جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'الیزابت بیشاپ'.
1 نتیجه پیدا شد
-
خانهای هست آیا؟ آیا میتوان خود را متعلق به جایی دانست، در آن ریشه کرد، آرام گرفت؟ یا چون ابر در گذاریم، با درههایی مدام زیر پای؟ الیزابت بیشاپ، شاعر آمریکایی، در شعر «پرسشهایی درباره سفر» میپرسد که آیا نباید در خانه میماندیم و به سرزمینهای دیگر فقط میاندیشیدیم؟ «آیا باید رؤیاهامان را هم در خواب ببینیم وهم داشته باشیم؟» نحیفترین پرنده سبز رنگ جهان الیزابت بیشاب میپرسد چرا میشتابیم به دیدن «نحیفترین پرنده سبز رنگ جهان»، آنگاه که تنها دمی از زندگیمان باقیست؟ در بند دوم اما با تردید میگوید: «حیف بود اگر نمیشنیدیم آواز آن دیگر پرنده قهوهای رنگ چاق را که بر فراز پمپ شکسته بنزین در یک کلیسا میخواند.» شعر با این پرسش پایان میگیرد: «آیا نباید در خانه - هر کجا که هست - میماندیم؟» (۱) خانهای هست آیا؟ در آخرین پرسشِ آخرین سطر شعر، «خانه» مکانی ثابت و مشخص نیست. هر جا میتواند باشد و هیچجا نیست، مثل نقاشیهایی که هنگام کودکی از خانه میکشیدیم: مربعی با یک مثلث بر فراز آن، بدون حجم و با درونی نادیدنی؛ خانهای با شش خط کوتاه و یک در مستطیلی و همیشه بسته، گاه با دودکشی بر بام که دودی از آن بلند نمیشود؛ خانهای که نمیتوان به آن راه یافت. پیدایی و ناپیدایی جهان الیزابت بیشاپ در سال ۱۹۱۱ در ایالت ماساچوست آمریکا به دنیا آمد و در سال ۱۹۷۹ همانجا از جهان رفت. او در هشتماهگی پدرش را از دست داد و در پنج سالگی، مادرش در آسایشگاه روانی بستری شد و تا پایان عمر همانجا ماند. کودکی او با پدربزرگ و مادربزرگش گذشت- با سالخوردگی و مرگ: «حس میکردم خودم در حال پیر شدن و حتی مردنم. احساس بیحوصلهگی و تنهایی میکردم، با مادربزرگ و پدربزرگ ساکتم، تنها شام خوردنهایم... شبها چراغ قوهام را روشن و خاموش میکردم و میگریستم.» جهان با روشن کردن چراغ کوچک او پیدا میشود و با خاموش کردنش ناپیدا میگردد. چنین است که جهان بهدست میآید و مدام از دست میگریزد. جهانی که با روشن کردن چراغ قوهاش در آن مینگرد، انباشته از فقدان و نیستی است؛ انباشته از خاموشی. شعر اعتراف بیشاپ در زمانهای مینویسد که در سال ۱۹۵۹ با انتشار کتاب اشعار رابرت لوئل به نام «اتودهایی از زندگی» دوره تازهای در تاریخ شعر آمریکا رقم میخورد. این دوره به دوره «شعر اعتراف» معروف است. شاعران این دوره خصوصیترین حوادث زندگی خود را موضوع شعر میکنند و در واقع زندگینامه خود را میسرایند. در این اشعار، بین راوی شعر و شاعر هیچ فاصلهای نیست. شاعر در شعر خویش برهنه میشود و تاریکترین و تلخترین تجربههایش را با خواننده در میان میگذارد با این باور که هر چه ژرفتر روح خود را بکاود، شعرش هم به همان اندازه پرقدرتتر خواهد بود. در همین زمان و کنار همین شاعران، الیزابت بیشاپ از «شعر اعتراف» کناره میگیرد و آن را به نقد میکشد: «...از شعر اعتراف بیزارم... حالم به هم میخورد از نوشتن درباره مادرها و پدرها و زندگی جنسی و این چیزها.» نامه به رابرت لوئل، ۱۹۷۲.