رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'بیب بیب'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. spow

    بیب بیب

    بیب بیب امیررضا بیگدلی* صدای زنگ كه بلند شد پسر دوید سوی در. داد زد: "بابامه." پیرمرد پوزخند زد. گفت: "چشمت روشن." زن چادرش را روی دوش انداخت و پشت پسر راه افتاد. پیرمرد پرسید: "كجا؟" زن سر برگرداند: "تا در برم باهاش." "دلت می‌خواد بیشتر برو." زن چیزی نگفت. پیرمرد گفت: "شرم كه نمی‌كنی." زن صدایش را شنید و نشنیده گرفت. پسر در را كه باز كرد مرد را دید. داد زد: "بابا" دوید سوی مرد. مرد روی موتور نشسته بود. كلاه لبه‌دار سر گذاشته بود و عینك به چشم داشت. نیم‌تنه خلبانی به تن كرده بود و كتانیهایش سفید بود. پسر را با دو دست بلند كرد و بالا رو به خودش نگه داشت. پسر گفت: "موتوره؟" مرد خندید. پسر گفت: "مال خودته؟" مرد گفت: "مال خودمه." پسر گفت: "مال خود خودته؟" مرد باز به خنده گفت: "مال خود خودمه." و پسر را بوسید. لبه كلاهش خورد به صورت پسر. پسر صورتش را مالید. گفت: "بابا خریدی؟" مرد گفت: "خریدم." پسر گفت: "سوارم می‌كنی؟" مرد گفت: "سوارت می‌كنم." پسر گفت: "خیلی زیاد؟" مرد گفت: "خیلی زیاد." پسر گفت: "چند تا می‌شه؟" مرد گفت: "هزارتا می‌شه." پسر داد زد: "وای هزارتا" و به مادرش نگاه كرد. باز گفت: "هزارتا" و انگشتهای هر دو دستش را باز كرد. گفت: "بابا می‌خواد منو هزارتا سوار كنه." و دو دستش را دور گردن مرد انداخت و سرش را روی سینه او خواباند. زن لای در ایستاده بود و نگاه می‌كرد. مرد برگشت و نگاهش كرد. سلام داد. زن با گوشه چادرش بازی می‌كرد. به آرامی‌جواب مرد را داد. مرد پسر را پایین گذاشت. كیسه‌ای دستش داد و خواست بدهد به مادرش تا تنش كند. پسر گفت: "موتور سواری." مرد به كیسه اشاره كرد. گفت: "اینها رو بپوش بعد موتور سواری." پسر كیسه را باز كرد و توی آن را نگاه كرد. مرد گفت: "بپوش تا مثل بابا شی." پسر دوید سوی مادرش. كیسه را داد دستش و خواست لباسها را تنش كند. گفت می‌خواهد مثل پدرش شود. دست مادرش را گرفت و كشان كشان كشیدش سوی خانه. پیرمرد گفت: "چه خبره؟" پسر گفت: "بابامه." زن یكی یكی لباسها را در آورد. پیرمرد گفت: "پس باباته." و پوزخند زد. پسر به پیرمرد گفت: "بابام خریده." و زبان‌درازی كرد. پیرمرد گفت: "بی‌ادب." پسر گفت: "دیوونه." زن گفت: "هیس." و بلوز را تن پسر كرد. پیرمرد گفت: "پس بابا هم داری." پسر گفت: "مال خودمه" و دست گذاشت روی عكسی كه در سینه بلوز بود. زن لباسهای تازه را تن پسر كرد. پسر گفت: "زود باش. زود باش. الان می‌ره." و همین‌طور سر می‌گرداند تا بتواند از آنجا پدرش را ببیند كه ایستاده است. اما نمی‌شد. هی داد می‌زد: "نری یا. نری یا." یكی گفت: "نمی‌رم." پیرمرد گفت: "چه خبره؟" زن گفت: "خبری نیس." پسر گفت: "می‌خوام برم موتورسواری" پیرمرد گفت: "موتورسواری؟!" زن گفت: "می‌خواد ببردش بیرون." پیرمرد گفت: "خوش بگذره ." زن چیزی نگفت. پیرمرد گفت: "تو هم باهاشون برو." زن باز چیزی نگفت. پیرمرد گفت: "شرم هم خوب چیزی یه." و سر گرداند و به سویی دیگر خیره شد. پسر گفت: "بابام موتور داره." پیرمرد گفت: "باز گوش یكی رو بریده." و خندید. پسر گفت: "می‌گم گوشای تو رو هم ببره." زن نگاهش كرد. پیرمرد هنوز خیره به سویی دیگر بود. حالا لباسها تن پسر شده بود و زن داشت كتانیهاش را پا می‌كرد. پسر برگشت و به پدربزرگش نگاه كرد. با دست گوشه لباسش را گرفت و گفت: "مال موتور سواری یه." پیرمرد رو برگرداند. گفت: "می‌خواد با موتور ببردش." پسر گفت: "بابام موتورسواره." پیرمرد گفت: "بابات سه‌چرخه هم نمی‌تونه برونه." از زن پرسید: "ها؟" زن گفت: "چی ها؟" پیرمرد گفت: "با موتور می‌رن؟" زن گفت: "ها." مرد گفت: "دیوونه‌ای ها." پسر به پیرمردگفت: "دیوونه دیوونه." و زبان‌درازی كرد. زن كلاه پسر را گذاشت روی سرش. پسر كه ایستاد زن براندازش كرد. درست مثل پدرش بود. پیرمرد گفت: "دوتاشون عین پشگلی‌ان كه نصف شدن." زن لبه كلاه پسر را به دست گرفت و صافش كرد. پسر عینكش را خودش به چشم گذاشت و خواست بدود كه زن دستش را گرفت. پسر گفت: "ول كن." زن گفت: "بذار برات درست كنم." این كار را كرد.
×
×
  • اضافه کردن...