جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'آثار آنا آخماتووا'.
1 نتیجه پیدا شد
-
ایلین فاینشتاین برگردان: غلامحسین میرزا صالح آخماتووا که اینک در اواسط دهۀ پنجاه عمرش بود، با آخرین عشق بزرگ زندگیاش مواجه گردید. در 1945 آیزایا برلین به عنوان عضو سفارت بریتانیا به مسکو اعزام شد. برلین مورخ برجستۀ آکسفورد که شخصیت مجذوب کنندهای داشت، در بخش اعظم دوران جنگ، سرگرم جمعآوری اطلاعات برای بریتانیا و ایالات متحد بود. مأموریت برلین در مسکو سبب ساز ورود آمریکا به جنگ شد. قابلیت او در برقراری ارتباط و نگارش گزارش های جالب و هوشمندانه، بیش از همه مورد توجه وینستون چرچیل قرار میگرفت. برلین که متولد روسیه بود، در سال 1920 در یازده سالگی همراه خانواده اش مهاجرت کرد و وحشت از خشونتی که در خیابانها شاهد آن بود، باعث شد تا در تمام عمر نسبت به تاریخ اروپا حساسیت نشان دهد. برلین در مسیر پیشرفت خود به مقام استادی کالج آل سولز در دانشگاه آکسفورد دست یافت و جایگاهی مهم در فرهنگستان بریتانیا کسب کرد. او در سفر اخیرش به شوروی در سال 1945 از طرف وزارت خارجۀ انگلستان وظیفه داشت تا گزارشی رسمیدربارۀ روابط بریتانیا، امریکا و روسیه تهیه کند، مأموریتی که با کمال میل پذیرفت. برلین میدانست که در همه جا او را زیر نظر دارند، اما با شکیبایی تمام به آن شرایط مینگریست و بر این تصور بود که دوران مصیبت بار گذشته است و نگران آن نبود که همراه باقیماندۀ خانواده اش به دست بلشویک ها نابود شود. امید و خوشبینی بی جایی که متأسفانه به اثبات رسید پایه و اساسی ندارد. از سفر او به اتحاد شوروی به عنوان یکی از اتهامات وارده به پسر عمویش استفاده کرد و او را به زندان افکندند. برلین در مسکو با کورنی چوکوفسکی ملاقات کرد و با کمک او با پاسترناک دیدار داشت. بوریس پاسترناک با صراحت تمام با برلین به گفتگو پرداخت و از مجرم شناختنش به خاطر یهودی بودن و آرزویش برای آن که نویسندهای کاملاً روسی تلقی شود سخن گفت. برلین در لنینگراد که شایع بود کتابخانه هایش، کتب زیادی از نویسندگان قبل از انقلاب در اختیار دارند، در گراند هتل زهوار دررفتۀ آستوریاس اقامت گزید. او در لنینگراد نظاره گر مردمانی ژولیده تر و بی قید و بندتر از مسکو بود. بیشتر نماهای کاخ های بزرگ که هنوز ابهت سابق آنها را به خاطر داشت و حتی هنوز سرپا به نظر میرسیدند، بر اثر انفجار گلوله ها سوراخ سوراخ شده بود. برلین یک روز بعد از ورود، با برندا تریپ، یکی از اعضای سفارت، در بالای خیابان نفسکی به کتابفروشی گنادی موسویچ راچلین رفتند که آنان را به محل خلوت خویش دعوت کرده بود. راچلین آدم جالبی به نظر میرسید. یک یهودی با موهای سرخ کم پشت که میتوانست بلیت تئاتر تهیه کند و سخنرانی برگزار نماید و با خارجیان ارتباط داشته باشد. راچلین بسیاری از روشنفکران اهل قلم را به عنوان مشتریان خویش با نام میشناخت. برلین در همین کتابفروشی سر صحبت را با ولادیمیر آرلوف، منتقد برجسته باز کرد و از او دربارۀ سرنوشت بعضی از نویسندگان شهر پرسید. از جمله افرادی که برلین از او نام برد میخائیل زوشچنکو بود که زمانی که اثر غم انگیزش صحنه هایی از یک گرمابه لذت برده بود. زوشچنکو برحسب اتفاق همان موقع در کتابفروشی حضور داشت. رنگ پریده به نظر میرسید و ضعیف و تکیده. برلین همچنین از آنچه که بر سر آخماتووا آمده بود پرس و جو کرد. درواقع او نمیدانست که آخماتووا در قید حیات است. وقتی زوشنچکو پرسید که آیا برلین میل دارد آخماتووا را ببیند و برای تعیین قرار ملاقات به سوی تلفن رفت، برلین فکر کرد که این کار مثل آن میماند که برای گفتگو با کریستینا روزتی شاعر انگلیسی دعوت شده باشد. قرار ملاقات برای ساعت سه بعدازظهر همان روز تعیین گردید. آخماتووا مانند یک ملکه او را به حضور پذیرفت: موقر و باشکوه، با موهایی خاکستری و شالی به دور شانه هایش. آیزایا آنچه از آخماتووا میدانست محدود به یک عضو درخشان و زیباروی گروهی میشد که گهگاه در سگ ولگرد حضور مییافت و هیچ یک از اشعار بعد از 1925 را نخوانده بود. گفتگوهایشان نخست حالت تکلف آمیزی داشت و در کمال تأسف وقتی صحبت آنان گل انداخت و خودمانی تر شد، برلین شنید که کسی با صدای بلند او را میخواند. راندولف چرچیل دوست آیزایا به حیاط خانه آمده بود و صدایش میزد. صحنۀ مضحکی بود که البته میتوانست عواقب خطرناکی در پی داشته باشد. راندولف فقط میخواست از زبان روسی برلین استفاده کند و مطمئن شود خاویاری که مفتشان ان.کا.و.د که آیزایا برلین را زیر نظر داشتند، این موضوع که راندولف پسر وینستون چرچیل است بسیار اهمیت داشت. برلین شرمسار و معذور از آخماتووا عذرخواهی کرد و به هتل باز گشت تا ترتیب خاویار راندولف را بدهد و به زبان روسی بگوید که آن را باید روی یخ بگذارند و سپس به آخماتووا تلفن کرد، جواب آخواتووا ساده بود: «ساعت نه شب منتظرم. همین امشب» این که آنا با چه اشتیاقی به انتظار بازگشت آیزایا نشست، میتوانیم از چند شعری که موضوع آن همین دیدار است درک کردیم. به وعده وفا شد. زمانی که آنا در را به روی برلین گشود، سرگرم پذیرایی از میهمان دیگری بود، خانمیکه در آثار عتیقۀ آشوری تخصص داشت. آنا و آیزایا تا دیروقت نتوانستند با هم تنها باشند. گفتگوی آنان در خلوتشان شگفت انگیز بود. برلین میتوانست در مورد تمام دوستان صمیمیآنا که مهاجرت کرده بودند، اطلاعاتی در اختیارش بگذارد. بوریس آنرپ که برلین در نیویورک با او آشنا شده بود، سالومیا آندرونیکووا، هنرمندی که در لندن فعالیت داشت و با یک حقوقدان روس به نام الکساندر هالپرن ازدواج کرده بود. برلین واسطۀ ارتباط آخماتووا با گذشتۀ فراموش ناشده اش شده بود. آنا در همان حال و هوای دوستانه زوایای زندگی اش را برای وارسی آیزایا گشود: دوران کودکی اش در ساحل دریای سیاه و ازدواجش با گومیلیوف؛ آنگاه که به شرح چگونگی اعدام گومیلیوف در 1921 پرداخت، اشک از چشمانش سرازیر شد؛ از دومین بازداشت لف در ماه مارس 1938 هم سخن گفت و از دستگیری پونین و اعدام ماندلشتام. آنگاه شروع به خواندن رکوئیم کرد و قسمتی از شعر بی قهرمان. تقاضای برلین برای تهیۀ رنوشتی از آن شعر را نپذیرفت. برلین احساس کرد که در حضور نابغه ای نشسته است و آنا نیز چنین تصوری داشت. شاید ستایش برلین بود که او را عمیقاً برانگیخت. آخماتووا به تنهایی خویش اعتراف کرد. هرچند که آنان در دو سوی اتاق نشسته بودند و هرگز به یکدیگر دست نسودند، تمایل شهوانی پر شور و حرارتی میان مردی سی و شش ساله و زنی زیباروی پا به سن گذاشتۀ پنجاه و شش ساله احساس میشد. وقتی لف که فقط سه سال از برلین کوچک تر بود، از راه رسید و چند سیب زمینی تازه پخته شده را که تنها غذای موجود در آن خانه محسوب میشد، به آن دو تعارف کرد، ساعت سه صبح بود. برلین از میزان مطالعات لف، با وجود دستگیر و زندانی شدنش، دچار حیرت گردید. هر سه با هم غذا خوردند. برلین مدتی با لف حرف زد و تحت تأثیر احساسات خویش، رابطۀ گرم و محبت آمیزی با مادر او برقرار کرد. آیزایا و آنا بار دیگر تنها شدند. آیزایا برلین از تنوع رفتار آخماتووا خوشش آمد: خصلتی که گاه شیوۀ باشکوه او را جایگزین مقوله ای طعنه آمیز و مغرضانه میساخت. آن دو سراسر شب با هم حرف زدند. صبح که شد برلین دست او را بوسید و از خانه خارج شد. برندا تریپ، شیمیدان متخصص عناصر طبیعی که برای انجمن بریتانیا کار میکرد، میگوید وقتی صبح آن روز برلین در رختخوابش دراز کشید به خود گفت: «عاشق شدم، عاشق شدم.» آخماتووا در نخستین شعر پنج که به دقت تاریخ بیست و ششم نوامبر 1945 را بر آن نهاده است، از هیجان خویش سخن میگوید: گویی در عین ناباوری به یاد دارم آنچه گفتی و از کلامیکه گفتمت شب شد تابناک تر از روز. دل از زمین کندیم شدیم انجمن چون انجم نداشتیم یأس و احساس خجالت نه آنگاه و نه اینک و نه آنک. به رسالتی که فراخواندمت گوش فرا دار دانی که هستم کاملاً هوشیار. ندارم توان آن که بندم دری را که وانهادی نیم بسته. آخماتووا حتی تا بیستم دسامبر هم میتوانست طنین کلمات آن مکاشفۀ دیرپای شبانه را بشنود و در شعری به همین تاریخ میخروشد: نفرتم از ایام سابق که کسی دل سوزاند از بهر من. اما چکه ای از رحمتت چون آفتابی در اندرون. میبرندم اینجا و آن سوی چون است که اطافم هست پگاه. زین روی دارم توان آن که کنم انشاء معجزات. واپسین دیدار آنان در سوم ژانویۀ 1946 روی داد که برلین پیش از رفتن به هلسینکی بار دیگر در هتل استوریاس اقامت گزیده بود. در بعد از ظهر آن روز برلین به دیدار آنا شتافت که چشم به راهش بود. آخماتووا نسخه ای از شعر فوج سپید را به آیزایا برلین داد که بر آن نوشته بود: «به آ.ب. که با او سخنی دربارۀ کلئوپاترا نگفتم» و همچنین شعر دیگری از مجموعۀ اشعارش که متن هدیۀ آن شعری است که بعدها دومین قسمت پنج گردید و برگرفته از گفتگوی شبانۀ آنان بود. برلین نیز نسخۀ انگلیسی قصر اثر کافکا و دیوان اشعار [ایدیت] سیتول، بانوی انگلیسی را تقدیم آخماتووا کرد. در آخرین روزهای اقامت برلین، پلیس مخفی، در زمانی که آخماتووا در خانه نبود، وارد آن عمارت شد. لف که در خانه بسر میبرد و تصمیم گرفته بود همراه مادرش به مجلس شعرخوانی او نرود، در بالای سر خود صدای تیشه و مته شنید. وقتی تکه هایی از گچ سقف فرو ریخت معلوم شد، همان طور که هر شهروند روسی به خوبی میداند، مأموران مشغول نصب میکروفن هستند. مادر و پسر بار دیگر احساس خطر کردند، هرچند که در بیست و هشتم فوریۀ 1946 کانون ادبی مسکو سه هزار روبل در اختیار آخماتووا گذاشت تا بتواند در آسایشگاه مسلولین بستری شود. او از این کمک مالی ممنون شد که البته با نصب میکروفنی که هنوز در سقف اتاق بود همخوانی نداشت و مضحک به نظر میرسید. آنا در هشتم ژانویه مشغول نگارش شعر چهارم از مجموعۀ پنج بود و «تلخکامی» از این که رابطه اش با برلین آینده ای ندارد. اینک آنچه که دور از آیزایا برایش اهمیت داشت، حفظ خاطرات خوش دیدارشان بود: چه میتوانم بر جای نهم که یادآورم به تو باشد؟ روحم را؟ چه ثمری دارد از برایت؟ شاید تقدیم نمایشنامۀ سوختهام که نماند خاکستری حتی از آن برجا. واکنش احساسی او نسبت به دیدارشان استوار و پابرجا ماند و در یازدهم ژانویه با نوعی حیرت از خلسۀ آن، لب میگشاید و با «ما در دود مخمور خشخاش دم نزده بودیم» شروع و با این ابیات به پایان میبرد: چه گدازۀ ناپیدای جانگدازی بود که پیش از پگاه عقل از سرمان ربود؟ سرگذشت آناآخماتوآ – نشر مازیار آثار بیشتر این شاعر در>>>> این تاپیک
- 1 پاسخ
-
- 4
-
- آنا آخماتووا
- آثار آنا آخماتووا
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :