جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'ایده های داستانی از کجا می آیند؟'.
1 نتیجه پیدا شد
-
ایده های داستانی از کجا می آیند؟ «زندگی پی»، رمانی است از «یان مارتل» که برنده جایزه بوکر شد. این رمان در ایران توسط گیتا گرکانی به فارسی ترجمه و توسط نشر علمی، چندین نوبت به فارسی منتشر شده است. در مقاله ای که خواهید خواند، نویسنده کتاب، به شرح و تفصیل، ماجرای نوشتن رمان و منبع الهامات و اخذ ایده های داستانی اش را شرح می دهد. حدس می زنم که بیشتر کتاب ها، از ترکیب سه عامل خلق می شوند: تاثیر، الهام و کار طاقت فرسا و سنگین. بگذارید جزئیات حضور هر کدام از این عامل ها را برایتان در خلق «زندگی پی» شرح بدهم. ● تاثیر حدودا ۱۰سال قبل، مروری بر نوشته جان آپدایک را در «مرور کتاب های نیویورک تایمز» خواندم. مرور، بر رمانی از نویسنده ای برزیلی بود: مویسیر سیلیار. نام رمان را فراموش کرده ام ولی جان آپدایک از کتاب خیلی بد گفته بود: او عملا فکر می کرد که کتاب را باید یک جا به دست فراموشی سپرد. مرور او یکی از آن مرورهایی است که آدم را به شک می انداخت، چون بیشتر توصیف گرا بود، تا آنکه بخواهد حضوری نقدگرا داشته باشد، انگار مرورگر، کتاب را پس می زند تاثیری لاقید در من داشت. اما چیزی در مرور، من را گرفت: بنیاد و اساسِ آن. رمان، تا جایی که یادم می آید، داستان باغ وحشی در برلین بود که خانواده ای یهودی اداره اش می کردند. سال، حوالی ۱۹۳۳ است و شگفتی ساز نیست که کاروبارشان بد است. خانواده تصمیم به مهاجرت به برزیل می گیرند. افسوس، کشتی آن ها غرق شده و یک یهودی تنها در قایقی نجات، با پلنگی سیاه باقی می ماند. چه چیزی در این داستان آپدایک را مایوس کرده بود؟ یادم نمی آید که واضح در این مورد حرفی زده باشد. آیا تمثیل های درون کتاب خیلی سنگین بودند، یا تشابه بین پلنگ سیاه و نازی ها، مسئله ای خیلی رو بود؟ آیا نتیجه داستان از قبل مشخص بود؟ آیا مسئله لحن کتاب بوده؟ سبک آن؟ ترجمه اش؟ هرچه بوده، کتاب آپدایک را خسته کرده بوده، اما تاثیر آن بر خیال پردازی های من، مثل کافئینی شوک بار بود. من به شگفتی افتادم. چه ترکیب خارق العاده ای از زمان، عمل و مکان. چه سادگی تکان دهنده و غنی ای. اوه، چه چیزهای شگفت انگیزی می توانستم با این داستان انجام بدهم. احساسی ترکیب شده از حسادت و خشم داشتم، مثل وقتی که کتاب میشیاما، «ملوانی که از وقار دریا افتاد» را می خواندم، که چه کارهای فوق العاده ای می توانستم با این داستان انجام بدهم. اما کوفتش بزنند! این ایده به ذهنی اشتباه خطور کرده بود. دنبال کتاب گشتم، اما کتاب فروش هایی که سراغ شان رفتم، در رایانه هایشان نام این کتاب را نداشتند و سر تکان می دادند و بعد کل ماجرا را فراموش کردم. می خواستم آن را فراموش کنم. نمی خواستم واقعا کتاب را بخوانم. چرا باید به این سایندگی تن می دادم؟ چرا باید این ایده خارق العاده، با نویسنده ای ضعیف، خراب می شد؟ بدتر از آن، چه می شد اگر آپدایک اشتباه کرده بود؟ شاید این داستان سرگردانی، چیزی عالی می بود؟ بهترین داستان برای خوانده شدن. اولین رمان خودم را نوشتم. به مسافرت رفتم. دوستی هایی شروع شده و به پایان خود رسیدند. بیشتر به سفر رفتم. چهار یا پنج سال گذشت. ● الهام به هند رفته بودم. برای دومین بار. سفری کوتاه تا دوباره من را تکان بدهد و محسورم کند. شروع سفر خشن بود. به بمبئی رسیدم، که واقعا شلوغ بود، اما درونم شلوغ تر بود. احساس تنهایی هولناکی داشتم. یک شب بر روی تختم نشستم و زار زدم، صدای گریه ام را خفه می کردم، تا همسایه هایم از پشت آن دیوارهای نازک، متوجه گریه من نشوند. زندگی من به کجا می رفت؟ ظاهرا چیزهای زیادی به آن اضافه نمی شد یا چیزی در آن شروع نمی شد. دو کتاب چرت نوشته بودم که هر کدام حدود هزار نسخه فروخته بودند. نه خانواده ای داشتم نه کاری، حدودا سی وسه سال هم بود که داشتم روی این زمین زندگی می کردم، بی هیچ دستاوردی. احساسی خشک و بی تفاوت داشتم. احساسات برایم رنج آور شده بودند. ذهنم به یک دیوار تبدیل شده بود و اگر این کافی نبود، رمانی که می خواستم در هند بنویسم، در درونم مرده بود. هر نویسنده ای می داند این چه احساسی است. داستانی در ذهن تو متولد می شود و تو را مجنون می کند. طبعیت تو خواستار آتش گرفتن می شود. امیدواری رشد داستان را ببینی و عاقبت شاهد تولدش بر روی کاغذ باشی. اما در نقطه ای، نگاهی به داستان می اندازی و هیچ احساسی نداری. هیچ ضربانی را احساس نمی کنی. شخصیت ها، طبیعی با تو سخن نمی گویند، پلات پیش نمی رود، توصیف ها به سراغت نمی آیند. همه چیز داستان تو، کاری بی نتیجه می شود. داستان مرده. من به یک داستان نیاز داشتم. بیشتر از هر چیزی، من به یک داستان نیاز داشتم. به ماتهارن رفته بودم، تپه ساری نزدیک بمبئی. جای کوچکی است و مرتفع، با منظره هایی زیبا بر جلگه های اطراف و به خاطر ساختار متمایزش، نمی تواند با ماشین ها، ریکشاها یا موتورسیلکت ها همساز شود. باید سوار بر تاکسی یا قطاری کوچک به آنجا بروی و بعد بیشتر مسیر را یا پیاده می روی یا سوار بر اسب. همین جا بود، بالای بلندترین صخره موجود، که ناگهان، ذهنم از ایده های مختلف منفجر شد. به زحمت می توانستم همراه ایده ها جلو بروم. در چند دقیقه فرخنده، کل جریانات رمان به شکل نهایی خود رسیدند: قایق نجات، حیوان ها، ترکیب باورها و جانورشناسیِ مخصوص باغ وحش ها، داستان های موازی. این لحظه الهام از کجا آمده بود؟ چرا فکر می کردم که برخی باورها و تصویر باغ وحش، می توانند با هم ترکیب خوبی در داستان بسازند؟ می توانستم جواب های تقریبی بدهم. چون در هند بودم؛ کشوری با باورهای مختلف و مناطق زیستی مختلف.