رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'بی عرضه.داستان کوتاه'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. sam arch

    بی عرضه

    آنتوان پاولويچ چخوف برگردان: سروژ استپانیان چند روز پيش ، خانم يوليا واسيلی يونا ، معلم سرخانه ی بچه ها را به اتاق كارم دعوت كردم. قرار بود با او تسويه حساب كنم. گفتم: ــ بفرماييد بنشينيد يوليا واواسيلی يونا! بياييد حساب و كتاب‌مان را روشن كنيم … لابد به پول هم احتياج داريد اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستيد كه به روي مبارك‌تان نمي آوريد … خوب … قرارمان با شما ماهي ۳۰ روبل … ــ نخير ۴۰روبل … ! ــ نه ، قرارمان ۳۰روبل بود … من يادداشت كرده‌ام … به مربي هاي بچه ها هميشه ۳۰ روبل مي دادم … خوب … دو ماه كار كرده‌ايد … ــ دو ماه و پنج روز … ــ درست دو ماه … من يادداشت كرده‌ام … بنابراين جمع طلب شما مي شود ۶۰روبل … كسر ميشود۹ روز بابت تعطيلات يكشنبه … شما كه روزهاي يكشنبه با كوليا كار نمي‌كرديد … جز استراحت و گردش كه كاري نداشتيد … و سه روز تعطيلات عيد … چهره ي يوليا واسيلي يونا ناگهان سرخ شد ، به والان پيراهن خود دست برد و چندين بار تكانش داد اما … اما لام تا كام نگفت! … ــ بله ، ۳ روز هم تعطيلات عيد … به عبارتي كسر ميشود ۱۲ روز … ۴ روز هم كه كوليا ناخوش و بستري بود … كه در اين چهار روز فقط با واريا كار كرديد … ۳ روز هم گرفتار درد دندان بوديد كه با كسب اجازه از زنم ، نصف روز يعني بعد از ظهرها با بچه ها كار كرديد … ۱۲و۷ ميشود ۱۹ روز … ۶۰ منهای ۱۹ ، باقي مي‌ماند ۴۱روبل … هوم … درست است؟ چشم چپ يوليا واسيلي يونا سرخ و مرطوب شد. چانه‌اش لرزيد ، با حالت عصبي سرفه‌اي كرد و آب بيني اش را بالا كشيد. اما … لام تا كام نگفت! … ــ در ضمن ، شب سال نو ، يك فنجان چاي‌خوري با نعلبكي اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس كسر ميشود ۲ روبل ديگر بابت فنجان … البته فنجانمان بيش از اينها مي ارزيد ــ يادگار خانوادگي بود ــ اما … بگذريم! بقول معروف: آب كه از سر گذشت چه يك ني ، چه صد ني … گذشته از اينها ، روزي به علت عدم مراقبت شما ، كوليا از درخت بالا رفت و كتش پاره شد … اينهم ۱۰ روبل ديگر … و باز به علت بي توجهي شما ، كلفت سابق‌مان كفش‌هاي واريا را دزديد … شما بايد مراقب همه چيز باشيد ، بابت همين چيزهاست كه حقوق مي‌گيريد. بگذريم … كسر مي‌شود دو روبل ديگر … دهم ژانويه مبلغ ۱۰ روبل به شما داده بودم … به نجوا گفت: ــ من كه از شما پولي نگرفته‌ام … ! ــ من كه بي‌خودي اين‌جا يادداشت نمي كنم! ــ بسيار خوب … باشد. ــ ۴۱ منهاي ۲۷ باقي مي ماند ۱۴ … اين بار هر دو چشم يوليا واسيلي يونا از اشك پر شد … قطره‌هاي درشت عرق ، بيني دراز و خوش تركيبش را پوشاند. دخترك بينوا! با صدايي كه مي لرزيد گفت: ــ من فقط يك دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همين … پول ديگري نگرفته‌ام … ــ راست مي گوييد ؟ … مي بينيد ؟ اين يكي را يادداشت نكرده بودم … پس ۱۴منهاي ۳ مي‌شود۱۱ … بفرماييد اينهم ۱۱ روبل طلبتان! اين۳ روبل ، اينهم دو اسكناس ۳ روبلي ديگر … و اينهم دو اسكناس ۱ روبلي … جمعاً ۱۱ روبل … بفرماييد! و پنج اسكناس سه روبلي و يك روبلي را به طرف او دراز كردم. اسكناس‌ها را گرفت ، آنها را با انگشت‌هاي لرزانش در جيب پيراهن گذاشت و زير لب گفت: ــ مرسي. از جايم جهيدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسيدم: ــ « مرسي » بابت چه ؟!! ــ بابت پول … ــ آخر من كه سرتان كلاه گذاشتم! لعنت بر شيطان ، غارتتان كرده ام! علناً دزدي كرده‌ام! « مرسي! » چرا ؟!! ــ پيش از اين ، هر جا كار كردم ، همين را هم از من مضايقه مي‌كردند. ــ مضايقه مي‌كردند ؟ هيچ جاي تعجب نيست! ببينيد ، تا حالا با شما شوخي مي‌كردم ، قصد داشتم درس تلخي به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را مي‌دهم … همه اش توي آن پاكتي است كه ملاحظه اش مي‌كنيد! اما حيف آدم نيست كه اين قدر بي دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نمي‌كنيد؟ چرا سكوت مي‌كنيد؟ در دنياي ما چطور ممكن است انسان ، تلخ زباني بلد نباشد؟ چطور ممكن است اينقدر بي عرضه باشد؟! به تلخي لبخند زد. در چهره اش خواندم: « آره ، ممكن است! » بخاطر درس تلخي كه به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حيرت فراوانش ، ۸۰ روبل طلبش را پرداختم. با حجب و كمروئي ، تشكر كرد و از در بيرون رفت … به پشت سر او نگريستم و با خود فكر كردم: « در دنياي ما ، قوي بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ». منبع
×
×
  • اضافه کردن...