جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'بررسی اشعار کتاب حجم سبز سهراب سپهری-'.
1 نتیجه پیدا شد
-
بررسی اشعار کتاب حجم سبز سهراب سپهری-
masi eng پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در گفتگو و نقد پیرامون آثار ادبی
کلمات و عبارات کوتاه این شعر مانند عکسهای درون یک آلبوم به گونهای به یکدیگر ربط دارند و همدیگر را برای بیان سرگذشت صاحب آلبوم تکمیل میکنند. برای درک ارتباط بعضی از این عکسها و تصاویر به آلبومهای شعری-تصویری دیگر سهراب نیز سرکی کشیدهام: روشنی، من، گل، آب ابری نیست. بادی نیست. مینشینم لب حوض: گردش ماهیها، روشنی، من، گل، آب. پاکی خوشهی زیست. مادرم ریحان میچیند. نان و ریحان و پنیر، آسمانی بیابر، اطلسیهایی تر. رستگاری نزدیک: لای گلهای حیاط. نور در کاسهی مس، چه نوازشها میریزد! نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین میآرد. پشت لبخندی پنهان هر چیز. روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهرهی من پیداست. چیزهایی هست، که نمیدانم. میدانم، سبزهای را بکنم خواهم مرد. میروم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم. راه میبینم در ظلمت، من پر از فانوسم. من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت. پرم از راه، از پل، از رود، از موج. پرم از سایهی برگی در آب: چه درونم تنهاست. در نگاه نخست، تنهایی سهراب در مصرع پایانی که میگوید «چه درونم تنهاست» به نظر میرسد که انعکاس تنهاییِ «من» در عنوان شعر باشد که از کلمات دیگر با کاما جدا شدهاست: روشنی، من، گل، آب امّا، «درونِ تنها» با تنهایی و جدایی از دیگران فرق دارد. درست است که سهراب از نظر احساس و اندیشه فاصلهی زیادی با اطرافیانش داشت ولی این تنهاییاش به دلیل چنین فاصلهای نیست. آدم ممکن است در میان جمع باشد و تنها باشد، ولی «تنهاییِ درون» میتواند از این دست تنهاییها نباشد. آدم میتواند در میان جمع و با دیگران باشد و تنها نباشد، و باز درونش تنها باشد. این چه نوع تنهایی است؟ آیا نوعی بدبینی و نااُمیدی است؟ آیا نوعی بیایمانی و شکّ است؟ در مورد سهراب، نه. این وصلهها به سهراب نمیچسبد. به نظر من، در مورد او این «تنهایی درون» ناشی از نوعی توقع زیادی است که خودش آن را «شناسایی راز گُل سرخ» مینامید. سهراب میدانست که «کار ما نیست شناسایی راز گُل سرخ،» ولی از ساکن و بیجنب و جوش بودن هم خوشش نمیآمد. همیشه مسافر بود. دنبال حقیقت میدوید. میگفت: کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ. ... کار ما شاید این است که میان گل نیلوفر و قرن پی آواز حقیقت بدویم. ناراحتی سهراب از بیتحرکی است. هنگامی که میگوید: ابری نیست. بادی نیست. از آسمان و زمین ناراحت نیست. او از آنهایی نیست که کمبود و دق دلیاش را سر چیزهای دیگر، مثلاً آسمان و زمین، خالی کند. اگر بخواهد میتواند به جایی برود که ابر و باد، طراوت و تحرک، وجود داشته باشد. میتواند کاری بکند که زیر همین آسمان بیابر و زمین خالی از باد دلخوشی داشته باشد. خوب میداند که «دلخوشیها کم نیست.» همین کار را هم میکند. میرود لبِ حوض. میگوید: مینشینم لب حوض: گردش ماهیها، روشنی، من، گُل، آب. پاکی خوشهی زیست. میبینید که از آن بیابری و بیبادی چه قدر زود و خوب به «پاکی خوشهی زیست» میرسد. «گردش ماهیها» «روشنی»، «من»، «گُل» و «آب» دانههای این خوشهاند. «روشنی»، «من»، «گُل» و «آب» یا معادلها و مترادفهایشان تقریباً در همه اشعار سهراب آمده و جالب است که در بسیاری از آنها این گونه کلمات در کنار هم و در ارتباط با یکدیگر استفاده شدهاند. در «پشت دریاها» در کتاب حجم سبز این واژهها باز همبا هم تکرار شدهاند، ولیفاقد این جداییاند. سهراب در «پشت دریاها» ادعا میکند که سرانجام قایقی خواهد ساخت و به شهری در آن سوی دریاها خواهد رفت، جایی که در آن «شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.» سهراب باید «روشنی»، «گل» و «آب» را در «من»ِ خود جمع کند تا به «آب و خرد و روشنی» برسد و آن شاعری بشود که شاعر است. (برای رسیدن به این حال و آگاهی زمان لازم نیست. سهراب از فعل زمان آینده استفاده نمیکند تا ساختن قایق و رفتن به آن سوی دریاها را به آینده و وقتی دیگر موکول کند. سهراب بناچار و برای تأکید روی قصد و نیّتی که همین حالا دارد از این زبان و این زمان استفاده میکند. قصد او حرکت در زمانی نامشخص از آینده برای رسیدن به مکانی دور نیست. گفتناش با رفتن و رسیدناش یکی است. زمان و مکانش همین حالا و همین جاست. مبدأ و مقصد این سفر و مهاجرت در درون شاعر است تا به «آب و خرد و روشنی» برسد. شاعر با اندیشهاش سفر میکند و خیلی زود «پاکی خوشهی زیست» را پیدا میکند. شاید بگویید که «من» و «گُل» در جملهی «شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند» نیامدهاست. من معتقدم که هر دو به شکلی دیگر حضور دارند. درست است که در این جمله «من» نیامدهاست ولی آن را باید در میان «شاعران» و به عنوان عضوی از آنان دید. حتی حضور «گُل» را که از این جمع غایب به نظر میرسد باید در بطن «روشنی» حسّ کرد. حتماً میخواهید بدانید با چه استدلالی به این نتیجه رسیدهام. عرض میکنم: در شعر «پیغام ماهیها»، سهراب باز لب حوض میرود تا عکس تنهایی خود را در آب ببیند. ماهیها که در حسرتِ «آب» و «گُل» و «نور»ند عکس تنهاییاش میشوند. «من»ِ سهراب باز هم درگیر «آب و گل و روشنی» است. ماهیها در بیآبی از نیاز خودشان به «نور» و «گُل» میگویند و از او میخواهند پیغامشان را به خدا برساند: «به درک راه نبردیم به اکسیژن آب. برق از پولک ما رفت که رفت. ولی آن نور درشت، عکس آن میخک قرمز در آب که اگر باد میآمد دل او، پشت چینهای تغافل میزد، چشم ما بود. روزنی بود به اقرار بهشت. تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن و بگو ماهیها، حوضشان بیآب است.» با کمی دقت در ارتباط تصاویر موجود در این چند خط متوجه میشویم که «گُلِ میخک» تصویر و عکس آن «نور» است، و آن «نور» در حقیقت جلوهای از آن روشنایی بخش و هستیآفرین نادیده است. در حقیقت آنچه که «ماهیها» میخواهند خودِ «گُل» نیست، خودِ «نور» نیست؛ آن چیزی است که این دو با تفاوت درجهی روشنیشان تصویری از آنند. تشنگی حقیقی ماهیها و تنهایی درونشان برای دیدن و شناسایی راز ورای صورتِ ظاهر آن گل است. آنها آبِ زندگی را برای رفع عطش جسمانیشان نمیخواهند. آب را برای دیدن «او» میخواهند. از خدا میخواهند خود را به شکل آب و گل و نور به آنها عرضه کند. هر چه در هستی و زندگی وجود دارد- مانند گُل- تصویر و عکسی از اوست- از آن هستیآفرینِ زندگیبخش؛ حتی نور تصویری از اوست، خودِ او نیست. ماهیها نورش را در آن گُلی میبینند که تصویرش روی آب افتاده است. این تصویر «کاچیِ به از هیچی» است؛ خوب است، ولی کافی نیست. همانطوری که «سایهی برگی در آب» سهراب را پُر میکند، ولی تنهایی درونش را برطرف نمیکند. بنا بر این، از روی معادلسازیهای سهراب در شعر «پیغام ماهیها» به این نتیجه میرسیم که «گل» و «روشنی» در حقیقت دو تصویر یا دو جلوه از آن حقیقتِ بیتصویرند. سهراب- مانند ماهیها- در طلب «او»، «آب» و «گُل» و «نور» و «خرد» را میطلبد وگرنه مانند مولوی شکّی در پاسخ درست این پرسش ندارد که «آیا شکر بهتر است یا آن که شکر را میسازد؟» چه قدر اندیشهی سهراب در جستجوی «او» و رفتن در پی آواز حقیقت با تک تک ابیات غزل ذیل از مولانا جور درمیآید! «آب» و «گُل» و «نور» و «خرد» و «پُر و در عین حال تنها بودن»ِ سهراب را در این غزل از مولانا به روشنی میتوانید ببینید و حسّ کنید. ملاحظه بفرمایید: ای دوست شکر بهتر یا آن که شکر سازد؟ خوبی قمر بهتر یا آن که قمر سازد؟ ای باغ تویی خوشتر یا گلشن و گل در تو؟ یا آن که برآرد گُل، صد نرگس تر سازد؟ ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش یا آن که به هر لحظه صد عقل و نظر دارد؟ ای عشق اگر چه تو آشفته و پُر تابی چیزیست که از آتش بر عشق کمر سازد بیخود شدهی آنم، سرگشته و حیرانم گاهیم بسوزد پر، گاهی سر و پَر سازد دریای دل از لطفش پُر خسرو و پُر شیرین وز قطرهی اندیشه صد گونه گهر سازد آن جمله گهرها را اندر شکند در عشق وآن عشق عجایب را هم چیز دگر سازد شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را در فعل کند تیغی، در ذات سپر سازد «گل» که در حقیقت اشارهای است به «نور» و «روشنی» و تصویر کوچک شده و قابل تجسمی از آنهاست در اندیشهی سهراب نماد چیست؟ سهراب گل را برای درمان هر دردی تجویز میکند. درمان درد تنهایی را نیز در همین گل میبیند که فکر میکند با آواز شقایق دل تنهایی مخاطبانش تازه میشود. (البته سهراب در شعر و نقاشی از نظریهی catharsis یا «تزکیهی نفس و پالایش روان» ارسطو در نمایش برای برخورد با تنهایی استفاده میکند. همین که فرد بفهمد که تنها خودش تنها نیست و یا تنهاییاش نسبت به تنهایی شقایق مهم و گفتنی نیست کافیست.)