رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'برای جای خالی هوشنگ گلشيری'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. برای جای خالی هوشنگ گلشيری گلشيری دو تا چای ريخت و آمد تو. فرزانه گفت: «شنيدی؟ شاملو جايزه‌ی هلمن هامت را برد.» گلشيری گفت: «جايزه‌ی گداها! نبايستی می‌گرفت.» زديم زير خنده. فرزانه چشم‌غره‌ای رفت و گفت: «نگو!» «چرا؟ مگر چطور می‌شود؟» «شايد زد و خودت اين جايزه را بردی!» گلشيری دو تا سيگار روشن کرد، يکيش را داد به من. نگاهی به چشم‌هام انداخت و با شيطنت گفت: «خب، اگر ما برديم، ماجرا فرق دارد.» و باز خنديديم و رفتيم سر داستان. در خانه‌ی او بودم. گردون می‌گشت. به گمانم قرار بود مقاله‌ی «حکايت نقطه‌چين شدن آثار ما» را ازش بگيرم، کمی از بازجوی مشترک‌مان حرف بزنيم که گلشيری او را اخوان می‌ناميد، و من او را به اسم مهدوی می‌شناختم. هردومان هم می‌دانستيم که ممکن است هاشمی باشد، يا يکی ديگر. گلشيری گفت: «به محضی که به خطر افتاديم يک جايزه حقوق بشری می‌دهند دست‌مان. برای همين شاملو نبايستی می‌گرفت. بزرگ ماست...» نمی‌دانم چند سال طول کشيد. روزی در باغ هاينريش بل قدم می‌زديم، و حالا هردومان مشترکاً برنده‌ی جايزه‌ی هلمن هامت سال 97 شده بوديم. گفتم: «جايزه‌ی گداها!» به ياد آن سال‌ها حنديديم و راه رفتيم. گفت: «شايد آپارتمان کوچکه را بخرم که از شر اجاره...» آن اواخر تمام وقتش در همان آپارتمان کوچکه می‌گذشت، بساط چايش به‌راه بود و آسوده سيگار می‌کشيد، بی‌آنکه نگران غزل و باربدش باشد. راه به راه چای می‌ريخت، و ما حرف می‌زديم. ذهنش مثل دستش بود، دايره می‌زد، و جلو چشمت می‌چرخيد که جايی ديگر فرودت بياورد: «درخت غان! بايد بدانيم برگ‌هاش چه جوری است. شقايق نعمانی اهل کجاست. يا انواع گچ‌بری، مثلاً جنس پارچه. ململ، کُدری، چيت، يا مثلاً مدل موی زن‌ها، هزارتا اسم دارد، هزار جور قر و فر دارند اينها. بايد بتوانی دقيق توصيف کنی. بايد رفت پرسيد.» و باز دستش چرخيد: «اين غزل سعدی را چه جوری می‌خوانی؟» می‌خواندم، کتاب را می‌گرفت و می‌خواند تا ياد بگيرم که درست بخوانم: «اينجور بخوان. دوباره بخوان.» ‌خواندم. ‌گفت: «سعدی چندتا غزل دارد که حافظ ندارد. خب ولی حذف نکرده، صيقل نداده. نتوانسته. همه‌اش را داده زير چاپ.» گلشيری فرماليست در نثر بود. با نثر مقطع، جمله‌های کوتاه، و کارساز. منطق روايت در دست‌هاش بود که می‌چرخيد. در سال‌های جوانی با نثری شبيه جلال آل احمد آغاز کرد، اما در طرفة‌العينی نثر خود را يافت و ساخت، و در همان حدود سی سالگی شاهکارش را خلق کرد: «شازده احتجاب». شخصيتی بود که چون آرش از هم پاشيد، تا تيرش را درست بيندازد و مرز تازه‌ای در «داستان» ايران‌ زمين مشخص کند؛ پاره پاره شد، پدر شد، معلم شد، منتقد شد، مبارز راه آزادی شد، رفيق شد، همراه شد، کانون نويسندگان را به اوج رساند، حلقه‌هايی ساخت که وقتی به هم بپيوندند در دايره‌ای بزرگ بتوان کاری کرد، با اينهمه کار، بر صندلی داستان‌نويسی‌اش هم محکم ماند. يک‌بار برام در نامه‌ای کوتاه نوشت: «گردونت را ديدم. عالی‌ است... به بچه‌هات سلام برسان... و معروفی داستان‌نويس را تنهاش نگذار.» و من دلم ريخت. او به معروفی داستان‌نويس بيش از خودم توجه دارد؟ گاهی دست‌هاش را دو مشتی نشان می‌داد: «خودت را مشت مشت خرج نکن!» اين اواخر در آلمان معمولاً با هم بوديم. در خانه‌ی من می‌ماند، اگر در شهری داستان‌خوانی داشت، می‌رفت و مثل يک پسر خوب باز برمی‌گشت. شب‌ها کنار کتابخانه می‌خوابيد. صبح می‌ديدم که چندتا کتاب را زخمی کرده، و دلش می‌خواهد درباره‌ی آنها حرف بزنيم. با هم راه می‌افتاديم در پارک روبروی خانه و او شروع می‌کرد. سنجاب‌ها را هم زير نظر داشت، و وسط حرف به دم سنجابی تاب می‌داد. در داستان هيچوقت نمی‌زنيم توی خال، می‌زنيم کنار نشانه که خواننده بزند توی خال. هميشه يک نيم دايره قبل از حادثه‌ی اصلی می‌زنيم، بعد می‌رويم موضوع را زخمی می‌کنيم. موقع برگشتن گفت: «يک داستان نوشته‌ام که اگر بخوانی خودت را از طبقه‌ی هفتم پرت می‌کنی پايين!» گفتم: «يک رمان نوشته‌ام که اگر بخوانی، می‌روی پارک، دست در جيب و سوت‌زنان، راه می‌روی و ديگر به رمان‌نويسی حتا فکر نمی‌کنی!» پاش را به زمين کوبيد و با غش‌غش خنده ‌گفت: «ناکس! رجز می‌خوانی؟ برو بيار.» و بعد: «بيا اين هم داستان من.» و زندانی باغان را داد دستم. گفتم به زراعتی نوشته‌ای؟ گفت نه. ناصر. ناصر خودمان. و خنديد. و اين همان طرف نقل داستان است که اگر داستان‌نويس نداندش فرشش لرچ می‌شود، صاف نمی‌خوابد بر کاغذ. بی‌تاب بود که داستان تازه‌ای بخواند يا بشنود، و اين خود داستانی است که تلألو چهره‌ی عشق را به ما نُمودند، و تا آمديم به خود بجنبيم، او را از ما ربودند. قمارباز بود. حريف می‌طلبيد، بازی می‌طلبيد، بازی می‌ساخت، و قاعده‌ی بازی را رعايت می‌کرد. نگاهش کردم؛ انگار دارد توی دهنش کشمشی می‌جود، يا تکه نباتی، خدای من! ساعت چهار صبح است: «مگر تو خواب نداری، حضرت عشق؟» تمام اين بيست سال که با او محشور بودم، اين رجزخوانی و تحريک و تشويق و ترغيب در لايه‌ای شوخی و طنز بين ما برقرار بود، و هنوز که گاهی خوابش را می‌بينم با اخم و لبخند توأمان می‌گويد: «يک داستان نوشته‌ام که اگر بخوانی...» بيدار که می‌شوم، بی‌اختيار به سوی ميزم می‌روم تا برای آقای گلشيری يک رمان بنويسم. در خواب بهش گفتم: «وقت کم می‌آورم، غم نان، کار زياد، رمانم دارد از کفم می‌رود.» گفت: «مشت مشت خرج نکن، کار پراکنده نکن، برو يک گوشه‌ی خلوت تمامش کن. بيست سال جن‌نامه را اينور و آنور کشيدم، تا عاقبت در خانه‌ی هاينريش بل تمامش کردم. چهار ماه وقت پيوسته.» روز دادگاهم صبح زود يک ساعت پيش از همه‌ی ما آمده بود روی پله‌های دادگستری نشسته بود. چرا اينقدر زود آمده بود؟ بوسيدمش. سياه‌پوشان دور و بر ما می‌پلکيدند، و تکه می‌پراندند. زير لب گفت: «اين دادگاه همه‌ی ماست. محکم باش!» و من مرمری شدم، مثل سنگ، بی لبخند، مثل ديوار قديمی کاخ دادگستری. سالن دادگاه شلوغ‌تر از آنی بود که فکرش را می‌کرديم. سران کيهان، سران انصار، و سران مؤتلفه، همه بودند. (عسگراولادی و مهدی نصيری و فيروز اصلانی و رازينی و بقيه) آمده بودند کار را يک‌سره کنند. در جايگاه متهم ايستادم، و قاضی پرسيد: «نحوه‌ی ارتباط‌گيری شما با عناصری چون هوشنگ گلشيری، صادق چوبک، و باقر پرهام چگونه‌ است؟» گفتم: «من افتخار می‌کنم که با هوشنگ گلشيری، صادق چوبک، و باقر پرهام دوست و همکار هستم و آثارشان را در مجله چاپ می‌کنم. اينها عناصر نيستند، اينها نويسنده‌اند.» گلشيری اما برای من کسی ديگر هم بود. بيست سال با هم داستان کار کرديم، بيست سال از من بزرگ‌تر بود، در اين بيست سال هميشه به احترامش برخاستم و کلاه از سر برداشتم و ياد گرفتم. و گلشيری بيست سال پيش از رفتنش کرم داستان‌نويسی را در من به جانور غريبی بدل کرد که حالا هرجا می‌روم و هرچه می‌بينم، داستان نُمود اول آن است. يک‌بار گفتم: «خب من با ساختار داستان کوتاه رمان می‌نويسم.» گفت: «يعنی چی؟» گفتم: «داستان کوتاه باغچه‌ای است که با دست شکل می‌گيرد. رمان را با بيل مرتب می‌کنند، ولی من رمان را با دست سامان می‌دهم.» «نمی‌شود که! آدم هلاک می‌شود.» «می‌دانم ولی...» «بگذار در اين مورد مکتوب حرف بزنيم. فردا ناهار بيا پيش من.» چه سفره‌ای برای ما انداخته بود تا دورش بنشينيم و «داستان» را مثل نان در دهن‌مان بگذاريم، و رو به افقی مکتوب راه بيفتيم! گاهی البته بر اين سفره چيزهای ديگر هم بود؛ سبزی و سالاد فصل. به فصلی کارگاه داستان، به فصلی کانون نويسندگان، در فصلی ديگر حضور در مطبوعات ادبی مستقل، و در روزگار سخت، دادگاه و اتاق تمشيت. عجيب آنکه در کوچه‌های غربت هم تنهات نمی‌گذاشت. خودش پی‌گير بود، از آن سر شهر خودش را می‌رساند. چهره‌اش را روز دادگاه هيچوقت فراموش نمی‌کنم. مثل پدری که قرار است فرزندش را به قتلگاه ببرند، از کنارم دور نمی‌شد، و آنها، آن سياه‌پوشان دور ما می‌چرخيدند و منتظر فرصتی بودند که زخمی بزنند. گفت: «خب، بگذار ببرندت زندان تا من يک داستان قشنگ درباره‌ات بنويسم.» و خنديد. بعد با تمامی مهر گفت: «مگر می‌گذارم بروی زندان!» با مصدق و عبادی و زالزاده و جمشيدی و ساری و دوستان ديگر که از پله‌ها پايين می‌آمديم، ديديم همزمان، دادگاه ديگری هم پايان يافته است. دادگاه يک کانديدای رياست جمهوری که يک کشاورز را کشته بود، و تبرئه شده بود. گلشيری سر تکان داد: «اين که آدم کشته تبرئه شد، تو برای نوشتن محکوم شدی، يادت نرود اين!» ايستاد، دستش را يکبار چرخ داد: «يادت نرود!» روز بعد به دفتر مجله آمد با دو نامه يکی خطاب به من، يکی خطاب به دادگاه: دوست نويسنده‌، آقای عباس معروفی از آنجا که بخشی از اتهامات شما در دادگاه عمومی شعبه‌ی 34 دادگستری تهران چاپ مقالاتی از صاحب اين قلم در مجله‌ی گردون بوده است، خواستار آنم با ارائه‌ی اين درخواست به دادگاه، همه يا بخشی از محکوميت شما را – شش ماه حبس و 35 ضربه شلاق – بر عهده بگيرم. در خاتمه چنان‌که مايل باشيد با مطبوعات همکاری کنيد، در مدت ممنوعيت می‌توانيد از نام اينجانب استفاده کنيد. ارادتمند – هوشنگ گلشيری دادگاه عمومی شعبه‌ی 34 دادگستری تهران محترماً از آنجا که اتهامات منتسب به آقای عباس معروفی را غير واقعی و نادرست می‌دانم؛ و در ضمن بخشی از اتهامات ايشان چاپ آثاری از صاحب اين قلم بوده، با اين نوشته همه‌ی مجازات مترتب بر آن اتهامات را من، هوشنگ گلشیری، به گردن می‌گيرم. حال از مقامات قضايی می‌خوام که ترتيبی داده شود تا به همه‌ی مجازات عباس معروفی محکوم شوم، يا حداقل اين لطف را در حق من روا داريد که برای تقسيم اين وهن که داغی بر پيشانی فرهنگ خواهد بود، بخشی از محکوميت ايشان – 35 ضربه شلاق و شش ماه زندان – سهم اينجانب شود. با احترام – هوشنگ گلشيری صبح زود هم رفته بود اصل نامه‌اش را به دبيرخانه‌ی دادگستری تحويل داده بود. براش چای آوردم و نگاهش کردم. جايی چرخ زدم بين خواب و بيداری، داستان و زندگی، رفاقت و دوستی، و چه پرده‌ی نازکی دارد دنيای بيداری در کابوسی که زندگی‌اش نام نهاده‌اند! هنوز خوابش را می‌بينم که با نامه‌ای، کتابی، داستانی می‌آيد سراغم. راه می‌رويم و حرف می‌زنيم. يک روز در شهر "دورن" وقتی از خواب بيدار شدم، ديدم منتظر من در هال نشسته بود، با ليوانی چای. گفت: «بيا برات صبحانه بيارم، بيا که خيلی دوستت دارم.» هنوز خواب‌آلود بودم و گيج می‌خوردم. من ميزبانش هستم، او می‌خواهد برای من صبحانه بياورد؟ رگ محبتش گل کرده! ديشب سرش به خواندن بود و جواب سلام سرسری می‌داد، اما حالا؟ نکند خواب‌نما شده؟ گفتم: «خودم می‌ريزم...» «برو بنشين، می‌خواهم برات صبحانه بيارم.» مثل پدری که به فرزندش تحکم کند، مرا سر جام نشاند، برام چای آورد و نان و پنير: «بخور.» نگاهش کردم، لابد باز هم مشترکاً جايزه‌ی گداها را برده‌ايم که می‌خواهد خبرش را بگويد، يا قرار است با هم برويم در شهری داستان‌خوانی. او را سير مثل آن روز نديده بودم، اول دستش روی سرم بود، بعد رفت روبروم نشست: «بخور تا بگويم.» و من چايم را شيرين کردم و به او خيره شدم. مثل پدری بود که شنيده است پسرش خلبان شده. خوابالود بودم. و نمی‌دانم چرا يکباره چايم واژگون شد. مثل بچه‌ها خجالت کشيدم و نگاهش کردم. از جا جهيد: «مهم نيست، بنشين!» دستمال آورد، ميز را خشک کرد. ليوانم را دوباره پر کرد و آورد. و من هنوز گيج خواب بودم. گيج خوابم. هنوز کسی از داستان‌نويسان را اينقدر دوست نداشته‌ام، هنوز خوابش را می‌بينم که کت خردلی پوشيده و سرحال‌تر از هميشه حرف می‌زند، گاهی گله دارد از دست‌نوشته‌هايی که بدخط و درهم و برهم می‌گذارند جلوش. دقت ندارند، ملاحظه ندارند، معرفت ندارند. گفت: «صبحانه‌ات کامل بخور.» «سير شدم.» رفت نسخه‌ی رمانم را آورد و گفت: «تا دم دمای صبح تمامش کردم. کاری شده!» و دستش را گذاشت روی آن. انگار روی سرم دست گذاشته، گفت: «بروم ايران توی کارنامه درباره‌ی اين می‌نويسم. غربت سخت است اما ناراحت نبايد بود، شايد لازم بوده که دربه‌در شوی "فريدون" بنويسی. بالاخره يکی از ما بايد اين رمان را می‌نوشت.» در پوست نمی‌گنجيد، نسخه را ورق می‌زد و همراه حاشيه‌نويسی خودش اصول داستان و رمان می‌گفت. فصل "من" و "تو" را خوانده بود، کار هنوز تمام نبود. و من ديگر نديدمش. در آخرين سرمقاله‌ی کارنامه‌اش نوشت: «بخشی از کار هنوز چاپ نشده‌اش را هم خوانده‌ام، فريدون سه پسر داشت، که اگر بقيه‌اش به همين روال باشدکه ديده‌ام دستاوردی خواهد بود.» برای نوشتن يک آدم در طول اين قرن بيست ساله، ناچار بايد زمان را پليسه کرد، همانجور که او داستان را روايت می‌کرد، بايد زمان را پليسه کرد، مثل آکاردئون، و با اشاره‌ای گذشت؛ تاش رنگی بر گوشه‌ی بوم زندگی، خطی به نشانه‌ی چهره‌ای، و دستی به نشانه‌ی ذهنی پيچيده و رقصان که پيچش آن، جهان ادبيات داستانی ما باشد، يا نه، نمود ادبيات داستانی ما در عرصه‌ی جهان باشد. بی‌شک بيست داستان او جزو آثار جاودان جهان است. او مرا تربيت کرد. چنانچه در حضور خودش، در نخستين دوره‌ی جايزه ادبی گردون گفتم؛ «همه ما از زير شنل گلشيری در آمده‌ايم.» ذهنش برای داستان تربيت شده بود، به "ترفند" می‌گفت "حرامزادگی"! می‌گفت: «پس حرامزادگيت کو اينجا؟» به دنيای پر از حکايت و قصه و حادثه که نگاه می‌کرد می‌گفت: «داستان نشده هنوز!» تا يک داستان براش می‌خواندی، ده‌ها شبيه يا فرم نزديک به آن برات نام می‌برد تا بدانی چه بايد ساخت. و آنجا ياد گرفتم مثلاً چخوف بخوانم ببينم چه کرده که من نکنم، همينگوی بخوانم ببينم چکار نکرده که من بکنم. گلشيری مرا زخمی کرده است، زخمی خودش و داستان. هرچه دارم از اوست، و اگر کم دارم، او کم نگذاشته، کم‌کاری از من است شايد، يا اين غم نان است که دندانش را از جگرم بر نمی‌دارد تا لبخندی به چشم‌های حضرت عشق بنشانم. پدربزرگم هميشه می‌گفت: «آدميزاد مرغ محبت است.» و گلشيری به همه‌ی ما محبت کرد. بدی هم می‌کرد، اما بيش از هرچيز برای من محبتش مانده. تقطيع بوف کوری‌اش می‌کنم. قطعه قطعه‌اش می‌کنم و در چمدان ذهن نگهش می‌دارم. هر بعدش را جدا می‌بينم، پيچش دستش برای پيچش‌های داستان، نگاهش را برای فرزندی که احساس يتيمی می‌کند، صداش را برای طنزی که هنوز لبخند می‌سازد، حضورش را برای رندی که مثل حافظ بود. يکجا و يکباره در ذهن حجمی وسيع می‌سازد. مثل يک شعر ناب تقطيعش می‌کنم، تا خوب بخوانمش: «سلام آقای هوشنگ گلشيری، متولد 1316 اصفهان...» می‌خندد: «يک داستان نوشته‌ام که اگر بخوانی از طبقه‌ی هفتم...» «سلام حضرت عشق!» نویسنده : عباس معروفی
×
×
  • اضافه کردن...