويژهاي گردِ خود ميتند. همين بافت معرفت، همين «عالم مقال حقيقت» از اسباب عمدة تثبيت و تحکيم و باز توليد قدرت سياسي زمان است. مورخان در عين شرح و وصف اين «عام مقال حقيقت» اغلب خود بالمآل جزئي از آنند. تاريخ، به عنوان رشتهاي از معارف انساني، از ارکان عمدة اين بافت است. با دگرگوني تاريخ، مفهوم حقيقت تاريخي هم دگرگون ميشود. به قول خود بيهقي، «و عادت زمانه چنين است که هيچ چيز بر يک قائده بنمايد و تغيير به همه چيزها راه يابد». حقيقت تاريخي هم از اين قاعده مستثني نيست. مورخان امروزي از «فضاي تجربة تاريخي» و «افق انتظار» تاريخي سخن ميگويند واصرار دارند مفهوم «تاريخ» و «حقيقت» هر دو باز بسته به اين فضا و افقاند. در يک کلام بيهقي نه «گزارشگر حقيقت» که گزارشگر روايت خاص از حقيقت بود و اين روايت به اقتضاي منافع خصوصي و محدوديتهاي تاريخي زمان او شکل پذيرفته بود. به جاي آنکه در متني چون تاريخ بيهقي نگرشي تمامگرا، يکدست و يکپارچه سراغ کنيم بايد، به گمانم، در جستجوي گسستهاي آن باشيم و ببينيم کجا و چرا آن ظاهر و زبان يکدست، آن روايت «حقيقت»، به واقعيتها و روايتهاي متکاثر و گاه متضاد ره ميسپرد. در يک کلام، بايد «حقيقت» بيهقي را به محک تاريخ آن روز و امروز بزنيم و با کند و کاو در «زوايا و خبايا»ي آن، بافت پيچيدة حقيقتش را بازشناسيم. زبان بيهقي پر از ابهام و پردهپوشي و دوگانه گوييست و همين زبان بر روايتش از حقيقت هم سايه انداخته است و انگار مصداق همة اين نکات را از خود عنوان کتاب، يعني تاريخ بيهقي ميتوان سراغ گرفت. واژة تاريخ در زبان فارسي دست کم دو معناي متفاوت دارد. از سويي اشاره به زمان فصلي و تقويمي رخدادي دارد «مثلا، روز اول سال 1375)؛ از سويي ديگر، به رشتة خاصي از معرفت و نوع ويژهاي از روايت اشاره ميکند که ميکوشد آن دسته از رخدادهايي را که «تاريخي» به شمار آمدهاند، در «ساخت» معيني جاي دهد و به آنان نظم و معنا ببخشد. در هر دو عرصه، ذهن و زبان راوي و تعلقات فکري او در تعيين آنچه به «تاريخ» شهرت ميگيرد نقشي اساسي بازي ميکند. به علاوه، هر مورخي در نقل «رخدادهاي» سادهاي که مصالح ساخت تاريخاند نوعي قصهگوست؛ روايت هر رخداد، خود آن رخداد نيست؛ از صافي زبان و ذهن راوي گذشته. به عبارت ديگر، زمان و مکان رخداد به گذشته تعلق دارد و «روايت» آن، با «تاريخ» آن، با تاخير و به مداخلة ذهن و سليقة راوي، به دست ما که خوانندة آنيم، ميرسد. از سويي ديگر کتاب بيهقي را به نام تاريخ بيهقي ميشناسيم و مستتر در بافت دستوري اين عنوان، اين واقعيت انکارناپذير نهفته که او نه حقيقتي مجرد که روايتي مشخص و فردي را نقل کرده است. بافت روايي بيهقي بيشتر شباهت به حکايت و قصه دارد؛ آفريدة ذهن راويست نه تابع منطق «حقيقت» مورد روايت. اين روايت توالي زماني چنداني ندارد. همانطور که خود بارها ميگويد، «از حديث، حديث ميشکافد» و از سخن، سخن خيزد. تار و پود تاريخي «حقيقت»هاي بيهقي را ميتوان آشکارا در نحوة برخورد او با سلطان مسعود سراغ کرد. «حقيقت» شخصيت مسعود در کتاب غرق تصاوير و تعابير سخت پيچيده و گاه متضاد و متفاوت است. از سويي مسعود مرديست پر استبداد که در سياست بيتدبير و در جنگ بيکفايت بود. به دينداري تظاهر ميکرد. اما گاه «بيست و هفت ساتگين نيم مني» مِي ميخورد و آنگاه برميخاست و «آب و طشت» ميخواست و مصلاي نماز، دهان ميشست و نماز ميکرد. مال دنيا را سخت دوست ميداشت و دهنبين بود. به هيچ کس اعتماد نداشت و «چنان که پدر بر وي جاسوسان داشت پوشيده، وي نيز بر پدر داشت، هم از اين طبقه، که هر چه رفتي بازنمودي». گرچه همة اين رذائل شخصيت مسعود را از متن تاريخ بيهقي در مييابيم، اما بيهقي در عين حال دربارة همين پادشاه مينويسد: «و زو کريمتر و رحيمتر رحمةالله عليه کس پادشاه نديده بود و نخوانده»، و دربارة خاندان مسعود ادعا ميکند که: «و حال پادشاهان اين خاندان، رحمالله ماضيهم و اعز باقيهم، به خلاف آن است، چه بحمدالله تعالي معالي ايشان چون آفتاب روشن است و ايزد عز ذکره مرا از تمويهه و تلبيسي کردن مستغني کرده است که آنچه تا اين غايت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خويشتن دارم.» ناسازگاري اين دو تصوير را ميتوان دست کم به دو سبب و ريشه تاويل کرد. نخست بايد به خاطر داشت که بيهقي و بونصر مشکان که استادش بود هر دو کارگزاران دستگاه مسعود بودند. حيات و مقام و معاششان به قدرت او بازبسته بود. بديهيست که نميتوان از بيهقي انتظار داشت که يکسره از قيد همة اين پيوندها و درهم پيچيدگيها برگذرد و «حقيقت» را گزارش کند. از سويي ديگر، خود بيهقي انگار بارها هشدارمان ميدهد که «حقيقتش» را چندان مطلق نپنداريم و محدوديتهاي سياسي او و زمانش را در نظر گيريم. با آن که خود خدمتکار پادشاه بود، مينويسد «خاک بر سر خاکسار که خدمت پادشاه کند، که با ايشان وفا و حرمت و رحمت نيست»، و در جايي ديگر يادآورمان ميشود که «چاکران و شيران چخيدن». به ديگر سخن، راوياني چون بيهقي روباهاني رند و تيزهوش که گرفتار شيراني درندهاند و به قول بيهقي اين شيران «بر سه چيز اغضاة نکنند: القدح في الملک و افشاة السر و التعرض [للحرم]». در قسمتي ديگر، بيهقي صراحتي بيشتر دارد و مينويسد: «آن نتوان گفت، و محال باشد ديگر سخن گفتن که بيادبي باشد». در جايي ديگ انگار خود را در زنداني زباني گرفتار ميبيند و اين واقعيت اندوهگينش ميکند و مينويسد: «و حال خراسان چنين، و از هر جانب خللي، و خداوند جهان شادي دوست و خودداري و وزير متهم و ترسان، و سالاران بزرگ که بودند همه رايگان برافتادند... ندانم که آخر کار چون بود، و من باري خون جگر ميخورم. و کاشکي زنده نيستمي که اين خللها نميتوان ديد». در يک کلام تاريخ بيهقي بيشتر يک تجربة تاريخيست تا روايت حقيقت؛ نوعي حديث نفس شخصيتيست تاريخي و همه محدوديتهاي ملازم چنين شخصيتي در متن روايت او از حقيقت راه يافته است. نشاناين «فضاي تجربة تاريخ» و «افق انتظار» حتي در روش تاريخنگاري او هم به چشم ميخورد. بيهقي در مورد روش تاريخي خود مينويسد: «...نبايد که صورت بندد خوانندگان را که من از خويشتن مينويسم و گواه عدل بر هرچه گفتم تقويم سالهاست که دارم با خويشتن همه به ذکر احوال ناطق.» مستتر در اين عبارت اين گمان است که روايت مکتوب، به نفس کتابت، اعتبار حقانيت دارد. در همين زمينه در جايي ديگر بيهقي مورخان را هشدار ميدهد که «احتياط بايد کرد نويسندگان را در هرچه نويسند که از گفتار باز توان ايستاد و از نبشتن باز نتوان ايستاد و نبشته باز نتوان گردانيد». تاريخ او سواي اين «تقويم سالها»، ماخذ ديگري نيز دارد. مينويسد: «و من که اين تاريخ پيش گرفتهام، التزامي اين قدر بکردهام تا آنچه نويسم يا از معاينة من است يا از سماع درست از مردي ثقه.» در بارة چنين مردان ثقه ادعا ميکند که «و او آن ثقه است که هر چيزي که خرد و فضل وي آن سجل کرد هيچ گواه حاجت نيايد.» در جايي ديگر، در تفصيل روش خود مينويسد: «پيش از اين به مدتي دراز کتابي ديدم به خط استاد ابوريحان و او مردي بود در ادب و فضل و هندسه که در عصر او چنو ديگري نبود و به گزاف چيزي ننوشتي و اين دراز از آن دادم تا مقرر گردد که من در اين تاريخ چون احتياط ميکنم.» پس بدينسان، بيهقي معاينه و تجربة خويش يا راوي ثقهاي را پشتوانة روايتش از حقيقت ميشمرد و نسبت روش تاريخي خود را به خردگرايي ابوريحان بيروني ميبندد. اما نسبت اين روش نه به خردگرايي ابوريحان و نه به حقيقتگويي علمي، که بيشتر به ساخت و بافت مالوف حديث اسلامي نزديک است. «حقيقت» بيهقي، به لحاظ تاکيدش بر خرد و معاينه، گوشه چشمي به آينده دارد، از سويي ديگر، به لحاظ پايبندياش به «راويان ثقه»، خيره و مرعوب گذشته است. به علاوه، در «حقيقت» بيهقي، راوي و مروي در بسياري از موارد يکياند و لاجرم آن دوپارگي لازم ميان عاقل و معقول محلي از اعراب ندارد. پس تنها به احتياط و قيد فراوان ميتوان گفت که بيهقي «حقيقت» ميگفت و روشي «علمي» در تاريخ پيشه کرده بود. پيدايش رشتة تاريخ، به عنوان جرياني جدا از الهيات، فلسفه و تذکرهنويسي از پيامدهاي تجدد بود. نقد و تحليل تجربة هستي اجتماعي انسان به جاي مدح و تفضيل زندگي نجبا و بزرگان نشست. گرچه بيهقي در بسياري از زمينهها مصالح چنين تحولي را گرد هم آورد، اما نه او، و نه نسلهاي بعدي مورخان ايراني، هيچ کدام گامهاي اساسي لازم را براي پيدايش تاريخنگاري نقاد برنداشتند. تاريخنگاري ما به جاي تدوين روشي خردگرا، نقاد و ناقد، از «درة نادري» سردرآورد و درست در زماني که غرب به سادهنويسي و خردگرايي رو ميکرد، مورخان ما به شيوههايي مغلق و کممغز و بيمايه روي آوردند. درک چرايي اين تحول، به گمانم، يکي از کليدهاي شناخت ريشههاي معضل تجدد در ايران است. از جنبهاي ديگر نيز راه و روش تاريخي بيهقي با روش تاريخي خردگرا تفاوت داشت. نقطة عزيمت خردگرا اين گمان است که تاريخ ساخته و پرداختة ارادة انسانهاست. خرد انسان از پس شناخت چنين تاريخي برميآيد. اما اگر تاريخ را کار تقدير بدانيم، ناچار خرد خاکي انسان را هم از درکش عاجز ميشماريم. بيهقي از سويي، مانند نيچه، دلبستگي به تاريخ و معرفت تاريخي را جزو اسباب انسانيت ميداند و مينويسد: «هر کس که خويشتن نتواند شناخت، ديگر چيزها را چگونه تواند دانست. وي از شمار بهائم است، بلکه نيز بدتر از بهائم.» و از سويي ديگر مورخ غايي را خدا ميداند. اين ترديد فلسفي، اين هزارتوي پر ابهامي که بسياري از «حقايق» تاريخ بيهقي در بطن آن نهفته، بالمآل به شکل نوعي رندي زباني تجلي پيدا ميکند و يکي ديگر از مصاديق به راستي پيچيده و پرپيچ و خم آن را ميتوان در حکايت بزرجمهر سراغ کرد. بيهقي از سويي او را به تحقير «از دين گبرکان» ميخواند «که دين با خلل بود». ميگويد مشتي او را مسيحي خواندهاند. سپس به تفصيل سجاياي اخلاقي بزرجمهر ياد ميکند. در وصفش چنان نيکو ميگويد که انگار همين «گبرک» را تجسم همة سجاياي اخلاقي ميداند. سپس از کسري، پادشاه ايران، ميگويد که از سرکشي بزرجمهر به خشم آمد و «آخر بفرمود تا او را کشتند و مثله کردند. و وي به بهشت رفت و کسري به دوزخ.» وقتي به ياد ميآوريم که بسياري از وزراي مسعود سرنوشتي مانند بزرجمهر يافتند، وقتي به لايهها و چرخشهاي عاطفي حکايت عنايت ميکنيم، نه تنها شان نزول آن را در تاريخ بيهقي بلکه ظرافت و پيچيدگي رندي زبان بيهقي را هم بيشتر ارج ميداريم. انگار بيهقي با زيرکي به مصاف استبداد سياسي ميرفت. شايد هستي و دوام بيهقي، و نيز دوام تاريخي قوم ايراني، در گرو رندي زباني بوده است. اما شايد اين دوام را به بهايي گزاف خريدهايم. ميگويند نياز به اسطوره برخاسته از قدر قدرتي واقعيت است. به ديگر سخن، انسان، عاجز در برابر قدرتهاي قاهر طبيعت و تاريخ، اسطوره ميآفريند و در پناه اين آفريدة خويش، امنيت و آرامش ميجويد. شايد در فرهنگ ما، زبان ما، با ابهام و رندي بطن در بطنش، نوعي اسطورة ماست. در زبان و به مدد زبان، خود را و خاطرة قومي خود را از گزند واقعيتهاي قاهر مصون ميداريم. زبان هر قوم را پنجرة آن قوم به واقعيت دانسته و در عين حال آينهاي از خلقيات آن قومش شمردهاند. تاريخ بيهقي از اين بابت آينهاي تمام نماست. آذر 72 حروفچين:علي چنگيزي منبع
- 1 پاسخ
-
- 1
-
- تاريخ
- تاريخ بيهقي
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :