کوهنوردی میخواست ازبلندترین کوه بالابرود اماازآنجاکه افتخارکاررافقط برای خودمیخواست تصمیم گرفت به تنهایی ازکوه بالابرودشب بودومردهیچ جارانمیدیدابرروی ماه وستاره هارا پوشانده بوددرحال بالارفتن ازکوه بودکه پایش لیزخوردوازکوه پرت شددرحال سقوط فقط سیاهی جلوی چشمانش میدیدواحساس وحشتناکی اورادرخودفراگرفت.
درآن لحظه فقط رویدادهای خوب وبدزندگیش به یادش آمد باخودفکرکردچقدربه مرگ نزدیک است ناگهان احساس کردطنابی دورکمرش بسته شدودرمیان زمین وآسمان معلق ماند.،،،،
درآن لحظه چاره ای برایش نماندجزآنکه فریاد بزند: خدایا کمکم کن!
صدای پرطنینی ازآسمان شنیده شد: ((چه میخواهی؟))
مرد گفت نجاتم بده!!!
نداآمدواقعااعتقادداری که میتوانم نجاتت دهم؟
مردگفت البته که باوردارم!نداآمد: پس طنابی که دورکمرت بسته شده راپاره کن!!!
مردلحظه ای مکث کردوازترسش جرأت نکردطناب رارهاکند!گروه نجات روزبعدجنازه کوهنوردی یخزده راپیداکردندبدنش ازطناب آویزان بودوبادستهایش طناب رامحکم گرفته بوددرحالی که تنهایک متر اززمین فاصله داشت!!!