شعری از بوریس پاسترناك با ترجمه احمد شاملو
شب شرجی
ریزبار
علفها را حتی
در همیان توفان خم نكرد
و از غبار
جز بلعیدن دانههای باران
كه به برادههای نجیب آهن میمانست
كاری برنیامد.
ده را به هیچ آسودگی امید نبود
گندمهای سیاه
بسان كُركی نرم
تفتید و بسوخت
فضای پهنهور
آسیمه سر
هم بدان حال كه میغرید
مرطوب و خوابزده
از پلكها گریخت
و گردباد
هم در آن حالت كه رنگ میباخت
دالانی از غبار بنا نهاد
پس آن گاه
قطرات اُریب را
بلای كوری به سر آمد
و بر كنار پرچین
میان شاخهها و باد كشمكشی سخت برخاست
قلبم به ناگهان فروریخت:
نزاع بر سر من بود!
هیچگاه پایانی نخواهد بود
هر چند
از نجوای بوتهها و پردههای پنجره پیدا بود كه من
بیتوجه و بیاعتنا
همچنان رهگذر خیابان باقی خواهم ماند
اگر آنان مرا ببینند
دیگرم راه بازگشتی نخواهد بود
آنان زمانی بیپایان
هم از این دست
به نجوا خواهند نشست